باز يافتن خود علاوه بر اين دو جهت، يك شرط ديگر هم دارد، و آن شناختن و باز يافتن علت و خالق و موجد خود است؛ يعني محال است كه انسان بتواند خود را جدا از علت و آفريننده خود به درستي درك كند و بشناسد. علت واقعي هر موجود مقدم بر وجود او است، از خودش به خودش نزديكتر است.
و نحن اقرب اليه من حبل الوريد. [ ق: 16. ]
و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه . [ انفال: 24. ]
عرفاي اسلامي روي اين مطلب تكيه فراوان دارند كه معرفةالنفس و معرفةالله از يكديگر جدا نيست؛ شهود كردن نفس آن چنانكه هست- كه به تعبير قرآن دم الهي است- ملازم است با شهود ذات حق. عرفا حكما را در مسائل معرفةالنفس سخت تخطئه مي كنند و گفته هاي آنها را كافي نمي دانند.
يكي از سؤالات منظوم كه از خراسان براي شيخ محمود شبستري آمد و او پاسخ آنها را به نظم گفت و گلشن راز از آنها به وجود آمد، در همين زمينه است. سؤال كننده مي پرسد:
او در پاسخ به تفصيل بحث مي كند و از آن جمله مي گويد:
[ در اين بيت به جمله معروفي از محيي الدين عربي اشاره كرده كه مي گويد: هر كس گمان كند با آنچه حكما گفته اند به معرفةالنفس نائل شده است فقد استسمن ذاورم و نفخ في غير ضرم. ]
نظر به اينكه توضيح اين مطلب نيازمند به بحث زيادي است و از سطح اين مقاله بيرون است، ما از ورود در آن خودداري مي كنيم. اجمالا همين قدر مي گوئيم كه خود را شهود كردن هرگز از شهود خالق جدا نيست و اين است معني جمله معروف رسول اكرم كه مكرر به همين مضمون از علي عليه السلام نيز رسيده است. من عرف نفسه عرف ربه . [ بحارالانوار، ج 61/ ص 99. ] و اينست معني سخن علي عليه السلام در نهج البلاغه كه وقتي كه از آن حضرت سؤال كردند: هل رايت ربك؟ آيا پروردگار خود را ديده اي؟ در پاسخ فرمود: ا فاعبد ما لا اري؟ آيا چيزي را كه نمي بينم عبادت مي كنم؟ آنگاه چنين توضيح داد:
لا تراه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقايق الايمان. [ نهج البلاغه، خطبه 178. "به جاى لاتراه لاتدركه آمده است". ]
او هرگز با چشم ديده نمي شود ولي با دلها با ايمانهاي واقعي شهودي او را درك مي كنند.
نكته بسيار جالبي كه از تعبيرات قرآن كريم استفاده مي شود اينست كه انسان آنگاه خود را دارد و از دست نداده كه خدا را داشته باشد؛ آنگاه خود را به ياد دارد و فراموش نكرده كه از خدا غافل نباشد و خدا را فراموش نكند. خدا را فراموش كردن ملازم است با خود فراموشي:
و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم. [ حشر: 19. ]
مولوي در دنبال قسمت اول اشعاري كه نقل كرديم مي گويد:
حافظ مي گويد:
از اينجا معلوم مي شود كه چرا ياد خدا مايه حيات قلب است، مايه روشنائي دل است، مايه آرامش روح است، موجب صفا و رقت و خشوع و بهجت ضمير آدمي است، باعث بيداري و آگاهي و هوشياري انسان است. و چه زيبا و عميق فرموده علي عليه السلام در نهج البلاغه:
ان الله تعالي جعل الذكر جلاء للقلوب، تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة و ما برح الله عزت الائه في البرهة بعد البرهة و في ازمان الفترات عباد ناجاهم في فكرهم و كلمهم في ذات عقولهم. [ نهج البلاغه، خطبه 213. ]
خداي متعال ياد خود را مايه صفا و جلاي دلها قرار داده است. با ياد خدا دلها پس از سنگيني شنوا و پس از كوري بينا و پس از سركشي نرم و ملايم مي گردد. همواره چنين بوده كه در فاصله ها خداوند بندگاني "ذاكر" داشته كه در انديشه هاشان با آنان نجوا مي كند و در عقلهايشان با آنان سخن مي گويد.