نامه ى سوتلانا - وطن فقط یک سرزمین نیست نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

وطن فقط یک سرزمین نیست - نسخه متنی

کارین کوسترر، ادیتا دوگالیچ؛ مترجم: صدیقه وجدانی؛ وی‍راس‍ت‍ار: ت‍ران‍ه‌ ام‍ی‍راب‍راه‍ی‍م‍ی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید












نامه ى سوتلانا

اين اولين نامه اى است كه طى اقامتم در آلمان، از شهرم زورنيك دريافت كردم.

نامه را دوست صرب من، سوتلانا، نوشته است.

او هنوز در زورنيك زندگى مى كند و اجازه داده است كه من بخشى از نامه اش را در اين كتاب چاپ كنم.

اما بايد قبلاً در مورد مسائلى توضيحاتى بدهم؛ زيرا بدون اين توضيحات، نامه ى سوتلانا مفهوم چندانى نخواهد داشت.

سوتلانا در نامه اش مرا «ديله(77)» و «ديتكا(78)» ناميده است كه هر دو آن ها مخفف اديتاست و معمولاً افرادى كه خيلى با هم صميمى هستند، يك ديگر را چنين خطاب مى كنند.

«كاتا» هم يكى از دوستان صرب مادرم در زورنيك است.

بقيه ى اسامى هم به دوستان مشترك من و سوتلانا تعلق دارد:
ششم سپتامبر، ساعت 30/4
سلام ديله!
همين الان كاتا تلفن كرد و نشانى تو را، كه مدت ها به دنبال آن بودم، به من داد.

دخترك بدتركيب! براى چه به يك نقطه ى دور رفتى كه دست كسى به تو نرسد و چيزى درباره ات نداند؟!
رؤياهاى تو كه براى سفر به خارج به حقيقت پيوست! اما من در اين زورنيك لعنت شده ام و به نظرم مى رسد كه هرگز از اين جا خارج نخواهم شد.

اما از اين حرف ها بگذريم.

حالت چه طور است؟ چه كار مى كنى؟ به مدرسه مى روى يا كار مى كنى؟ راستى كاتا گفت تو مدتى به مدرسه رفتى و بعد ترك تحصيل كردى.

يادت مى آيد كه شاگردان زرنگ و فعالى بوديم؟ اما تقدير و به خصوص اين جنگ لعنتى و متعفن، همه چيز را عوض كرد.

ما، خيلى وقت ها در مدرسه به ياد تو هستيم و اغلب از اين كه به يادت مى افتيم، به صداى بلند مى خنديم.

من، «تانيا(79)»، «بوژيتسا(80)»، «روژا(81)» و «نِونكا»، تنها شاگردانى از آن كلاس قديمى هستيم كه در زورنيك مانده ايم.

براى همين، همه ى ما را در يك كلاس جمع كردند و «بوركا(82)» هم معلممان شده است.

«زورا» به «سرونكا(83)» در صربستان رفته است و همان جا به مدرسه مى رود.

بيشتر دختران صرب از اين جا رفته اند و در صربستان درس مى خوانند.

مدت ها منتظر بودم كه نشانى تو را به دست بياورم و برايت نامه بنويسم.

اما در اين نامه، همه چيز را نمى نويسم.

آخر بايد براى نامه هاى بعدى هم مطلبى داشته باشم! حالا كمى درباره ى خودم و زورنيك مى نويسم:
زورنيك، ديگر همان شهر قديمى نيست.

با آن كه نوسازى آن شروع شده است، ديگر هرگز مانند سابق نمى شود.

ساكنان آن هم مردم سابق نيستند.

در جريان جنگ، من در نوى ساد، بلگراد و شهرهاى ديگر هم زندگى كردم.

اما وقتى به صربستان فكر مى كنم، حالم به هم مى خورد! بوسنى ما از همه طرف ضربه خورد و من از خدا مى خواهم كه صربستان جريمه ى اين جنگ را بپردازد.

اما حالا بهتر است ديگر راجع به صربستان حرف نزنم.

مى بينى كه جنگ چگونه از مردم سياست مدار مى سازد؟! واقعاً جاى تأسف است كه ديگر در شهر ما جايى براى گردش وجود ندارد.

چون تمام رستوران ها و گردشگاه ها تعطيل شده اند.

ما، گاهى براى نوشيدن قهوه به مالى زورنيك مى رويم.

آن جا يك رستوران مسخره به نام «كوناك(84)» داير است.

اما مالى زورنيك بسيار شلوغ و پر از كارگران معدن است كه اكنون در خانه هاى ما زندگى مى كنند.

ما، به همان مدرسه ى سابق مى رويم و منتظر بيست و نهم دسامبر هستيم تا تعطيلات شروع شود.

عده ى كمى از روشن فكران شهرمان در اين جا مانده اند.

اما احتمالاً مغز آن ها ديگر خوب كار نمى كند! زيرا در اين جا تعداد مردمان سالم و طبيعى، به اندازه ى انگشتان دست هم نيست! اگر مايلى از سرنوشت دوستانمان خبرى به دست بياورى، برايم بنويس.

به همه ى آن ها گفته ام كه نشانى تو را پيدا كرده ام و همه خيلى به تو سلام مى رسانند.

«بوزيكا» از من نشانى عذرا، دختر دايى ات را خواسته است.

اگر نشانى او را دارى، برايم بنويس.

ما هر بار كه هم ديگر را مى بينم، فقط درباره ى تو و عذرا صحبت مى كنيم.

در حال حاضر، موهاى من ديگر قرمز نيست و سياه سياه شده است.

چون در اين جا ديگر حنا پيدا نمى شود.

با اين كه اميدوارم همه ى چيزهاى بد پايان بيابند، حس مى كنم كه در زورنيك هيچ چيز مثل سابق نيست.

من و دوستانم هم فقط به خاطر مدرسه اين جا مانده ايم.

مردم وضعيت خوبى ندارند و از نظر روحى تحت فشارند.

اما تو خودت را زياد ناراحت نكن.

همه چيز بايد مسير طبيعى خود را طى كند.

خيلى وقت ها كه دوستانم را ملاقات مى كنم، آرزو مى كنيم كه دوباره در رستوران عقرب دور هم جمع بشويم.

ما به رستوران قديمى ويكتوريا هم فكر مى كنيم كه جشن هايمان را در آن برپا مى كرديم.

اما جوّ حاكم بر شهر، قوى تر از آن است كه بتوان هميشه به اين موضوعات فكر كرد.

هم اكنون كه اين نامه را مى نويسم،اشك از چشمانم جارى است.

راستى عثمان از بلگراد تلفن كرد و گفت كه عُمَر و سِلما در «اسكوپيه»، پايتخت مقدونيه هستند.

حالا ديله ى عزيز، بگو ببينم آلمان چگونه جايى است؟ مردم آن جا چگونه اند؟ آيا با خانواده ات زندگى مى كنى؟ سلام مرا به تك تك آن ها برسان.

پدر و مادرم و همه ى كسانى كه تو را مى شناسند، سلام مى رسانند.

مادرم هميشه براى دوستش «شفيكا(85)»، مادر مدينه و هاشم كه مسلمان هستند، نامه مى نويسد.

آن ها در اتريش زندگى مى كنند.

راستى من اصلاً تغيير نكرده ام و همان مرغ ديوانه ى هميشگى هستم كه مى شناختى! در اين مدت، مقدارى وزن كم كرده ام كه باعث خوشحالى است! برايم بنويس كه عذرا چه طور است و چه كار مى كند.

حالا بايد نامه ام را تمام كنم.

زيرا مى ترسم براى نامه ى بعدى مطلبى نداشته باشم.

به علاوه، فردا بايد صبح خيلى زود بيدار بشوم.

چون امتحان زمين شناسى دارم.

اگر موضوع به خصوصى برايت جالب بود، از من بپرس.

مطمئن باش هر چه بدانم، گزارش مى دهم!

دوست تو، سوتلانا

/ 22