جنگ!
صبح روز بعد، در شهر ما هم جنگ شروع شد.درست روز سه شنبه، هفتم آوريل 1992 بود.در همان روز، در تمام جهان، بوسنى - هرزگوين يك دولت غيرمستقل شناخته شد.من هنوز در خواب بودم كه آن طرف ساحل درينا، دوستان و هم شهريانم كشته شدند.آن روز، اول عذرا بيدار شد و مرا به شدت تكان داد و فرياد زد: «مثل اين كه اتفاقى افتاده است.نمى شنوى؟» و مرا تقريباً به زور به طرف پنجره كشاند.چيزى به طور واضح ديده نمى شد.اما صداى تير، مسلسل، فرياد و انفجار نارنجك به گوش مى رسيد.در همين هنگام، مادرم خودش را به اتاق ما انداخت و فرياد زنان گفت: «اديتا، عذرا، زود باشيد؛ بايد به سرعت اين جا را ترك كنيم.»با آن كه هنوز خواب از سرم نپريده بود، به شدت حيرت كرده بودم.با پريشانى سؤال كردم:«چه خبر است؟ چه اتفاقى افتاده؟ بايد كجا برويم؟» مادر عقيده داشت كه حالا وقت توضيح دادن نيست و بايد به سرعت مالى زورنيك را ترك كنيم.اما دست پاچگى ما، جلو هر نوع فكر عاقلانه اى را مى گرفت.چند نفر از آشنايان، كه با بچه هاى خود در حال فرار بودند، ما را با اتومبيل خود به لوزنيتسا(33) بردند.لوزنيتسا كمى دورتر از زورنيك، در خاك صربستان قرارداشت.من در حالى كه به سختى بين ديگران نشسته بودم، هنوز هم فكر روشنى نداشتم و فقط تماشا مى كردم.همه جا خودروهاى ارتشى به چشم مى خورد و هنوز خيلى دور نشده بوديم كه سربازى به ما ايست داد.سربازان ديگر، مسلسل هايشان را به طرف ما گرفته بودند.يكى از آن ها فرياد زد:«فوراً مدارك شناسايى خودتان را نشان بدهيد.» سپس پرسيد:«آيا اسلحه داريد؟» و بدون اين كه منتظر جواب شود، لوله ى مسلسل را پشت سر راننده گذاشت و صندوق عقب اتومبيل را باز كرد.او با تهديد از راننده پرسيد: «براى چه مى خواهى به لوزنيتسا بروى؟ چيزى در آن جا گم كرده اى؟» راننده به آرامى جواب داد:«من مى خواهم به اين بچه ها كمك كنم.» سرباز با تمسخر پرسيد: «به بچه ها كمك مى كنى كه به تو چه بدهند؟! شماها مسلمانيد و حق نداريد به طرف صربستان برويد.» آن گاه در حالى كه مسلسل را به طرف ما گرفته بود، غرغركنان گفت: «مى دانيد با شماها چه مى كنم؟ همه ى شما را با گلوله مى كشم!»
فكر مى كنم در آن لحظه بود كه تازه درك كردم در سرزمين من چه اتفاقى افتاده است.همه سرجاهايمان خشك شده بوديم و كلمه اى نمى گفتيم.راننده براى نجات زندگى ما التماس مى كرد و مى گفت اين ها بچه هستند و گناهى ندارند.اجازه بدهيد رد بشوند.سرانجام، سربازان اجازه دادند كه ما برويم.هنوز هم نمى دانم كه آيا واقعاً مى خواستند ما را به قتل برسانند يا قصدشان ترساندن ما بود.براى همين، سر هر پيچى فكر مى كرديم به ما فرمان ايست مى دهند و بعد از كنترل، حتماً همه ى ما را مى كشند.ديگر اين موضوع را به روشنى مى دانستم كه اگر آنان چنين كارى بكنند، هيچ مشكلى به وجود نمى آيد و شايد قهرمان هم بشوند.زندگى ما ديگر براى كسى پشيزى ارزش نداشت.صحنه هاى ايست، كنترل و تحقير، چندين بار ديگر در مسيرى كه طى مى كرديم، اتفاق افتاد.من و عذرا خيره نگاه مى كرديم و كلمه اى به زبان نمى آورديم.او خيلى مى ترسيد.اما من ديگر هيچ احساسى نداشتم.مثل اين بود كه به سنگ تبديل شده بودم.اما هر بار كه سربازان ما را متوقف مى كردند، به خودم مى گفتم كه هنوز هم مى خواهم زندگى كنم و گاهى هم از خودم مى پرسيدم كه اين همه نفرت از كجا آمده است؟
همه ى سرنشينان اتومبيل از ترس گريه مى كردند.تنها من ساكت و آرام نشسته بودم و با خودم تكرار مى كردم: همه چيز به زودى تمام مى شود! بعد هم فكر كردم كه سرانجام، يكى از ماها بايد قوى و مقاوم باشد.پس نبايد گريه كنم؛ وگرنه همه چيز خراب مى شود.