سیری در نهج البلاغه

مرتضی مطهری

نسخه متنی -صفحه : 73/ 65
نمايش فراداده


  • مگر تعلق خاطر به ماه رخساري فاش مي گويم و از گفته خود دلشادم نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم!

  • كه خاطر از همه غمها به مهر او شاد است بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم! چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم!

از نظر عرفان از هر دو جهان بايد آزاد بود اما بندگي عشق را بايد گردن نهاد؛ لوح دل از هر رقم بايد خالي باشد جز رقم الف قامت يار؛ تعلق خاطر به هيچ چيز نبايد داشت جز به ماه رخساري كه با مهر او هيچ غمي اثر ندارد يعني خدا.

از نظر فلسفه هاي به اصطلاح او مانيستي و انساني، آزادي عرفاني دردي از بشر را دوا نمي كند زيرا آزادي نسبي است، آزادي از هر چيز براي يك چيز است. اسارت بالأخره اسارت است و وابستگي بستگي است، عامل آن هر چه باشد.

آري، اين است اشكالي كه در ذهن برخي از طرفداران مكاتب فلسفي جديد پديد مي آيد.

ما براي اينكه مطلب را درست روشن كنيم ناچاريم به برخي از مسائل فلسفي اشاره كنيم.

اولا ممكن است كسي بگويد: به طور كلي براي انسان نوعي شخصيت و خود فرض كردن و اصرار به اينكه شخصيت انساني محفوظ بماند و خود انساني تبديل به غير خود نشود مستلزم نفي حركت و تكامل انسان است، زيرا حركت دگرگوني و غيريت است، حركت چيزي بودن و چيز ديگر شدن است و تنها در سايه توقف و سكون و تحجر است كه يك موجود خود خويش را حفظ مي كند و به ناخود تبديل نمي شود؛ و به عبارت ديگر از خود بيگانه شدن لازمه حركت و تكامل است، از اين رو برخي از قدماي فلاسفه حركت را به غيريت تعريف كرده اند. پس، از طرفي براي انسان نوعي خود فرض كردن و اصرار داشتن به محفوظ ماندن اين خود و تبديل نشدنش به ناخود و از طرفي از حركت و تكامل دم زدن، نوعي تناقض لاينحل است.

برخي براي اينكه از اين تناقض رهائي يابند گفته اند: خود انسان اينست كه هيچ خودي نداشته باشد و به اصطلاح خودمان انسان عبارت است از لاتعيني مطلق؛ حد انسان بي حدي و مرز او بي مرزي، و رنگ او بي رنگي و شكل او بي شكلي و قيد او بي قيدي و بالأخره ماهيت او بي ماهيتي است. انسان موجودي است فاقد طبيعت، فاقد هر گونه اقتضاى ذاتي، بي رنگ و بي شكل و بي ماهيت، هر حد و مرز و هر قيد و هر طبيعت و هر رنگ و شكلي كه به او تحميل كنيم خود واقعي او را از او گرفته ايم.

اين سخن به شعر و تخيل شبيه تر است تا فلسفه. لاتعيني مطلق و بي رنگي و بي شكلي مطلق، تنها به يكي از دو صورت ممكن است:

يكي اينكه يك موجود، كمال لايتناهي و فعليت محض و بي پايان باشد، يعني وجودي باشد بي مرز و حد، محيط بر همه زمانها و مكانها و قاهر بر همه موجودات، آنچنانكه ذات پروردگار چنين است. براي چنين موجودي حركت و تكامل محال است زيرا حركت و تكامل عبور از نقص به كمال است و در چنين ذاتي نقص فرض نمي شود.

ديگر اينكه يك موجود فاقد هر فعليت و هر كمال بوده باشد، يعني امكان محض و استعداد محض و لا فعليت محض باشد، همسايه نيستي و در حاشيه وجود واقع شده باشد، حقيقتي و ماهيتي نداشته باشد جز اينكه هر حقيقتي و ماهيتي و هر تعيني را مي پذيرد. چنين موجود با آنكه در ذات خود لا تعين محض است همواره در ضمن يك تعين موجود است و با آنكه در ذات خود بي رنگ و بي شكل است، همواره در پناه يك موجود رنگدار و شكلدار قرار گرفته است. اين چنين موجود همان است كه فلاسفه آنرا هيولاي اولي و يا مادةالمواد مي نامند. هيولاي اولي در مراتب نزولي وجود در حاشيه وجود قرار گرفته است همچنانكه ذات باريتعالي در مراتب كمال در حاشيه ديگر وجود قرار گرفته است با اين تفاوت كه ذات باريتعالي حاشيه اي است كه بر همه متون احاطه دارد.

انسان مانند همه موجودات ديگر در وسط اين دو حاشيه قرار دارد، نمي تواند فاقد هر گونه تعين بوده باشد، تفاوت انسان با ساير موجودات جهان در اينست كه تكامل انسان حد يقف ندارد. ساير موجودات در يك حد معين مي مانند و از آن تجاوز نمي كنند ولي انسان نقطه توقف ندارد.

انسان داراي طبيعت وجودي خاص است ولي برخلاف نظر فلاسفه اصالت ماهيتي- كه ذات هر چيز را مساوي با ماهيت آن چيز مي دانستند و هر گونه تغيير ذاتي و ماهوي را تناقض و محال مي دانستند و همه تغييرات را در مرحله عوارض اشياء قابل تصور مي دانستند- طبيعت وجودي انسان مانند هر طبيعت وجودي مادي ديگر سيال است با تفاوتي كه گفته شد، يعني حركت و سيلان انسان حد يقف ندارد.

برخي از مفسران قرآن در تعبيرات و تأويلات خود آيه كريمه يا اهل يثرب لا مقام لكم [ احزاب: 13. ] را به يثرب انسانيت حمل كرده اند، گفته اند اين انسان است كه هيچ مقام معلوم و منزلگاه مشخص ندارد، هر چه پيش برود باز مي تواند به مقام بالاتر برود.

فعلا كاري به اين جهت نداريم كه آيا حق اين چنين تأويلاتي در آيات قرآن داريم يا نداريم؛ مقصود اينست كه علماي اسلامي انسان را اين چنين مي شناخته اند.

در حديث معراج، آنجا كه جبرئيل از راه باز مي ماند و مي گويد يك بند انگشت ديگر اگر نزديك گردم مي سوزم و رسول خدا باز هم پيش مي رود، رمزي از اين حقيقت نهفته است.

و باز چنانكه مي دانيم "در ميان" علماي اسلامي درباره صلوات- كه ما موظفيم وجوبا يا استحبابا بر رسول اكرم و آل اطهار او درود بفرستيم و از خداوند براي آنها رحمت بيشتر طلب كنيم- اين بحث هست كه آيا صلوات براي رسول اكرم كه كاملترين انسان است مي تواند سودي داشته باشد؟ يعني آيا امكان بالا رفتن براي رسول اكرم هست؟ و يا صلوات صددرصد به نفع صلوات فرستنده است و براي ايشان طلب رحمت كردن از قبيل طلب حصول حاصل است؟

مرحوم سيد عليخان در شرح صحيفه اين بحث را طرح كرده است. گروهي از علما را عقيده بر اينست كه رسول اكرم دائما در حال ترقي و بالا رفتن است و هيچگاه اين حركت متوقف نمي شود.

آري اينست مقام انسان. آنچه انسان را اين چنين كرده است لا تعيني محض او نيست، بلكه نوعي تعين است كه از آن به فطرت انساني و امثال اين امور تعبير مي شود.

انسان مرز و حد ندارد اما راه دارد. قرآن روي راه مشخص انسان كه از آن به صراط مستقيم تعبير مي كند تكيه فراوان دارد. انسان مرحله ندارد، به هر مرحله برسد نبايد توقف كند اما مدار دارد، يعني در يك مدار خاص بايد حركت كند. حركت انسان در مدار انساني تكامل است نه در مدار ديگر، مثلا مدار سگ و خوك، و نه در خارج از هر مداري، يعني و نه در هرج و مرج.