كرواسى - مجارستان
من و مادر با اتوبوس به لوزنيتسا برگشتيم.پدر، با يكى از اقوام دورمان، كه در كرواسى زندگى مى كرد، تماس گرفت.سپس برادر ميزبانمان، ما را به «بيه لوار(41)»، نزديك زاگرب برد و اقواممان ما را پذيرفتند.اما چند روز بعد، عده ى زيادى از اقوام نزديك آن ها به آن جا پناهنده شدند و در نتيجه، ديگر جايى براى ما نبود.خوش بختانه مادر كار پيدا كرد و به ما نزديك بيه لوار، يك آپارتمان كوچك دادند.من هم مجدداً به مدرسه رفتم.اما پدر هنوز كارى پيدا نكرده بود.يك روز پدربزرگ از بلگراد به ما تلفن كرد و گفت كه صرب ها، آن ها را از خانه بيرون كشيده اند و همراه با عده ى زيادى، به «بوسن(42)»، نزديك لوزنيتسا آورده اند.دايى ام سعى كرد به آن ها كمك كند به مجارستان بروند.اما ما مرتب مى شنيديم كه كروات ها، فراريان پناهنده اى را كه توانايى دفاع داشتند، براى جنگ عليه صرب هابه بوسنى هرزگووين مى فرستند.سرانجام، يك روز هم نوبت پدر رسيد و پليس هاى كرواتى به خانه ى ما آمدند.پدر تازه از حمام بيرون آمده و لباس نپوشيده بود.آن ها به او دستور دادند همراهشان برود.حتى اجازه ندادند لباس عوض كند و گفتند اين كار صورى است و او به زودى به خانه برمى گردد.در نتيجه، پدر با يك تى شرت و شلوار ورزشى و دم پايى، مداركش را برداشت، كمى پول در كيفش گذاشت و همراه آن ها رفت.ما تمام روز منتظر بازگشت او بوديم.اما پدر به خانه برنگشت.مادرم از يك دوست كروات خواهش كرد كه با احتياط سرى به اداره ى پليس بزند و از پدرم خبرى بگيرد.او در آن جا باخبر شد كه پدر را به سربازى برده اند و او در راه رفتن به منطقه ى جنگى است.ما حتى نتوانسته بوديم با هم خداحافظى كنيم و مى ترسيديم كه ديگر او را نبينيم.مادر ديگر تحمل نداشت؛ شوهر و پسرش در جنگ بودند و خود ما هم سرنوشت نامعلومى داشتيم.با آن كه سرنوشت او شبيه سرنوشت بسيارى از زنان بوسنيايى بود، اين موضوع او را تسكين نمى داد.چند روز بعد، يكى از آشنايانمان به سراغ ما آمد و گفت كه تمام زن ها و دخترهاى بالاى 15 را به پشت جبهه منتقل مى كنند تا از مجروحان پرستارى كنند و كارهاى پشت جبهه را انجام دهند.ما نمى دانستيم كه اين حرف ها درست است يا نه.اما مادرم گفت:«من اجازه نمى دهم تو را به پشت جبهه ببرند.ديگر كافى است.» براى همين، تصميم گرفتيم كه به مجارستان فراركنيم.پدربزرگ و مادربزرگ هم آن جا بودند.مجارها، بدون هيچ مشكلى ما را پذيرفتند و ما به راحتى از مرز، كه خيلى هم از بيله وار دور نبود، گذشتيم.يكى از آشنايان، ما را با اتومبيل خود به «ناگى كانتيسا(43)» برد.آن جا، پدرومادربزرگ، منتظر ما بودند.آن ها در يك هتل زندگى مى كردند.اما ديگر پول زيادى براى ادامه ى زندگى به آن وضع نداشتند.آيا ديدار ما شادى آور بود؟ نمى دانم! فقط به ياد مى آورم آنان را در شرايطى ديدم كه آدم هايى با زبان هاى گوناگون، ما را احاطه كرده بودند.چند روز بعد، ما خودمان را به صليب سرخ مجارستان معرفى كرديم.آن ها هم ما را به اردوگاه پناهندگان در «ناگاياتد(44)» فرستادند.اين اردوگاه قبلاً سربازخانه بود؛ اما مانند زندان به نظر مى آمد.اولين بارى كه اردوگاه را ديدم، تقريباً بهت زده شده بودم.با اين حال، وقتى مادرم نظر مرا درباره ى زندگى در آن جا پرسيد، گفتم:«فكر مى كنم خيلى خوب باشد.» يك مجارى من و مادرم را به اتاقمان راهنمايى كرد.اتاق پدرومادربزرگ جاى ديگرى بود.ما را در فضايى جا دادند كه قبلاً آشپزخانه بود و ما اين را از كاشى هاى ديوار و ظرفشويى گوشه ى اتاق فهميديم.در آن اتاق، يك تخت دونفره و يك تخت يك نفره قرارداشت.از شدت خستگى، خودم را روى يكى از تخت ها انداختم و ديگر چيزى نفهميدم.ده روز به همين ترتيب گذشت.بعد به اتاق ديگرى منتقل شديم كه تا بازگشت، در آن مانديم.اتاق جديد تقريباً كوچك بود و يك بخارى زغالى داشت.ما بايد تمام وسايلمان را در يك كمد خيلى كوچك جامى داديم.اما باز هم فكر مى كنم ما يكى از بهترين اتاق هاى اردوگاه را داشتيم.زيرا در اتاق هاى ديگر، اغلب ده تا پانزده نفر زندگى مى كردند.بعد از مدتى، خانمى با دو فرزندش با ما هم اتاق شد.دختر او، نِلا، كمى از من بزرگ تر بود و پسرش هم 20 سال داشت.در آن اردوگاه، در هر طبقه فقط يك حمام وجود داشت كه آن هم اكثر اوقات آب گرم نداشت.يك آشپزخانه ى كوچك هم بود كه فقط به درد شير گرم كردن براى نوزادان مى خورد.هفته اى يك بار، يك نفر اتاق ها را تميز مى كرد.طبقه ى ما هميشه تميز بود.در حالى كه اين نظم و ترتيب در طبقات ديگر حكم فرما نبود.در هر طبقه اى هم يك اتاق تلويزيون بود.صبح ها به ما نان، چاى(به بچه ها شير)، مربا و گاهى كيك مى دادند.ناهارها يك وعده ى غذاى گرم شامل برنج، گوشت و سبزى داشتيم و به ما ميوه هم مى دادند.اغلب اوقات، شام نان و كالباس با سيب زمينى سرخ كرده داشتيم.كمى دورتر از اردوگاه هم يك مغازه بود كه مى توانستيم از آن آدامس و شكلات بخريم.هفته ى اول، كه هنوز به زندگى دسته جمعى عادت نكرده بوديم، كمى به ما سخت گذشت.بيشترين مشكل ما مربوط به دست شويى بود.هر طبقه فقط يك دست شويى داشت و آب آن هم سرد بود.اما بعدها فهميدم جايى كه ما بوديم، نسبت به ارودگاه هاى ديگر بسيار خوب و حتى تجملى بود.من در اردوگاه دوستان زيادى پيداكردم و بيشتر از همه با نلا دوست شدم.او هم اهل بوسنى بود و بعد از مدت كوتاهى، احساس مى كرديم دو خواهر هستيم.بيشتر پناهندگان بوسنيايى بودند.اما عده اى هم از كرواسى، از جمله از «وكووار(45)» به آن جا پناهنده شده بودند.خيلى ها از منطقه ى ما، زورنيك و حتى دهكده هاى اطراف آن بودند.از بعضى خانواده ها، تنها يك نفر زنده مانده بود و شب ها كه دور هم جمع مى شديم، خاطرات اين عده مو بر تنمان راست مى كرد.وقتى به حرف هاى آن ها گوش مى دادم، بى اختيار به ياد پدرم و ادو مى افتادم.آيا آنان هم به سرنوشت اين مردم دچار شده بودند؟ما مجبور نبوديم تمام مدت در اردوگاه بمانيم و مى توانستيم به شهر برويم.اما بايد كارت بازگشت به اردوگاه مى گرفتيم تا در مراجعت، مشكلى پيش نيايد.به علاوه بايد پيش از ساعت ده شب، به اردوگاه برمى گشتيم.مجارستان كشور گرانى نبود و ما مى توانستيم با باقى مانده پولمان، كمى خريد كنيم.مسئولان اردوگاه، براى بچه ها و جوان ها تورهاى مجانى ترتيب داده بودند.يك بار با گروهى به «بالاتون(46)»، كنار درياى مجارستان، رفتم و آن روز آن قدر به ما خوش گذشت كه فراموش كرده بوديم پناهنده هستيم.يك روز پدرم از بيه وار به ما تلفن كرد.او ديگر در جبهه نبود؛ اما از آن جا كه امكان برگرداندنش وجود داشت، مى خواست نزد ما بيايد.ما، مدت زيادى منتظر او مانديم؛ اما نيامد.اما چند وقت بعد از «يسنيتسه(47)» در اسلوونى و بعد هم از اتريش با ما صحبت كرد.پدرم همه جا قاچاقى سفر كرده بود.اسلوونى ها و اتريشى ها، به او اجازه ى عبور نمى دادند.چون در كشورها به اندازه ى كافى پناهنده وجود داشت و نمى توانستند به دليل مخارج زياد، پناهندگان ديگرى بپذيرند.همين جا بايد از دولت و مردم مجارستان تشكر كنم كه بدون گرفتارى و كاغذبازى هاى رسمى، ما را در كشور خود پذيرفتند و هر كارى كه مى توانستند، براى رفاه ما انجام دادند.من كه هرگز اين آدم هاى دوست داشتنى و قابل تحسين را فراموش نمى كنم.