بازگشت خواهر عدى به شام: رسول خدا صلى الله عليه و آله همين كه عده اى از افراد قبيله طى كه مردانى مطمئن و مورد اعتماد بودند وارد مدينه شده بودند، سفانه خواهر عدى را در امانت آنها به شام فرستاد تا به فاميل و بستگانش ملحق شود، و لباس مناسب و مخارج سفر او را به وى عطا فرموده بود. عدى مى گويد: او پس از ورود به شام و ديدار با من، مرا به شدت ملامت و سرزنش نمود، زيرا من فقط خانواده خود را نجات داده بودم اما خواهرم و ديگر بستگان را تنها گذاشته بودم، به هر حال من به او حق دادم و اعتراض و انتقاد او را به حق دانستم، و از او خواستم كه از كوتاهى و قصورم بگذرد و و برخورد خود را با محمد پيامبر اسلام، برايم باز گويد.
خواهرم پس از بيان ملاقاتش با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و لطف و محبت حضرت به او، چنين گفت: اى برادر، اگر خير دنيا و آخرت مى خواهى، هر دو را نزد محمد خواهى يافت، بهتر است هر چه زودتر خود را به او برسانى و مسلمان شوى، چرا كه او اگر پيامبر واقعى باشد، چه بهتر كه زودتر تسليم او شوى و فرمانش را گردن نهى كه فضيلت از آن كسى خواهد بود كه در ايمان به او تقدم جويد و از ديگران پيشى بگيرد. و اگر هم پادشاه باشد و بخواهد در لباس رسالت جهان را تسخير كند، باز هم تو ضرر نكرده اى.
عزيمت عدى به مدينه و پذيرش اسلام: عدى گويد: من پس از شنيدن سخنان خردمندانه خواهرم، رهسپار مدينه شدم، و به حضور محمد رسيدم. وقتى وارد شدم پيامبرصلى الله عليه و آله در مسجد بود بر او سلام كردم، حضرت از اسم من سؤال كرد؟ گفتم: عدى بن حاتم طائى هستم، حضرت به منظور تكريم من، از جا برخاست و بدون مقدمه مرا به بيت خود دعوت نمود، تا خود به احترام من ضيافتى ترتيب دهد. هنگامى كه به سوى منزل پيامبر به راه افتاديم در بين راه به پيرزنى برخورديم كه با پيامبر به گفت و گو پرداخت، صحبت اين عجوزه با پيامبر بسيار طولانى شد او برخواسته خود اصرار فراوان مى ورزيد و پيامبر هم سخنان او را به دقت گوش مى داد. تماشاى اين منظره برايم بسيار شگفت انگيز بود، با خود گفتم به خدا سوگند كه اين مرد به پادشاهان نمى ماند و اصولاً چگونه ممكن است سلطانى براى پيرزنى از رعاياى خود، اين همه اهميت قائل باشد و در ميان كوچه ها و معابر شهر، اين گونه با شوق و رغبت به مطالب و خواسته هاى او توجه كند، انديشيدم كه اين از خصلت هاى پيامبران خدا و انبياى الهى است. بهر تقدير وارد منزل پيامبر شدم و آن حضرت با دست مبارك خود فرش را برايم گسترانيد و فرمود: بنشين، اما چون فرش كوچك بود و گنجايش دو نفر را نداشت من به پيامبر عرض كردم، شما بفرمائيد، اما حضرت قبول نكرد و مرا با اصرار روى فرش نشاند و خود روى زمين نشست.
اين تواضع خالصانه مرا شيفته و دلباخته آن حضرت نمود، و ديگر مطمئن شدم كه او سفير و نماينده خدا است. در همين حال، محمد به من فرمود: 'آيا مذهب تو ركوسى [ مذهب ركوسى يكى از رشته هاى نصرانيت بوده است. ] است؟' گفتم آرى؟ پس از اين كه من به ايشان پاسخ مثبت دادم، به توضيح جزئيات مذهب من پرداخت و من هم از آگاهى وى بر همه شرايط و زواياى مذهب خود يقين كردم كه او پيغمبر و فرستاده خداست. حضرت در ادامه توضيحات خود به شرح دين مبين اسلام و آينده مسلمين پرداخت و فرمود: طولى نمى كشد كه همين مسلمانان، كاخ هاى سفيد بابل را فتح خواهند كرد.
عدى گويد: من با شنيدن سخنان حضرت و رفتار جوانمردانه اش يقين به حقانيت او كردم و در همان روز ايمان آوردم و به نبوت و رسالتش اقرار كردم، و پس از گذشت مدتى كوتاه با چشم خود شاهد فتح قصرهاى بابل بودم و ديدم كه چگونه زنى در امنيت كامل به تنهايى از حيره به مكه مى رود و برمى گردد بدون اين كه خطرى متوجه او شود. [ سيره ابن هشام، ج 4، ص 22؛ ر. ك: كامل ابن اثير، ج 1، ص 641. ]
خطيب بغدادى در ادامه همين داستان نقل مى كند كه عدى گفت: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم كه مردى خدمت حضرت آمد و از فقر و فشار اقتصادى شكايت كرد، بعد ديگرى آمد و از راهزنان شكايت نمود. حضرت به من فرمود: اى عدى، آيا حيره را ديده اى؟ گفتم: خير، فرمود: من از آن جا به تو خبر مى دهم و سپس فرمود: اگر عمرت طولانى شود، خواهى ديد چنان امنيت برقرار باشد كه اگر زمانى از حيره به مكه براى زيارت بروند و طواف كنند و برگردند از هيچ چيز جز خدا خوفى ندارند و باز اگر زنده باشى خواهى ديد كه قصرهاى كسرى را براى ما فتح خواهى كرد!
عدى مى گويد: زنده بودم كه زنانى از حيره تا مكه مى رفتند و طواف مى كردند و بازمى گشتند و هيچ خطرى آنان را تهديد نمى كرد و غير از خدا نمى ترسيدند و خودم در سپاه اسلام بودم كه كاخ هاى كسرى را فتح كرديم. [ تاريخ بغداد، ج 1، ص 189؛ اسد الغابه، ج 3، ص 393. ]
عدى از چنان شخصيتى برخوردار بود كه هرگاه به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى رسيد، مورد احترام و تكريم آن حضرت قرار مى گرفت. وى در انجام فرايض و نمازهاى واجب بسيار پرتلاش و مشتاق بود و از او نقل شده كه مى گفت: تاكنون نشده وقت نماز شده مگر اين كه براى اقامه آن بى تاب و مشتاق بوده ام.