فتوحات امام علی (ع) در پنج سال حکومت

احمد بن محمد ابن اعثم کوفی؛ مترجم:احمد روحانی

نسخه متنی -صفحه : 30/ 19
نمايش فراداده

لشكر اميرالمومنين عليه السلام روان شدند، قيس پنداشت كه معاويه در ميان آنان است، بر اسبى نشست و خود را در ميان لشكر معاويه انداخت، به سوارى كه شبيه معاويه بود شمشيرى زد و او را از اسب به زير انداخت و كشت و حال آن كه او معاويه نبود.

بر سوار ديگرى نظر انداخت، گمان كرد معاويه است، بر او تاخت و او را از پاى در آورد. اما باز هم او معاويه نبود. بر سومى حمله كرد و او را در خون خود غلتاند، بدين ترتيب چندين سوار نامدار معاويه را كشت.

معاويه فرياد زد: اى اهل شام! اين سوار شير ضرغام است، هرگاه او را ديديد در مقابلش نايستيد.

قيس چون دانست معاويه در ميان آنان نيست به جايگاه خود بازگشت.

مقابله به مثل على

مردى از لشكر معاويه به نام مخارق بن عبدالرحمن كه سوارى نامدار مبارزى شجاع بود بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و مبارز طلب كرد.

مؤمن بن عبيد مرادى از لشكر اميرالمومنين پيش آمد و جنگ را با نيزه آغاز كردند. آخر الامر مؤمن بن عبيد به دست مرد شامى كشته شد. مرد شامى سر او را بريده صورتش را به خاك نهاد و عورت او را برهنه ساخت آن گاه به ميدان بازگشت و جولان داد و مبارز خواست.

مسلم بن عبدربه ازدى به مقابله با او رفت پس از پيكارى سخت او نيز شهيد شد، مرد شامى با او همان رفتار زشت را كه با مؤمن كرده بود انجام داد.

مجددا مبارز خواست، تا چهار نفر از ياران اميرالمومنين را كشت و همان رفتار را تكرار كرد. لشكر اميرالمومنين عليه السلام از ترس شمشير او، و بيم كشف عورت خود از جنگ با او احتراز كردند، اميرالمومنين اين صحنه را ديد و دانست كسى به مبارزه با او رغبت ندارد با صورت پوشيده و ناشناس به ميدان رفت؛ مرد شامى در حالى كه على عليه السلام را نمى شناخت بر او حمله كرد. اميرالمومنين او را با شمشير به دو نيم كرد. آن گاه از اسب پياده شد و سر او را بريده بر خاك انداخت به گونه اى كه چهره اش به آسمان باشد؛ ولى عورت او را برهنه نكرد سپس به ميدان آمد و مبارز خواست، مردى از لشكر معاويه بيرون آمد، حضرت او را كشت و سرش را بريد و بر خاك نهاد؛ پيوسته هماورد طلب كرد، تا هفت يا هشت نفر از شجاعان لشكر معاويه را به خاك هلاكت انداخت.

جان سالم به در بردن غلام معاويه

لشكر معاويه چون آن هيبت و صلابت را ديدند، ديگر كسى جرئت نمى كرد تا به ميدان جنگ بيايد، معاويه غلامى داشت به نام حرب كه سوارى نامدار بود، به او گفت:

اى حرب! به ميدان برو و كار اين سوار را تمام كن، مى بينى چندين سوار نامدار مرا كشت. حرب گفت: اى امير! اين سوار را چنان مى بينم. اگر تمام لشكر تو به مبارزه او روند، همه را از پاى درآورد، اگر بخواهى به مبارزه او مى روم ولى يقين دارم كشته مى شوم اگر مرا نزد خود نگه دارى و به جنگ اين شير خشمناك نفرستى شايد روز به كار آيم.

معاويه گفت: نه والله، مايل نيستم تو را به چنگال مرگ بفرستم، پس درنگ كن تا ديگرى به مبارزه او رود. حرب توقف كرد و اميرالمؤمنين على عليه السلام همچنان جولان مى داد، و هيچ كسى را جرأت نبود تا به جنگ او رود. وقتى على عليه السلام ديد كسى از لشكر معاويه به جنگ او نمى آيد كلاه خود را از سر برداشت و گفت: منم ابوالحسن.

حرب به معاويه گفت: اى امير! مادر و پدرم فدايت، فراست مرا ديدى كه گفتم: اين قهرمانى نامدار است، و همه لشكر تو را مى تواند بكشد.

مقابله به مثل دوباره على

سپس مبارزى از شجاعان اهل شام به نام كريب بن صباح پا در ميدان گذاشت و ميان دو صف ايستاد و مبارز خواست.

مترفع بن الوضاح خولانى از لشكر اميرالمؤمنين على عليه السلام به سوى او آمد، مرد شامى او را كشت، دوباره مبارز خواست.

شرحبيل بن طارق از لشكر على عليه السلام بيرون آمد. مرد شامى او را نيز از پاى در آورد، حارث بن حاج الحكمى به مبارزه مرد شامى آمد و كشته شد، عباد بن مسروق همدانى به ميدان رفت، مرد شامى او را نيز كشت سپس از اسب فرود آمد و آن كشتگان را روى يكديگر انداخت، آن گاه دوباره هماورد خواست. اميرالمؤمنين على عليه السلام كه ناظر مبارزه او بود به ياران خود فرمود:

او سوارى چابك و مبارزى پر جرئت است، آن گاه خود به جنگ او رفت و در برابرش ايستاد و از او پرسيد، كيستى؟

گفت: مرا كريب بن صباح حميرى گويند.

اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود: اى كريب از خدا بترس و بر باطل اصرار منماى. من تو را به كتاب خدا و سنت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله دعوت مى كنم تا در دو جهان رستگار شوى.

اى كريب من تو را مردى دلير مى بينم و دريغ دارم كه بر باطل هلاك شوى. كريب گفت: تو كيستى؟

گفت: على بن ابى طالبم.

كريب گفت: از اين سخن بسيار شنيده ام كه فايده اى در آن نيست، اگر راست مى گويى بيا نزديك تا ضرب شمشير مرا ببينى.

اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود: بار ديگر تو را نصيحت مى كنم، براى معاويه خويشتن را در آتش جهنم مينداز.

كريب گفت: نزديك تر بيا تا بدانى نيك بخت و بدبخت كيست، پس با شمشير به اميرالمؤمنين على عليه السلام حمله كرد، آن حضرت شمشير او را دفع كرد بلافاصله با يك ضربت ذوالفقار سر او را از تن جدا كرد. آن گاه در ميدان ايستاد و مبارز خواست.

حارث بن وداع الحميرى از لشكر معاويه بيرون آمد، على عليه السلام او را كشت، مطاع بن مطب بيرون آمد، اميرالمؤ منين عليه السلام او را هم از پاى درآورد، همچنان ادامه داد تا چهار نفر از مبارزان شام را بكشت، پس از اسب فرود آمد و آنان را روى همديگر انداخت و اين آيه قرآن را تلاوت كرد:

فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم وتقوا الله واعملوا ان الله مع المتقين [ بقره: 194. ]

سپس اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود:

اى معاويه! بيا در ميدان و ساعتى با هم نبرد كنيم، تا تكليف تو را معين كنيم اين همه اهل شام را فداى ضلالت و رياست طلبى خويش مساز.

معاويه گفت: به مبارزه تو حاجتى نيست، تو الان چهر نفر از مبارزان مرا كه هر يك به گرگ عرب معروف بودند كشتى، به آن قناعت كن.

عاقبت مردى از لشكر معاويه به نام عروة بن داود دمشقى فرياد مستانه برآورد و گفت: اى پسر ابوطالب! اگر معاويه از پيكار، كراهت دارد من تو را به مبارزه مى خوانم.

اميرالمؤمنين على عليه السلام بيرون آمد تا با او مبارزه كند، اما اصحاب گفتند: يا على عليه السلام او رد حد تو نيست، ما او را خاموش مى كنيم.

آن حضرت فرمود: حق با شماست، او كفو من نيست، اما چون مرا به مبارزه خواسته است، او را سزاى نيكو مى دهم. پس على عليه السلام به سوى او رفت. آن مرد با سرعت به اميرالمؤمنين على عليه السلام حمله كرد، اما على عليه السلام او را فرصت نداده چنان با شمشير بر گردنش زد كه سرش مانند گويى در ميدان افتاد. آن گاه على عليه السلام فرمود:

اى عروة آنچه الان مى بينى به قوم خويش خبر بده، به خدايى كه محمد صلى الله عليه و آله را به هدايت و راستى معبوث فرمود، به آتش دوزخ افتادى و پشيمان شدى ولى پشيمانى سودى برايت ندارد.

بعد از كشته شدن عروة، اهل شام به يكديگر مى گفتند: بعد از مردن عروة لعنت بر زندگانى باد، افسوس كه در بين همه اهل شام نظير نداشت.

در آن هنگام اميرالمؤمنين على عليه السلام به مالك اشتر فرمود: اگر مى توانى اصبح بن ضرار كه شبگرد لشكر معاويه است، زنده دستگير كن و به نزد من بياور، اشتر نخعى هم شبانه در كمين او نشسته دستگيرش كرد و بلافاصله وى را به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آورد، اصبح بن ضرار شاعرى بليغ و فصيح بود، شعرى براى مالك اشتر سروده بود كه مالك را خوش آمده بود.

به اميرالمومنين عليه السلام گفت: يا على ! او را نكش چون اشعارى بليغ مى سرايد، حضرت فرمود: او را به تو واگذار مى كنم، ولى اى مالك! اگر اسيرى از لشكر معاويه دستگير كردى، نكش، چون آنان اهل قبله هستند، و اسير مسلمان را كشتن جايز نيست. اشتر نخعى هم او را دلجويى كرد و آنچه از او گرفته بود به او پس داد و سرانجام رهايش كرد.

مذمت معاويه از ياران خويش

روز ديگر معاويه، مروان بن حكم، وليد بن عقبه، عبدالله بن عامر و طلحة الطلحات را به حضور فرا خواند، و به آنان گفت:

كار ما با على بن ابى طالب عليه السلام بسيار عجيب است، هيچ كسى از ما نيست كه از على بن ابى طالب كينه داشته باشد.

همان طور كه مى دانيد او برادر و دايى مرا در يك روز به قتل رساند و در قتل جدم نيز شركت داشت.

اما تو اى وليد! پدرت را در جنگ بدر كشت.

و تو اى طلحه! خون برادرت را در جنگ احد بر زمين ريخت و پدرت را در جنگ جمل كشت و برادرانت را يتيم كرد.

اما عبدالله بن عامر هم بى نصيب نيست، پدرش را اسير گرفته و اموالش را به غارت داد.

ولى از اين نظر نصيب مروان بيشتر بود زيرا كه پسر عمش عثمان بن عفان را كشت و ظلمى صريع بر آن خاندان خلافت و امارت روا داشته است، وليكن شما با اين همه ظلم كه از او ديده ايد، همچنان بى حركت و بى رمق در جاى خويش نشسته ايد، و هيچ اقدامى از خود نشان نمى دهيد.

مروان گفت: اى معاويه! آنچه از استيلاى على بن ابى طالب عليه السلام و رنجهايى كه از دست او كشيديم براى ما روشن است، اما از ما چه كارى توقع دارى تا به فرمان تا انجام دهيم؟

معاويه گفت: مى خواهم در جنگ جدى باشيد و همگان نيزه و سنان برداريد و به اتفاق بر على عليه السلام حمله كنيد، شايد عالم و آدم از ظلم و عدوان و جور و طغيان او خلاص شوند.

مروان گفت: اى معاويه! پس معلوم شد، از ما خسته شده اى و نمى خواهى زنده باشيم، چون مى خواهى ما را به چنگ شير حجاز سپارى. بعد از مروان، وليد بن عقبه گفت، چرا خودت با كينه اى كه نسبت به او در دل دارى و مى گويى برادر و خال و جد تو را كشته است، به مصاف على بن ابى طالب عليه السلام نمى روى؟ اگر تو سلاح برگيرى و به ميدان روى، من و وليد و طلحه و عبدالله بن عامر نيز تو را همراهى مى كنيم، و هر نوع تلاش و سعى ممكن باشد انجام مى دهيم. اما تو از جنگ با على عليه السلام گريزانى؛ زيرا دو بار تو را به مبارزه خواند اما مانند روباهى كه شيرى ببيند گريختى.

اعيان و سرداران و شجاعان سپاه تو از ترس على بن ابى طالب عليه السلام قدم در ميدان نمى گذارند، وزير تو عمروعاص كه بر مردانگى و فرزانگى خود فخر مى كند، وقتى برق شمشير على عليه السلام را ديد از ترس جان، عورت را برهنه كرد تا بتواند بگريزد. و جان خود را نجات دهد، تو و عمروعاص جرئت مقابله با على عليه السلام را نداريد از ما چهار نفر چه كارى ساخته است! گيرم هر چهار نفر شمشير برگيريم و ترك جان بگوييم و بر او حمله كنيم، با يك ضربت ذوالفقار هر چهار نفر ما را فرارى مى دهد يا از پاى در مى آورد. عمروعاص از سخن او به خشم آمد و گفت:

هرگز گمان نمى كردم، اگر از پيش على بن ابى طالب عليه السلام بگريزم و جان خود را از ذوالفقار او حفظ كنم، كسى مرا سرزنش كند؛ چون عقل حكم مى كند جان را به هر مكر و حيله اى بايد حفظ كرد.

سپس رو به وليد بن عقبه كرد و گفت: اى وليد! تو كه لاف شجاعت مى زنى اگر راست مى گويى، ميدان برو و در جايى بايست كه على بن ابى طالب عليه السلام كلام تو را بشنود و تو را ببيند، چنانچه تو صولت و هيبت او را بنگرى و جان سالم به در برى آن گاه مرا ملامت كن.

شدت مبارزه

معاويه مشغول مجادله و گفت و گو با آن جماعت بود كه لشكرها به حركت در آمدند، اميرالمؤمنين على عليه السلام علم را به دست هاشم بن عتبة بن ابى وقاص [ چشم چپ هاشم اعور بود به سبب تيرى كه در جنگ يرموك در زمان عمر بن خطاب به چشم او اصابت كرد. ] داد و فرمود:

اى هاشم! به جنگ دشمن قرآن و حزب شيطان برو.

هاشم زرهى فراخ پوشيد و دستارى بر پيشانى بست و در ميدان قتال آمد و مبارز خواست.

جوانى از لشكر معاويه بيرون آمد در حالى كه اميرالمؤمنين عليه السلام را دشنام و ناسزا مى گفت.

هاشم گفت: از خدا بترس و على عليه السلام را دشنام نده، زيرا بازگشت تو به سوى خداست او تو و كلام تو بازخواست خواهد شد.

مرد شامى گفت: چگونه شما را دشنام نگويم در حالى كه به من گفته اند تو و امير تو عليه السلام نماز نمى گذاريد.

هاشم گفت: اين چه سخنى است كه مى گويى، در بين ما احدى نيست كه نماز را طرفه العينى به تأخير اندازد. اما گفتار تو درباره اميرالمؤمنين على عليه السلام كه نماز نمى گزارد، همه مهاجر و انصار مى دانند نخستين مردى كه همراه رسول خدا نماز را به جماعت خواند او بود، به خدا سوگند على بن ابى طالب عليه السلام فقيه ترين مردم در دين، و مقرب ترين كس به رسول الله صلى الله عليه و آله و حافظ قرآن، عالم به حدود الله است. زينهار از سخن اين شقاوت پيشگان فريب نخورى و به سبب دوستى معاويه خويشتن را در ورطه ضلالت و هلاكت نيندازى.

مرد شامى گفت: عجب نصيحتى در دين برايم آوردى، اگر توبه كنم و از ميان لشكر معاويه بيرون روم، آيا توبه من قبول است؟

هاشم گفت: بلى، توبه تو قبول شود. هو يقبل التوبة عن عباده مرد شامى اسب را تازيانه زد و به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيد، و همراه آن حضرت تا پايان جنگ باقى ماند.

هاشم علم به دست گرفته جولان داد و مبارز خواست، چون كسى به نبرد او رغبت نكرد، اسب تاخت و به لشكر معاويه حمله كرد. جمع كثيرى را كشته و عده اى را زخمى كرد آن گاه به موضع خويش برگشت، و ساعتى استراحت كرد. دوباره مبارز خواست، مردى از ياران معاويه به نام حمزة بن مالك همدانى در حالى كه خود را مى ستود و فخر مى كرد بيرون آمد، هاشم او را مجال نداد و با نيزه به خاك انداخت تا جان داد. هاشم همچنان گرم مبارزه بود تا جمعى از اهل شام او را محاصره كرده و او پيوسته مى جنگيد تا شهيد شد. رحمه الله

در آن هنگام شقيق بن ثور عبدى از اصحاب على عليه السلام بر اهل شام حمله كرده و آنان را از هاشم بن عتبه دور كرد تا مبادا آن قوم، سلاح و علم هاشم را ببرند و او را برهنه كنند، پس علم را برگرفت، و با آنان پيكار كرد تا شهيد شد. رحمه الله

سپس پسر هاشم بن عتبه علم پدر را گرفت و پيوسته حمله مى كرد. سپس ابوطفيل عامربن واثلة كنانى به ميدان آمد و بر اهل شام حمله كرد و چند نفر را هلاك و چند نفر را زخمى كرد، پس به موضع خويش برگشت و ايستاد.

عبدالله بن بديل ورقاء خزاعى همانند شير خشمگين به ميدان آمد و در حالى كه رجز مى خواند يك بار بر ميمنه و يك بار بر ميسره لشكر معاويه حمله كرد، و هر كسى كه پيش او مى آمد كشته مى شد.

معاويه فرياد زد، اى اهل شام! اين شيرى از شيران خزاعه است، او را محاصره كنيد، گروهى از مبارزان گرد او را احاطه كردند، عبدالله با كشتن چندين نفر ديگر به شهادت رسيد.

معاويه خوشحال شد و گفت: بنى خزاعى دشمنان ما هستند، اگر زنان آنها اجازه داشتند مثل مردانشان با ما مى جنگيدند!

عمرو بن حمق خزاعى در حالى كه رجز مى خواند به ميدان آمد، آن گاه به لشكر معاويه حمله كرد و پس از كشتار عظيم به موضع خويش به سلامت برگشت.

اهل شام با ديدند رشادت و دلاوريهاى اميرالمومنين به غيرت آمده و در جنگيدن مصمم شدند، يكى از بزرگان اهل شام به نام حوشب بن ذوالعظيم به ميدان آمده و جولان داده، مبارز خواست، سليمان بن صرد خزاعى از صف على عليه السلام به او حمله كرده و نيزه اى بر سينه او زد، حوشب از اسب افتاد و جان سپرد، معاويه از هلاكت حوشب به شدت دلتنگ شد بانگ زد اى اهل شام مردانه بجنگيد، سليمان بن صرد را دستگير كنيد تا او را بكشيم.

از سوى ديگر اميرالمؤمنين على عليه السلام لشكر خود را براى مبارزه با مخالفان تحريض مى كرد.

جماعت انصار بر لشكر شام، مردانه حمله كرده، آنان را منهزم و پراكنده كردند تا به حريم معاويه رسيدند، در آن حمله، افراد زيادى از آن جماعت را كشتند. از جمله ذوالكلاع حميرى در اين ميان به خاك افتاد.

معاويه از هلاكت ذوالكلاع بيشتر از مرگ حوشب مضطرب و پريشان شد.

اصحاب اميرالمومنين عليه السلام به قلب لشكر معاويه كه معارف اهل شام و خود او در آن جا بودند حمله كردند. اسب معاويه لغزيده و او از اسب سقوط كرد، اصحاب اميرالمومنين قصد كردند تا او را اسير كنند، لشكر شام گرد او جمع شدند و مانع از دسترسى ياران اميرالمومنين عليه السلام به معاويه شدند. با فرا رسيدن شب دو لشكر از هم جدا شدند و آن روز، روز كار زار و نصر و پيروزى لشكر اميرالمؤمنين على عليه السلام بود و از ياران معاويه جمع زيادى از معروفان شجاعان كشته شدند به طورى كه معاويه سراغ هر يك از نامداران شام را مى گرفت مى گفتند، كشته شد، تا از حال حارث بن مؤمل كه از سران اعيان اهل شام بود، پرسيد، گفتند: كشته شد، پرسيد چه كسى او را كشت.

گفتند: عبدالله بن هاشم. معاويه گفت: مگر عبدالله بن هاشم مجروح و زخمى نبود؟

گفتند: بلى؟ با همان حال جراحات به ميدان آمد و حارث بن مؤمل را با نيزه به خاك انداخت تا جان داد.

معاويه گفت: اگر بر عبدالله بن هاشم دسترسى پيدا كنم، او را سخت تنبيه مى كنم.

انتقام معاويه از عبدالله بن هاشم

[ واقعه صفين ص 348. ]

معاويه سالها بعد از شهادت اميرالمؤمنين على عليه السلام جوياى عبدالله بن هاشم شد، گفتند او بيمار است و در بصره به مداواى خويش مشغول است، به عاملش در بصره نوشت تا عبدالله هاشم را به شام بفرستد؛ چون او را به نزد معاويه حاضر كردند. معاويه به او نگريست ديد بى اندازه لاغر و نحيف شده است، گفت: بنشين، عمروعاص رو به معاويه كرد و گفت:

اى امير! كار او را به من واگذار تا سزاى او را بدهم آنچه از او، پدر و برادران او در صفين رنج و غصه كشيدم يكجا تلافى كنم و با شمشير آبدار دمار از روزگار او برآرم تا بداند براى مثل منى نبايد لاف مردى مى زد.

عبدالله گفت:اى پسر عاص! هنوز باد نخوت از دماغت بيرون نكردى و كاسه جهالت از دست ضلالت بر زمين نگذاشتى، آيا به ياد دارى كه در صفين تو را به آواز بلند به مبارزه