در انتظار صلح و آزادى
اديتا:ما بلافاصله بعد از ورود پدر و ادو به شهرى به نام «لندزبورگ(76)» رفتيم كه در چند كيلومترى پنسينگ قرار داشت.در آن جا، مادر آقاى فونك ما را پذيرفت.در خانه ى او، ما جاى بيشترى داريم و پيداكردن كار هم آسان تر است.خانم فونك بزرگ، كه ما او را مادربزرگ مى ناميم، نيمه فلج است.او از اين كه توانسته است به يك خانواده ى پناهنده كمك كند، بسيار خوشحال است.ما هم سعى مى كنيم به نحوى محبت هاى او را جبران كنيم.او مى گويد:«من در جنگ دوم جهانى از وطنم رانده شدم و مى دانم كه چه قدر دردناك است انسان همه چيز خود را از دست بدهد.»
با وجود اين ميزبان مهربان و بزرگوار، روزهاى اول در آلمان به ما خيلى سخت گذشت.چون هيچ كداممان آلمانى بلد نبوديم و مدتى طول كشيد تا به آداب و رسوم يك كشور بيگانه عادت كرديم.ما، زمانى كه در حال فرار بوديم، فرصت كافى براى فكر كردن نداشتيم.اما حالا كه به اندازه ى كافى فرصت داريم، بايد به آينده ى خود فكر كنيم.روزهاى اول اميدواربوديم آپارتمانى پيداكنيم و پدر و مادر سر كار بروند.اما وضع آن قدرها هم كه ما فكر مى كرديم ساده نبود.دلمان مى خواست پدربزرگ و مادربزرگ را پيش خودمان بياوريم.اما جايى براى آن ها نداشتيم.من دو هفته به مدرسه رفتم؛ اما خيلى زود منصرف شدم.چون كلمه اى از حرف هاى معلم ها و بچه ها را نمى فهميدم.در گذشته، رؤياى من رفتن به آمريكا بود.به همين دليل به خوبى انگليسى صحبت مى كردم.هدف پدرومادرم هم مهاجرت به آمريكا بود.اين بود كه به نظرم آمد يادگرفتن زبان آلمانى كار بيهوده اى است.از كجا معلوم كه اگر اين زبان را ياد مى گرفتم، نمى گفتند بايد زبان چينى هم ياد بگيرى!
شما اگر به جاى من بوديد چه مى كرديد؟ صبح زود از خواب بيدار مى شديد و به مدرسه اى مى رفتيد كه هيچ كس زبان شما را نمى فهميد يا در رخت خواب گرم و نرم خود دراز مى كشيديد تا سر فرصت لباس بپوشيد و صبحانه بخوريد؟ طبيعتاً من هم راه دوم را انتخاب كردم.اما وقتى دختران هم سن و سال خودم را مى ديدم كه در راه مدرسه، با دوستانشان حرف مى زنند و شادند، وقتى آن ها را مى ديدم كه در رستوان ها دور هم جمع مى شوند و گفت وگو مى كنند، از شدت ناراحتى گريه ام مى گرفت.من مدتى منتظر ماندم.اما از رفتن به آمريكا خبرى نشد.اين بود كه تصميم گرفتم ديگر دست روى دست نگذارم و درس بخوانم.مدرسه اى كه اين بار انتخاب كردم، كمى بهتر از اولى بود.چون در آن جا يكى دو دختر پناهنده ى بوسنيايى هم درس مى خواندند.روز اول مدرسه، كتابى با خودم نبرده بودم.براى همين مجبور بودم از كتاب شاگرد بغل دستى ام استفاده كنم.بعد هم يادم رفت برنامه ى روزانه را بگيرم.اين بود كه روز بعد، همه ى كتاب هايم را با خود به مدرسه بردم!
بعد از مدتى، ديگر زبان آلمانى را مى فهميدم و مى توانستم كمى صحبت كنم.همكلاس هاى من بسيار مهربان بودند.آن ها مى دانستند كه در كشور من جنگ است و خيلى ها علاقه مند بودند در اين باره اطلاعاتى به دست بياورند.خودم هم اكثر اوقات به اين موضوع فكر مى كردم كه چرا در كشور من جنگ شده است.مى دانستم كه صرب ها و مسلمانان و كروات ها، سال هاى سال پيش با هم اختلاف داشتند و جنگ مى كردند.اما نمى فهميدم كه چرا به دليل جنگى كه سال ها پيش درگرفته بود، هم وطنانم از من و مسلمان هاى ديگر متنفر شده بودند.صرب ها فقط يك سوم جمعيت زورنيك را تشكيل مى دادند.اما پيدا بود كه همين عده ى كم، قلمرو بيشترى مى خواستند.مى دانم كه همه ى صرب ها با جنگ موافق نيستند و اين را هم مى دانم كه عده ى زيادى از آن ها هنوز تحت تأثير تبليغات ضداسلامى قراردارند و نمى دانند حقيقت كدام است.من خوشحالم كه مرد نيستم و نبايد در مقام يك سرباز، در بوسنى بجنگم.اگر هم مرد بودم، هرگز نمى توانستم به يك هم وطنم تيراندازى كنم.اما گاهى از خودم مى پرسم اگر سرباز بودم و براى يكى از اعضاى خانواده ام اتفاقى مى افتاد، چه مى كردم؟ آيا انتقام مى گرفتم؟ اين سؤال ها هميشه در ذهن من دور مى زد و هيچ جوابى براى آن نداشتم.در آلمان، اغلب اوقات به دوست بسيار صميمى ام سوتلانا فكر مى كردم.بعد كه هم ديگر را پيدا كرديم، مرتب براى هم نامه مى نوشتيم.پيداكردن نشانى من براى او كار آسانى نبود.اما با تمام مشكلات، اين نشانى را پيداكرد و براى من نامه نوشت.وقتى اولين نامه ى او را در زمستان سال 1992 دريافت كردم، با آن كه موضوعات خيلى وحشتناكى در آن نوشته بود، از خوشحالى گريه كردم.از نامه ى سوتلانا فهميدم كه نه تنها او، بلكه دوستان ديگرم هم مرا فراموش نكرده اند.با خواندن نامه ى او، احساس كردم وجدانم به شدت معذب شده است.من در آلمان و در امنيت كامل به سر مى بردم و هم وطنانم در سرما، با گرسنگى و فقر مى جنگيدند، كشته مى شدند يا مورد تهاجم و تجاوز صرب ها قرارمى گرفتند.اما وقتى يادم مى افتاد كه هم اكنون يك خانواده ى صرب در خانه ى ما در زورنيك زندگى مى كنند و شهر تقريباً ويران شده است، كمى آرامش مى يافتم.سؤال ديگر من از خودم اين بود كه آيا وقتى جنگ به پايان برسد، مى توانم به وطنم برگردم و در بازسازى آن شركت كنم؟ آيا در آن جا بايد هر صربى را كه ببينم، بپرسم چند مسلمان را كشته است؟ مى دانم كه مسلمان ها هم صرب ها را كشته اند.اما آيا مى توان كار اين دو را با هم مقايسه كرد؟ آيا نفرتى كه هم اكنون ميان مليت هاى متفاوت كشور من وجود دارد، در آينده هم وجود خواهد داشت؟ من نمى خواهم در ميان انسان هايى زندگى كنم كه نتوانم از ترس، با آن ها حرف بزنم.من خيلى دوست دارم روزنامه نگار بشوم تا بتوانم به همه جا سفر كنم و راجع به زندگى انسان ها گزارش بدهم.همچنين از جنگ و دليل بروز آن در كشورهاى ديگر مطالبى بنويسم.آنچه را كه براى سرزمين من اتفاق افتاد، همه ى تلويزيون هاى دنيا نشان دادند.مى دانم كه در جاهاى ديگر، جنگ هايى در جريان است كه كمتر كسى از آن ها خبر دارد؛ ولى شايد در آينده، زندگى راحت تر بشود و مردم بتوانند مثل سابق زندگى كنند.همه ى ما در انتظار صلح هستيم.ادو:
من مستقيماً از جبهه به آلمان رفتم.به همين سبب، در ابتدا زندگى عادى برايم مشكل بود.دائماً با خودم فكر مى كردم كه در اين جا، مردم بعد از شام با آرامش جلو تلويزيون مى نشينند و تصاويرى از بوسنى مى بينند.در حالى كه هيچ كدام از آن ها خبر ندارند واقعاً در آن جا چه اتفاقاتى مى افتد.در اين جا فقط صحبت از جنگ است؛ در حالى كه مردم در آن جا كشته مى شوند.اوايل كه به آلمان رفته بودم، تقريباً مطمئن بودم كه دوباره به جبهه بازخواهم گشت.اما بعد از مدتى، افكار ديگرى به مغزم خطور كرد.من فكر مى كنم اگر دولت بوسنى مى توانست قانون منع صدور اسلحه را حفظ كند، در جنگ، بخت بيشترى داشت و اگر ما به اندازه ى كافى تجهيزات جنگى داشتيم يا مى توانستيم از آنچه داريم به خوبى مراقبت كنيم، به سربازان بيگانه نيازى نداشتيم.اگر اين سربازان بيگانه يا خود صرب ها پيروز شوند، آرامش هرگز به بوسنى بازنخواهد گشت.خيلى ها فكر مى كنند كه در ارتش بوسنى فقط مسلمان ها عضويت دارند.در حالى كه در اين جنگ، ميهن پرستانى از كرواسى و صربستان نيز در كنار بوسنيايى ها مى جنگند.اكنون در كشور من زمستان است و جنگ به طور جدى ادامه ندارد.اما از اين مى ترسم كه در بهار، از سرگرفته شود.در اين جا اميدوارم كه به زودى تحصيلاتم را به پايان برسانم.چون فقط يك سال ديگر از درس من باقى مانده است.اما مى ترسم ادامه ى تحصيل در بوسنى هم ساده نباشد.زيرا همه چيز در آن جا تغيير كرده است.به علاوه، بعد از جنگ پرونده هاى انتقام جويانه ى زيادى گشوده خواهد شد و آدمكش هاى زيادى دستگير و مجازات خواهند شد.من در اين جا كارى در يك شركت آمريكايى پيدا كرده ام و كارم مربوط به اشعه ى ليزر است.رئيس و همكارانم بسيار مهربان اند و من با بعضى از آن ها انگليسى صحبت مى كنم.در حال حاضر، همه ى مخارج خانواده به عهده ى من است.براى همين، گاهى اوقات احساس مى كنم به شدت تحت فشار هستم.من دوست داشتم يك موتوسيكلت بخرم تا راحت تر به سر كار بروم.اما فعلاً اين كار امكان پذير نيست.ما، مدت زيادى نيست كه در آلمان زندگى مى كنيم و بدون شك، در آينده وضعمان بهتر خواهد شد.پدر:
من بسيار خوشحال و قدردانم كه ما را در اين كشور پذيرفته اند.وضعيت به گونه اى بود كه حتى اعضاى خانواده ام هم نمى توانستند كارى برايم انجام بدهند.با وجود اين، من فقط به بازگشت به وطن فكر مى كنم.آن جا تنها آينده ى ماست.فكر مى كنم وقتى اديتا مدرسه اش را تمام كند و ادو نيز تحصيلاتش را به پايان برساند، ما مى توانيم به وطنمان بازگرديم.در آن جا همسرم دوباره مى تواند به تدريس بپردازد و من هم مى توانم در بانك كارى پيدا كنم.به نظر من بوسنى نبايد تقسيم شود و بايد براى مردم آن باقى بماند.من فكر مى كنم مسلمانان، صرب ها و كروات ها مسبب اين جنگ نيستند؛ مقصر، نژادپرستان افراطى و سياست مداران قدرت طلبى هستند كه ذهن مردم را به بى راهه مى كشانند.در همه جاى دنيا، مردم از جنگ متنفرند و صلح مى خواهند.به همين سبب برخلاف اكثر مردم، فكر مى كنم كه صرب ها و كروات ها و مسلمانان بتوانند بعد از اين هم با آرامش در كنار هم زندگى كنند.ما قبلاً، وقتى كه كسانى تحريكمان مى كردند يا سلاخ ها در گوشمان مى خوانند كه دشمن يك ديگر هستيم، با هم زندگى مى كرديم و بعد از اين هم مى توانيم.مى دانم كه بعد از جنگ، زندگى در بوسنى كار ساده اى نيست.ما، خانه و زندگى خود را از دست داده ايم و بايد از اول شروع كنيم.با وجود اين، اگر دوباره قانون بر اين كشور حكم فرما بشود، مى توان به نحوى با مشكلات كنار آمد.مادر:
وقتى به آلمان آمديم، احساس عجيبى داشتم.ما درباره ى آلمان زياد شنيده بوديم.كارگران خارجى و پناهندگان بوسنيايى، كه با پناهندگان كشورهاى ديگر تماس داشتند، مسائل زيادى مطرح مى كردند.اطلاعات آن ها با هم تفاوت زيادى داشت.بعضى ها مى گفتند:«اگر كار نكنيد، بعد از دو ماه شما را بيرون مى اندازند!» اما عده اى هم از «صبر و بردبارى» آلمانى ها و كمك هاى اجتماعى آن ها صحبت مى كردند.ما مى دانستيم كه آلمان كشور ثروت مندى است.اما هرگز از دشمنى مردم آن با خارجى ها چيزى نشنيده بوديم.در ابتداى ورود به اين كشور، با اين كه اطلاعات زيادى نداشتيم، با يك خانواده ى خيلى خوب آشنا شديم.براى ما غير قابل درك بود كه يك خانواده ى آلمانى، ما بيگانگان را مانند اعضاى خانواده ى خود دوست داشته باشند و هر كارى از دستشان بربيايد، براى آن ها انجام دهند.زمانى كه من نگران ادو بودم، خانم فونك مانند يك خواهر مهربان با من هم دردى مى كرد.پس اگر كسانى مانند اين خانواده در آلمان وجود دارد، اين كشور جاى بدى نيست.يكى از بزرگ ترين آرزوهاى من اين است كه دست كم يك بار در مقام ميزبان، در بوسنى به پذيرايى از خانواده ى فونك بپردازم.زيرا دلم مى خواهد مقدار خيلى كمى از محبت هاى آن ها را جبران كنم.به علاوه، مى خواهم تحت هر شرايطى، همراه همسرم به وطنم برگردم.نمى دانم كه آينده براى بچه ها چه سرنوشتى رقم زده است.آيا بهتر است در آلمان بمانند و ادامه ى تحصيل بدهند؟ آيا بايد آن قدر صبركنند تا دوباره آرامش و آسايش به كشور ما بازگردد؟
من و همسرم ديگر آن قدر جوان نيستيم كه بتوانيم در يك كشور خارجى، زندگى را از نو شروع كنيم.تقسيم بوسنى، كابوس وحشتناكى است كه حتى تصور آن هم براى من مشكل است.بوسنى، بوسنى است؛ با تمام مردمش و به غير از اين، ديگر بوسنى نيست.من در مورد آينده بسيار خوش بينم و فكر مى كنم ما به زودى به بوسنى برمى گرديم و همه چيز درست مى شود.آرزو مى كنم دوباره در مدرسه ى سابقم به تدريس بپردازم.خواسته ى من، در مقام يك معلم، هميشه اين بود كه مردم كشورم، با وجود تفاوت هاى فرهنگى و مذهبى، آزادانه در كنار هم زندگى كنند.متأسفانه در اين جنگ، همه بازنده اند و همه ى طرف هاى درگير زيان مى بينند.مادران همه ى گروه هاى درگير در جنگ سياه پوش مى شوند و نسل جوان همه چيز خود را از دست مى دهد.پسران و مردان جوان كشته مى شوند و دختران سرنوشت بدترى دارند.كودكان بى گناه از بين مى روند يا پدر و مادر خود را از دست مى دهند.جوانان، در حالى كه هنوز از زندگى لذتى نبرده اند، يا بايد به جبهه بروند يا دائماً فرارى باشند.من در بوسنى كسانى را مى شناسم كه وابستگانشان را جلو چشم آن ها كشته اند.اين مردمان، فجيع ترين و غير قابل تصورترين جنايات را به چشم ديده اند و تنها فكر انتقام آن ها را زنده نگه داشته است.من مى توانم شدت تنفر و انزجار اين افراد را درك كنم.اما دلم مى خواهد به آنان بگويم كه بايد نفرت خود را فقط در مورد عاملان اصلى اين جنگ نشان دهند.زيرا عده ى بسيارى هم به آن گروه ها تعلق دارند كه كاملاً بى گناه اند.وقتى به صرب ها، كروات ها، مسلمانان و آلمانى هايى كه به ما كمك كردند، فكر مى كنم، اميدوارتر مى شوم و به خودم مى گويم كه مردم سرزمينم، روزى نفرت از يك ديگر را فراموش خواهند كرد.