شهر شياطين
من و مادر در مالى زورنيك ساكن شده بوديم و او هر روز به زورنيك مى رفت و با خبرهاى تازه برمى گشت.اما تنها خبرهاى او مرا پريشان نمى كرد.چيزهايى كه خودم مى ديدم يا مى شنيدم هم به اندازه ى كافى دردآور بود.روى آب هاى رودخانه ى درينا اجساد زيادى شناور بود و هيچ كس جرئت نمى كرد آن ها را از آب بيرون بياورد.گاهى فكر مى كردم درينا عمداً اين اجساد را نشان مى دهد و فرياد مى زند: «ببينيد كه با همسايگان خود چه كرده ايد!»يك روز، آن قدر به مادرم اصرار كردم تا حاضر شد مرا به زورنيك ببرد.آن جا، آن قدر در افكار خود غرق بودم كه سربازان روى پل را نديدم.يكى از آن ها با خشونت فرياد زد: «كارت شناسايى!» وقتى به بالا نگاه كردم، يكى از دوستان برادرم را، كه «دراگان(40)» نام داشت، شناختم.او بدون اين كه نشان دهد مرا مى شناسد و با وجود اين كه مى دانست هيچ فرد 15 ساله اى كارت شناسايى ندارد، دوباره از من كارت خواست.به مادرم نگاه كردم.نگاه او هم سرشار از ترس و غم بود.دستم را گرفت و بدون كلمه اى حرف، به طرف كيوسك روى پل كشاند.همه جا پر از خرده شيشه بود و ما، روى آن ها راه مى رفتيم.در گوشه اى ايستاديم.صورت دراگان سرد و خشونت آميز بود.اما به چشم هاى من نگاه نمى كرد.ياد روزى افتادم كه همه در ساحل نشسته بوديم و او براى ما آواز مى خواند.آيا او به راستى همان دراگان بود؟ آيا مى توانستم با اشاره به دوستى قديمى، او را متوجه رفتارش بكنم؟ آيا مى شد با يادآورى روزهاى خوش گذشته، او را قسم بدهم و از كارى كه مى كرد منصرفش كنم؟ هنوز در اين افكار بودم كه او سكوت را شكست: «برادرت كجاست؟» گفتم كه نمى دانم.اما او سيلى محكمى به صورتم نواخت و گفت: «دروغ مى گويى!» مثل اين بود كه يك ديوار خيلى محكم و غيرقابل نفوذ نامرئى بين ما كشيده بودند.نمى توانستم درك كنم كه چه اتفاقى افتاده است و براى چه سيلى خورده ام.اشك هايم، خودبه خود، روى گونه هايم جارى شد.به روبه رو خيره شده بودم و به بازتاب كلماتى كه به مغزم كوبيده مى شد، فكر مى كردم: «مسلمان كثيف!» و تازه متوجه شدم كه دراگان واقعاً يك سرباز صرب است و من يك مسلمان هستم.ما محكوم بوديم كه از يك ديگر تنفر داشته باشيم و باهم دشمن باشيم.دكه را كه ترك كرديم، از روى پل رد شديم.سربازان ديگر با ما كارى نداشتند.اما گويا برخوردى كه دراگان با ما داشت، در شهر نيز اتفاق افتاده بود.همه چيز از درون تغيير كرده بود.مثل اين بود كه شياطين شهر را تصرف كرده بودند.در راه، به دوستانى برخورديم كه ديگر ما را نمى شناختند.به آپارتمان خودمان رفتيم.همه چيز غارت شده بود.كاناپه ى قرمز اتاق مرا پاره پاره كرده بودند.اثرى از لباس ها و كلاه هايم نبود و در تمام فضاى آپارتمان، نفرت صرب ها از ما، موج مى زد.مادرم سعى مى كرد مرا تسلى بدهد و مرتب مى گفت:«غصه نخور، دوباره همه ى آن ها را مى خريم.مهم اين است كه زنده ايم.»
چند لحظه بعد، آن احساس بد و ناخوش آيند از بين رفت.وقتى به خانه ى پدربزرگ رسيدم، احساس كردم دوباره در خانه هستم و جنگ تمام شده است.پدربزرگ و مادربزرگ مرا در آغوش كشيدند و حرف هايمان تمامى نداشت.ديگر نمى خواستم حتى يك لحظه هم از كنار آن ها دورشوم.فقط مى دانستم كه بايد در هر شرايطى و به هر قيمتى، كنارشان باشم.چيزهايى كه پدربزرگ تعريف مى كرد، خيلى وحشتناك بود.او براى ما گفت كه يك روز، سربازان صرب، در حالى كه جوراب هاى سياهى را مانند ماسك روى صورت خود كشيده بودند و فقط چشم هايشان پيدا بود، همه را به مسجد بردند.آن ها حتى از پسرعموى سه ساله ام هم نگذشتند.بعد همه را كنار ديوار قراردادند تا تيرباران كنند.عمويم متوجه شد كه يكى از سربازان، زير ماسك سياه خود گريه مى كند و بعد او را، كه يكى از دوستان قديمى اش بود، شناخت.همان سرباز ترتيبى داد كه همه از مرگ رهايى پيدا كردند.بعد هم كمك كرد كه عمو و خانواده اش شهر را ترك كنند.اما پدرومادربزرگ، حاضر نشدند شهر را ترك كنند.چون نمى توانستند تصور كنند جايى را كه تمام عمر در آن زندگى كرده اند، رها سازند.من و مادر دوباره به مالى زورنيك برگشتيم و اين آخرين بارى بود كه من شهرم را ديدم.در راه، به شهرى فكر مى كردم كه جنگ آن را به هم نريخته بود.شهرى كه هنوز شياطين خشمگين آن را از بين نبرده بودند.روز بعد برادرم، ادو، به خانه ى عمه تلفن كرد.او به مادرم گفت كه در توزلا به سر مى برد و اين شهر، هنوز در دست ارتش بوسنى است.همچنين گفت كه براى اين به توزلا رفته است كه مى خواهد به سربازان بوسنيايى بپيوندند و از وطنش دفاع كند.مادرم به او گفت كه ما مى خواهيم به سرعت بوسنى و صربستان را ترك كنيم و به زاگرب در كرواسى برويم.چون فقط در آن جا تا اندازه اى امنيت داشتيم.