بعد از اين كه پدر ما را پيداكرد، فقط چند روزى در لوزنيستا مانديم.خطر زيادى ما و ميزبان مهربانمان را تهديد مى كرد.سربازان صرب، كه از قتل عام مردم زورنيك خسته شده بودند، در رستوران ها دور هم مى نشستند و بى هدف به اطراف شليك مى كردند.فضاى شهر سرشار از ترس و خشونت بود.عده اى قربانى شوخى هاى ظالمانه ى صرب ها مى شدند و هيچ كس نمى دانست چه زمانى نوبت او فرامى رسد.تلويزيون صربستان مرتب پيام انتقام گيرى مى فرستاد.آن ها در فيلم هايشان، جنازه هاى دوستان و وابستگان ما را نشان مى داند و ادعا مى كردند كه اين ها صربى هستند و به دست مسلمانان كشته شده اند.ما، درمانده و مستأصل و با دلى پردرد، با دروغ هايى كه مانند لجن متعفنى بر سرورويمان مى ريخت و ترس از تجاوز و بى حرمتى و كشتار بى رحمانه محاصره شده بوديم.بعد از ديدن اين فيلم ها، تازه متوجه تأثير تلويزيون شدم كه مى توان از طريق آن، حتى انسان ها را به قتل رساند.زيرا اگر من يك جوان ناآگاه صرب بودم، با ديدن اين فيلم ها اسلحه به دست مى گرفتم و به جان مسلمانان مى افتادم.اما تمام جنايت هايى كه صرب ها در بوسنى انجام مى دادند، به نام مسلمانان تمام مى شد.اما بيشتر مردم دنيا نمى دانستند كه ما مسلمان ها، جنگ را شروع نكرده ايم.اسلحه دست صرب ها بود و ما پناهنده شده بوديم.ما بيش از يك هفته در لوزنيستا بوديم.در اين مدت، من وضع فوق العاده بدى داشتم.نمى توانستم بخوابم؛ به ندرت غذا مى خوردم و كمتر حرف مى زدم؛ گويى لال شده بودم و اين اتفاقى بود كه خيلى عجيب به نظر مى آمد.چون در حالت عادى، من خيلى پرحرف بودم.سرانجام يك آشناى صربى ما را با اتومبيل خودش به شهر كوچكى بين بلگراد و «نوى ساد(38)» برد.اين منطقه هم در صربستان قرارداشت.در آن جا، يك خانواده ى كرواتى، كه از آشنايان دور و از كاتوليك هاى بسيار معتقد بودند، ما را پذيرفتند.آن ها نه تنها به ما مسكن و غذا دادند، بلكه براى ما لباس هم آوردند.زيرا ما نتوانسته بوديم هيچ چيزى از زورنيك بياوريم.البته پدرم هنوز مقدارى پول داشت.اما او و مادرم عقيده داشتند كه بايد اين پول را براى كارهاى مهم ترى از خريدن لباس نگه دارند.چون آينده هنوز خيلى مبهم بود.مادرم اغلب روزها همراه خانم ميزبان به كليسا مى رفت و دعا مى كرد.او عقيده داشت كه خداى همه يكى است و فرقى نمى كند كه انسان در كجا دعا كند.ما، در خيابان، بسيار پرجرئت راه مى رفتيم و از خودمان ترس نشان نمى داديم.زيرا كسى نمى توانست از ظاهرمان، به مسلمان بودن ما پى ببرد.اما اجازه نداشتيم هويت خودمان را براى كسى فاش كنيم.من بعضى زن هاى صربى را مى ديدم كه لباس سياه پوشيده بودند و در مرگ پسر يا همسرشان عزادار بودند.طبعاً اين زنان از ما منتفر بودند.زيرا مسلمانان را مسبب اين جنگ مى دانستند.يك شب، تلويزيون گزارشى از شهر «كولا» نشان داد.در آن جا، ترور مسلمانان شدت گرفته بود و مردم شهر نتوانسته بودند بيش از يك ماه مقاومت كنند.پدر و مادر عذرا هم كه در آن جا زندگى مى كردند، ديگر نتوانستند مقاومت كنند و به توزلا رفتند.آنان موفق شدند از آن جا به آلمان بروند.چون دايى «مهو(39)»، پدر عذرا مدت زيادى در آلمان كار كرده بود و به اين زبان مسلط بود.او در آن جا دوستان زيادى داشت كه به او كمك كردند به آلمان برود.ما به شدت نگران عذرا بوديم و به سختى توانستيم چند بار با دايى مهو تماس بگيريم.سرانجام مادرم عذرا را به بلگراد برد تا يكى از دوستان دايى، او را به آلمان ببرد.اما ما هنوز موقعيت مشخصى نداشتيم و بايد انتظار مى كشيديم.يك روز، از تلويزيون اعلام كردند كه در زورنيك صلح برقرار شده و تمام ساكنان آن جا، به شرط آن كه از زمام دار جديد صرب اطاعت كنند، مى توانند به شهر خود بازگردند.وقتى من و مادر اين خبر را شنيديم، خيلى هيجان زده شديم.به طورى كه مادرگفت:«اگر بتوانم دوباره به خانه ام برگردم، از زمام دار جديد هم اطاعت مى كنم!» اما پدر اين اخبار را باور نداشت.به همين سبب، قبول كرد كه ابتدا من و مادر برگرديم و اوضاع را بررسى كنيم.چون اگر پدر با ما مى آمد، خيلى زود به دست صرب ها كشته مى شد.من خيلى كنجكاو بودم و دلم مى خواست زودتر به زورنيك برگردم و شهرم را ببينم.به علاوه مى خواستم حتماً همراه مادر باشم؛ زيرا او هيجان زيادى داشت و در عين حال خيلى هم مى ترسيد.اين بود كه يك روز صبح، با اتوبوس به مالى زورنيك رفتيم.شهر تغيير زيادى نكرده بود و من از اين كه در خانه ى خودمان بوديم و سوتلانا و دوستان ديگرم را مى ديدم، بى اندازه خوشحال بودم.آن روز فهميدم كه چه قدر به شهرم و كشورم وابسته ام و كاملاً احساس خوش بختى مى كردم.اما هيچ نمى دانستم كه حوادث بسيارى در راه است.