بازگشت زيركانه - وطن فقط یک سرزمین نیست نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

وطن فقط یک سرزمین نیست - نسخه متنی

کارین کوسترر، ادیتا دوگالیچ؛ مترجم: صدیقه وجدانی؛ وی‍راس‍ت‍ار: ت‍ران‍ه‌ ام‍ی‍راب‍راه‍ی‍م‍ی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید












بازگشت زيركانه

ماجراى اين فصل را از زبان مادرم بشنويد:
وقتى مالى زورنيك را ديدم، من هم به اندازه ى دخترم خوش بين بودم.

ما، در مالى زورنيك، مجدداً در خانه ى زن برادرم زندگى مى كرديم.

صبح روز بعد، تصميم گرفتم از پل عبور كنم و به زورنيك بروم.

روى پل، عده اى از سربازان آركان ايستاده بودند و مى خواستند كارت شناسايى مرا ببينند.

درست است كه من اهل اين شهر بودم، اما آنان صرب بودند و اجازه ى اين كار را داشتند.

چون شهر عملاً دست صرب ها بود.

آن روز، يكى از روزهاى گرم ماه مه بود.

شهر به نظر مرده و خالى از سكنه مى آمد.

تنها سربازان صرب در خيابان ها ديده مى شدند و مردم به ندرت از خانه بيرون مى آمدند.

بعضى از خانه ها مورد اصابت گلوله قرار گرفته و خرده شيشه ى زيادى روى زمين ريخته بود.

بعد متوجه لكه ى سياه بزرگى روى سنگ فرش خيابان شدم؛ آيا كسى در اين جا كشته شده بود؟ وقتى به خانه ى والدينم رسيدم، يك كاميون جلو در ايستاده بود و عده اى مشغول ريختن اسباب ها در كاميون بودند.

افكار بدى به مغزم خطور كرده بود و نگرانى ام وقتى بيشتر شد كه چشمم به وان آشنايى افتاد كه در كودكى، بارها در آن حمام كرده بودم.

اشك امانم نمى داد.

خودم را در گوشه اى پنهان كردم و منتظر ماندم.

آيا پدر و مادرم مرده بودند و حالا داشتند منزلشان را غارت مى كردند؟
سرانجام، تصميم گرفتم به داخل خانه بروم.

خوش بختانه والدينم زنده بودند.

يك ماه بود كه آن ها را نديده بودم و به نظرم مى آمد كه اين مدت، به اندازه ى يك قرن گذشته است.

ما يك ديگر را در آغوش گرفتيم و از شوق گريه كرديم.

پدرم توضيح داد كه همسايگان طبقه ى پايين در حال اسباب كشى هستند.

چون آنان صرب بودند و در شهر، به صرب ها آپارتمان هاى بزرگ ترى مى دادند.

پدرم تعريف كرد كه طى جنگ، مرتب بين زورنيك و مالى زورنيك در رفت و آمد بودند و نمى دانستند كه بايد چه كار بكنند و كجا بمانند.

اما ديگر جرئت نمى كردند خانه را ترك كنند.

مادرم از من خواست كه مقدارى مواد خوراكى براى آن ها ببرم.

در طبقه ى هم كف، چند سرباز صرب زندگى مى كردند كه شب ها، بدون دليل در خانه ها را مى زدند و آن ها را بازرسى مى كردند تا مطمئن شوند كسى خودش را پنهان نكرده است.

من مى خواستم حالا كه به زورنيك آمده بودم، آپارتمان خودمان را هم ببينم.

پدر و مادرم سعى داشتند مرا از اين كار منصرف كنند.

اما من به آن جا رفتم و در راه پله ها، يكى از همسايگان صرب خود را ديدم كه با آن ها دوست بوديم.

او از ديدن من بسيار خوشحال شد و خوشحالى من بيشتر از اين بود كه در جنگ، انسان هايى هم پيدا مى شوند كه على رغم تمام سختى ها، بر عقيده ى درست خود ثابت قدم مى مانند.

در تمام آپارتمان هاى غيرصرب ها، شكسته بود.

من و خانم همسايه از ميان در باز آپارتمان ما عبوركرديم.

تمام قفسه ها خالى بود.

هر وسيله اى كه مورد نياز سربازان نبود، روى زمين ريخته بود و همه جا پر از شيشه خرده و فضله ى پرندگان بود.

چون سربازان پنجره ها را باز گذاشته بودند.

بوى تعفن شديدى به مشام مى رسيد و مى ترسيدم كه در يكى از اتاق ها با جنازه اى روبه رو شوم.

اما خوش بختانه بوى تعفن از مواد غذايى فاسد داخل يخچال بود.

تمام چيزهاى باارزش، از جمله تلويزيون، راديو، ويديو، جواهرات، لوازم آرايش و كارد و چنگال هاى قيمتى ما را برده بودند.

به كمك خانم همسايه، مواد غذايى فاسد شده را در سطل آشغال ريختم و قبل از ترك آپارتمان به نظرم رسيد كه بهتر است روى در، نام يك خانواده ى صرب و نشانه ى حزب دموكراتيك صربستان را حك كنم.

زيرا فكر مى كردم با اين كار، صرب ها ديگر با آپارتمان كارى نخواهند داشت.

اما چند روز بعد كه به آن جا رفتم، متوجه شدم كه اين كار هيچ فايده اى نداشته است.

به اين سبب، ديگر به خانه اى كه تا بدان حد ويران شده بود، بازنگشتم و حتى فكر زندگى كردن در آن را هم از سرم بيرون كردم.

زيرا امكان داشت سربازان صرب هر لحظه به آن جا برگردند.

در راه بازگشت به مالى زورنيك، به خودم دل دارى مى دادم كه اين اعمال زشت و جنايت كارانه را هم وطنان من انجام نداده اند؛ حتماً دشمنى خارج از صربستان، به اين اعمال دست زده است.

اما وقتى روز بعد به محل كار سابقم مراجعه كردم، تمام تصوراتم نقش بر آب شد.

من قبلاً معلم بودم و دلم مى خواست دوباره تدريس كنم.

ولى همكاران صرب من با چهره هايى چون سنگ با من روبه رو شدند.

گويى پيش از اين همكار من نبودند.

صورتم از شرم سرخ شده بود.

اما نمى دانستم به دليل كارهاى آن ها شرمگينم يا به دليل اين كه روزى همكارشان بودم.

به اتاق معلم ها كه رفتم، تنها چند تن از همكاران صرب در آن جا بودند و از مسلمانان خبرى نبود.

ما، زنگ هاى تفريح با هم قهوه مى نوشيديم و گفت وگو مى كرديم.

در حالى كه آن روز اين همكاران چنين وانمود كردند كه مرا نمى شناسند.

پيش از جنگ، مدير مدرسه ى ما مسلمان بود.

ولى حالا كارهاى او را يك صرب انجام مى داد.

وقتى اظهار تمايل كردم كه به كلاس برگردم، به من گفت: «بعد از اين در اين جا درس ها به خط كريلى تدريس مى شود.

گزارش كار هم بايد به اين خط باشد.» اين مسئله براى من مشكل نبود.

چون به اين خط مسلط بودم.

اما راستش را بخواهيد، مى خواستم دو ساعت، فقط دو ساعت به شاگردان سابقم درس بدهم.

بعد از زنگ اول، مدير جديد مرا به دفتر خواست و گفت:« من خيلى از اتفاقى كه پيش آمده، متأسفم.

چون نمى توانم به شما اجازه ى تدريس بدهم.

به من دستورداده اند به هيچ معلم مسلمانى اجازه ى كار ندهم.»
آرام آن جا ايستاده بودم و نمى توانستم واكنشى نشان بدهم.

شايد هم منتظر بودم همكاران سابقم از من دفاع كنند.

آيا آنان همان كسانى نبودند كه با اعتماد و اطمينان از اتحاد يوگسلاوى حرف مى زدند؟ آنان همان كسانى نبودند كه همه جا شعار «برادرى و وحدت» را ترويج مى كردند؟ تنها يكى از همكارانم، وقتى متوجه شد حال من خيلى بد است، جرئت كرد كه از منشى دفتر يك نوشيدنى بخواهد.

اما منشى به جاى دادن نوشيدنى، او را تهديد به اخراج كرد.

بهت زده، پريشان و درهم، در خيابان هاى زورنيك راه مى رفتم.

در يكى از كوچه ها، چشمم به يكى از دوستان صرب قديمى ام افتاد.

او نگاهى به من انداخت و به سرعت از آن جا دور شد.

با خودم فكر كردم كه همسرم حق داشت بگويد ديگر در اين شهر جايى براى ما نيست.

در لوزنيتسا كه بودم، فكر مى كردم دارم به وطنم برمى گردم.

اما زورنيك ديگر وطن من نبود.

به آرامى به طرف پل رفتم و از كنار سربازان جوانى، كه روزگارى شاگردان خودم بودند، عبور كردم.

واقعاً خنده دار بود.

من تا به حال به آنان به چشم بچه نگاه مى كردم و حالا آن ها با به دست گرفتن اسلحه، بازى خطرناكى را شروع كرده بودند.

/ 22