خانم گلستانى برگشت و صداى غمگينش در كلاس پيچيد: - فصل بهار را پشت سر گذاشته بوديم.
هوا هنوز خنك بود.
من و مادرم براى خريد به بازار كوچك شهرمان رفته بوديم.
عصر بود.
مادرم برايم يك جفت كفش تابستانى زيبا خريد.
خيلى وقت بود كه آن كفش را پشت ويترين آن مغازه نشان كرده بودم.
مادرم قول داده بود اگر با معدل 20 كلاس چهارم را قبول شوم، آن را برايم مى خرد.
من هم با معدل 20 قبول شدم.
قوطى كفش زير بغلم بود.
چادر مادرم را گرفته و مى خواستيم سبزى و ميوه بخريم و به خانه برگرديم.
من دم در ميوه فروشى كنار جعبه هاى ميوه ايستادم و مادرم داخل مغازه شد.
داشتم به سيب هاى سرخ و سفيد رسيده اى كه در جعبه ها چيده شده بود نگاه مى كردم كه ناگهان صداى غرش هواپيماى جنگى آسمان شهر را پر كرد.
مردم سراسيمه و وحشتزده از مغازه ها بيرون دويدند.
مادرم هراسان آمد و دست مرا گرفت و دويديم.
البته ما به بمباران عادت كرده بوديم، اما باز مى ترسيديم.
ناگهان صداى شيرجه هواپيماها به گوشم رسيد و صداى چند انفجار در شهر پيچيد.
افتادم زمين.
مادرم برگشت و مرا زير بازوى خود پناه داد.
خيلى ترسيده بودم.
جيغ مى كشيدم.
يك لحظه سر بلند كردم و به آسمان نگاه كردم تا شايد هواپيماها را ببينم.
براى يك لحظه چند نقطه نورانى مثل جرقه هاى آتش را ديدم كه به سرعت از بالا به پايين مى آيند.
بوى تندى مثل بوى سير و لاشه گنديده در مشامم پيچيد.
چشمم به يك توده شيرى رنگ افتاد.
انگار كه مِه بود.
آن توده شيرى، آرام آرام به طرفمان آمد.
كناره هايش كه بر زمين مى نشست مثل رشته هاى تيز و سيخ مانندى بود كه در آخر مثل قطراتى بلورى به زمين مى افتاد و مثل حباب مى تركيد.
يكهو پوست دست و صورتم شروع به سوزش كرد.
انگار روى بدنم آب جوش ريختند.
نفسم تنگ شد؛ مثل اينكه آتش به ريه ام فرو رفت.
چشمانم شروع به سوختن كرد و افتادم به سرفه كردن.
كم كم همه جا تاريك شد.
مادرم از رويم غل خورد و افتاد كنار.
نگاهش كرديم و ديدم پوست دست و صورتش سرخ شده و به سختى نفس مى كشد.