خواندم و مانند روباه از من مى گريختى؟ حقه بازى مى كردى، به يقين اگر در مقابل من قدم گذاشته بودى، تو را در گرداب هلاكت مى انداختم، و شمشير پرگوهر را از خون بد گوهر سيراب مى كردم.
چون عبدالله به عمروعاص بدين شكل جواب داد معاويه از بيان لطيف و كلام بليغ او تعجب كرد، او را به عمروعاص نداد، اما به زندان فرستاد.
عمروعاص به خشم آمده شعرى ملامت آميز براى وى سرود، عبدالله نيز در جواب او شعرى نيكوتر سروده براى عمروعاص فرستاد، چون معاويه از مضمون شعر زيباى وى آگاه شد او را آزاد كرده با هديه اى به بصره فرستاد.
نبرد ديگر
روز ديگر با دميدن نور صبحگاهى اميرالمؤمنين على عليه السلام لشكر خويش را مرتب و منظم كرده، قبيله مذحج را در ميمنه و ربيعه را در ميسره و قبيله مضر را در قلب لشكر قرار داد.
لشكر معاويه سرا پا سلاح پوشيده و سوار بر اسبان تازى به ميدان آمدند، معاويه به غلامش حرب گفت: اى حرب! من تو را سوارى نامدار و مبارزى قوى دل و شجاع مى دانم، اگر بر لشكر على بن ابى طالب عليه السلام يورش برى و تنى چند از اصحاب او را بكشى به گونه اى كه شاد و خرم شده از تو راضى شوم، تو را آزاد مى كنم تا به عزت و خواجگى رسى.
غلام معاويه: بى درنگ قدم پيش گذاشت و به ميدان آمد، جولان داده رجز خواند سپس بر اصحاب اميرالمومنين عليه السلام حمله كرد و از خود مردى و دليرى نشان مى داد، ركابدار اميرالمومنين قنبر چون او را ديد گفت: جواب تو را خواهم داد، وقتى قنبر وارد ميدان شد، حرب متوجه او شد، اما قنبر فرصت نداده، نيزه اى بر او زد حرب از اسب بيفتاد و در دم جان داد.
معاويه از مرگ غلامش بسيار غمگين و نالان شد.
بُسر بن ارطاة گفت: اى معاويه! اگر چه حرب غلامى نيك و شجاع بود، بايد صبور
باشى و بى تابى را از حد نگذرانى، تو كاتب مصطفى صلى الله عليه و آله و عامل عمر بن خطاب و والى خليفه مظلوم عثمان بودى.
معاويه گفت: راست مى گويى! اما على بن ابى طالب عليه السلام با خصال فراوان از قبيل قرابت با رسول خدا و سابقه در دين و شجاعت در جنگ كه دارد بر ما چيرگى دارد.
بُسر بن ارطاة گفت: اگر چه فضايل جميله و صفات حميده على عليه السلام بسيار است، پدر او سيد و سرور بنى هاشم و مادرش سيدة بنى هاشم و او خود در علم فقاهت، سخاوت، شجاعت زهد و تقوا بى بديل و بى نظير است، و اگر چه مهاجرين و انصار با ميل و رغبت با او بيعت كرده اند، چون با تو مخالف است، با او مى جنگيم تا با خوارى و خفت از ميدان بگريزد و پيروزى از آن تو باشد.
معاويه با شنيدن اين سخنان نيرو گرفته و جرئت يافت و لشكر را به جنگ تحريض كرد.
چون سخنان افسانه اى بُسر بن ارطاة به اصحاب اميرالمومنين رسيد، قيس بن سعد بن عباده برخاست و گفت : يا اميرالمومنين از گفتار بى اساس پسر آكلة الاكباد و اصحاب گمراهش نبايد هراسى داشت، و خاطر حضرت مشوش نشود، ما بصيرت كامل و يقينى صادق تا آخرين نفس و آخرين سنگر و آخرين قطره خون در ركاب تو جان فشانى مى كنيم، و بدان كه تو را از جان خويش بيشتر دوست داريم.
اميرالمؤمنين على عليه السلام از سخنان شيواى او خوشحال شد، بر قيس و قومش از انصار ثناى نيكو گفت و تحسين كرد.
آن گاه قيس به يارانش گفت: اى دوستان! اراده و عزم من اين است كه بر اين قوم ستمكار حمله كنم؛ پس آماده شويد، او سلاح برگرفت و به اتفاق افراد قومش به اهل شام حمله كرد آنان در آن حمله چند نفر از لشكر معاويه را به خاك انداخته، به جايگاه خود برگشتند.
قتل عبيدالله بن عمر
معاويه به عبيدالله بن عمر خطاب روى كرد و گفت: اى برادر زاده امروز از تو
توقع دارم كارى بكنى تا اهل شام از شجاعت و مردانگى تو شاد شوند.
عبيدالله زره و كلاه خود پوشيده و دستارى سياه بر پيشانى بست، شمشير پدرش عمر بن خطاب را حمايل كرده به ميدان نبرد رفت و مبارز خواست، محمد بن حنفيه قصد مبارزه با او را كرد، اميرالمؤمنين على عليه السلام او را صدا زد و گفت اى فرزندم باز گرد.
محمد بن حنفيه گفت، چرا باز گردم، به خدا سوگند، اگر پدر او هم مرا به مبارزه دعوت مى كرد به جنگ او مى رفتم و باكى نداشتم.
اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود: اى پسرم خاموش باش، در حق پدرش سخن نگو، عبيدالله بن عمر چون ديد كسى به مبارزه او رغبت نمى كند اسب پيش تاخت و به ميسره لشكر اميرالمومنين عليه السلام كه به عهده ربيعة بن عبدقيس و ياران او بود حمله كرد، هر كه را مى ديد نيزه مى زد و رجز مى خواند.
پس عبدالله بن سوار عبدى [ در كشنده عبيدالله بن عمر اختلاف است بعضى حريص بن خالد را كشنده او مى دانند و بعضى هانى بن خطاب و بعضى هانى بن عمرو را قاتل او مى دانند، ولى صحيح همان عبدالله بن سوار است. ] از ميسره لشكر على عليه السلام بيرون آمد و عبيدالله با نيزه به او حمله كرد، و هر دو با نيزه با يك ديگر به نبرد پرداختند. عاقبت عبدالله بن سوار او را نيزه اى زد و بينداخت و عبيدالله بن عمر بلافاصله جان داد.
لشكر معاويه بعد از قتل عبيدالله بن عمر
با كشته شدن عبيدالله بن عمر هر دو لشكر به جنب و جوش در آمدند، معاويه از مرگ عبيدالله حسرت بسيار خورده به شدت اندوهگين شد. رؤساى لشكر و سران قبايل نيز به هيجان آمده و در طلب خون عبيدالله و انتقام او بر آمدند به طورى كه هشتاد علم در پيش روى معاويه برافراشته شد، كه زير هر علم بيش از هزار نفر اجتماع كردند، معاويه رئيس اين هشتاد علم را از قوم حمير به نام اصبغ بن ذى الجوشن قرار داد، و همگى آماده جنگ شدند.
از جانب ديگر اميرالمومنين على عليه السلام لشكر خويش را فرا خواند، عمار ياسر با
جماعتى از سران لشكر و امرا و اعيان سپاه در ميدان حاضر شدند و مبارزان را آواز دادند، لشكر اميرالمومنين از پياده و سواره همگى با شنيدن آواز عمار ياسر جمع شدند، سپس همگان صداى تكبير بلند كرده بر لشكر شام حمله كردند. جنگ را با شمشير آغاز كرده، مى زدند و مى كشتند تا شمشيرها يا كج شده يا مى شكستند، پس از آن با نيزه به مبارزه پرداختند و گروهى نيز با سنگ و سنگ ريزه پيكار مى كردند، تا آن كه از دو لشكر، بيش از هزار نفر كشته و جمع كثيرى مجروح شدند. هر دو لشكر چنان متحير و سرگردان شدند كه اردوگاه خود را نمى شناختند عراقى از شامى و شامى از عراقى جايگاه قبيله خود را مى پرسيد و يكديگر را با دشنام و ناسزا راهنمايى مى كردند.
با فرا رسيدن شب دو سپاه از همديگر فاصله گرفتند.
شبانگاه مردى از بزرگان شام به نزد معاويه رفت و گفت: اى معاويه! هفت صد مرد جنگى از اهل شام كشته شد و حال اين كه از اصحاب على عليه السلام فقط اندكى كشته شدند، اى همه گرفتارى، رنج و محنت را از تو مى بينيم، چون جماعتى مثل عمروعاص، بُسر بن ارطاة، عبدالرحمن بن خالد و عتبة بن ابى سفيان و از اين قبيل افراد را بر ما به فرماندهى مى گمارى و حال اين كه اينان ساعتى در ميدان جنگ مانده، سپس از ميان گرد و غبار خود را به كنار كشيده، نظاره گر و تماشاچى مى شوند، اگر مردانى از خودمان را به اميرى انتخاب كنى در فرمان تو هستيم وگرنه ما را به تو حاجتى نيست، دست از ما بردار تا به خانه هاى خويش برگرديم. سپس با خشم و عصبانيت معاويه را ترك كرد.
پس از مدتى معاويه او را فراخواند، گفت: اى برادر حميرى من بعد از اين هر كسى را دوست داريد به فرماندهى و اميرى شما مى گمارم و خاطر آسوده داريد، و بدانيد جز رضاى شما عمل نمى كنم.
روز ديگر
معاويه لشكر شام را در ميدان تعبيه و اصحاب خود را منظم و مرتب نمود و هر قبيله را به امرى مأمور كرد. سپس گفت: اى اهل شام! شكست روزهاى گذشته را
فراموش كنيد. امروز از شما مى خواهم در جنگ جد و جهد وافر نماييد و عزم خويش را محكم كنيد، تا پيروز شويم، هر كسى حاجتى دارد بيان كند تا اجابت كنم و رضايت او را به دست آورم.
اشعريون و جمعى از قبيله عك برخاستند و گفتند:
اى معاويه! به همراه تو با على بن ابى طالب عليه السلام جنگيديم در حالى كه در قلب هاى ما دوستى على عليه السلام است شكى در باطل بودن تا و حقانيت على بن ابى طالب عليه السلام نداريم، بلكه يقين داريم كه على عليه السلام بر هدايت و تو بر ضلالت هستى و خوب مى دانى از مال دنيا چيزى نداريم و از تو عطا و هديه مثل شتر و مزارع توقع داريم، اگر مى خواهى در خدمت تو باشيم و جان را نثار كنيم عنايت ويژه اى بنما والا عنان اسب را برمى گردانيم و به سوى على بن ابى طالب عليه السلام مى رويم، در خدمت على عليه السلام اگر چه مال دنيا نيست، اما از آخرت خطى و بهره اى نصيب ما مى شود.
معاويه گفت: هر چه مى خواهيد بگوييد تا برآورده كنم.
قبيله عك گفتند ما مواجب و انعام مى خواهيم.
اشعريون گفتند: ملك هاى حوران ثنيه را به ما و وارثين ما واگذار كن.
معاويه گفت: خواست شما را اجابت كرده و آن چه خواستيد به شما واگذار مى كنم.چون اين قضيه در بين لشكر اميرالمؤمنين على عليه السلام منتشر شد، جماعتى كوتاه انديش كه دينى كامل و اعتقادى خالص و فكرى صائب نداشتند، حب مال دنيا آنان را به طمع انداخت و به جانب معاويه روان شدند.
اما منذر بن حفصه همدانى به نزد على عليه السلام آمد و گفت: يا اميرالمومنين! اگر چه قبيله عك و اشعريون دين خود را به دنيا فروخته و ضلالت را بر هدايت ترجيح دادند و از معاويه وعدهايى از اموال و چهارپايان و املاك گرفتند تا به جنگ با ما همت كنند، ما آخرت را به جاى دنيا و عراق را به جاى شام برگرديم و به آن راضى هستيم و هرگز، تو را رها نمى كنيم و يقين مى دانيم كه آخرت ما بهتر از دنياى آنان و عراق ما خوش تر و پر نعمت تر از شام آنهاست و امام ما فاضل تر و هدايت يافته تر از امير آنان است، همگى كمر همت بسته و تا پاى جان در ركاب تو خواهيم بود تا خاطر مبارك
مكدر نشود، سپس شعرى انشاء كرده، به خدمت اميرالمومنين عليه السلام رسانيد، حضرت از وفادارى او و همچنين از شعرى كه سروده بود مسرور و دلشاد شد. او را به پيش خود خواند و ميان دو چشمان او را بوسيد و فرمود: بشارت باد تو را، اميد دارم كه فرداى قيامت در جنات نعيم از همنشينان سيدالمرسلين و خاتم نبيين محمد مصطفى صلى الله عليه و آله باشى.
پس لشكرها به يكديگر نزديك شده جنگى سخت را آغاز كردند به طورى كه غبارى غليظ به هوا برخاست، عمروعاص گفت: اين غبار از چيست. گفتند: پسران تو عبدالله و محمد در ميدان مى جنگند كه گرد و غبار به پا كردند.
عمروعاص به غلامش وردان گفت: برو و علم را نزد من بياور.
معاويه گفت: اى عمروعاص! پسران تو سلامت هستند، جنگ را به هم نزن، عمروعاص گفت: پسران تو نيستند تا دل نگران باشى.
پس علم را از وردان گرفته به ميدان رفت و با صداى بلند رجز مى خواند. اميرالمؤمنين على عليه السلام آواز او را شنيد، به ميدان نزديك شد و رجز او را پاسخ داد.
سپس به مالك اشتر فرمان داد با مبارزانش به پيش روند و حمله را آغاز كنند، به عبدالله بن عباس نيز بانگ زد تا با همراهى اهل بصره به ميدان رود و حمله كند و على عليه السلام خود نيز به همراهى اهل حجاز از سر جناح به صفوف لشكر معاويه حمله كردند، تمامى صفوف اهل شام را در هم شكستند و تمام پرچم ها و علم هاى اهل شام در ميدان بيفتاد و چنان اضطرابى در ميانشان افتاد كه قدرت سخن گفتن نداشتند و اصحاب على عليه السلام در ميدان پراكنده شدند و اميرالمؤمنين على عليه السلام در نزديك علم ربيعه ايستاد.
معارف و امراى لشكر على عليه السلام را جستجو مى كردند، مالك اشتر در اين روز چند زخم برداشت و به شدت تشنه بود، اما تا چشمش به على عليه السلام افتاد از خوشحالى تكبيرى گفت و به آواز بلند گفت: اى اميرالمومنين! دل خوش دار كه پيروزى از آن ماست، شما به جايگاه و موضع خويش برگرديد، جماعتى از اعيان و مردم به دنبال شما مى گردند و نگران جان شما هستند.
در همين زمان حسين عليه السلام و حسن عليه السلام، محمد بن حنفيه، عبدالله بن جعفر، محمد بن ابى بكر و افراد ديگر اهل بيت مصطفى صلى الله عليه و آله مى آمدند در حالى كه شمشيرها را به خون اهل شام رنگين كرده بودند.
اشتر نخعى شعرى چند در وصف آنان سرود.
عدى بن حاتم طائى گفت: يا اميرالمومنين! اين جماعت كه امروز در ركاب تو بودند و با جان دل مصاحبت و مساعدت كردند حقى عظيم بر ما دارند.
حضرت فرمود: بلى! چنين است آنان براى من به منزله زره و شمشير و نيزه اند و پاداش آنان به بهترين وجه داده مى شود.
با فرا رسيدن شب دو لشكر به موضع خويش برگشتند.
حكايت زيد بن عدى بن حاتم
زيد بن عدى از اصحاب على عليه السلام در بين كشتگان مى گشت، تا ببيند چه كسانى كشته شدند، اتفاقا حابس بن سعد را كه دايى او بود يافت، پرسيد چه كسى خال مرا كشته است، مردى از اصحاب على عليه السلام گفت: من او را كشتم، پرسيد چرا او را كشتى، گفت: چون از لشكريان معاويه بود: زيد بن عدى شمشير بر فرق او كوفت و او را كشت، سپس به سوى معاويه فرار كرد، معاويه خوشحال شد و على عليه السلام از قتل يكى اصحابش و فرار زيد بن عدى غميگين و ناراحت شد.
عدى بن حاتم پدر زيد هم از اين ماجرا پريشان و غمگين شد.
زيد بن عدى بن حاتم شعرى انشاء و در آن پشيمانى خود را از كارش اعلام كرد.عدى بن حاتم به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيد و گفت:
من از اين كه پسرم زيد حادثه آفريد نگران هستم و اگر بر او دست يابم به جرم قتل قصاص مى كنم و اگر بميرد، از مرگ او ناراحت نمى شوم.
اميرالمؤمنين على عليه السلام چون اين كلمات را از عدى بن حاتم شنيد، خوشحال شد و عدى را دلجويى كرده، لطف ها نمود و عدى نيز شاد شد. زيد بن عدى چون نيت پدرش را فهميد از نزد معاويه گريخته به قبيله طى ء و كوههاى قبيله آنها پناه برد.
كعب الاحبار در كنار معاويه
كعب الاحبار از شهر حمص به صفين نزد معاويه آمد، معاويه با آمدن او شادمان شد و در حق وى لطف ها احسان ها كرد، كعب هر روز به نزد معاويه مى رسيد و او را بر جنگ را مبارزه با اميرالمؤمنين على عليه السلام تحريض و ترغيب مى كرد.
از طرف ديگر اميرالمومنين لشكر خويش را تعبيه كرده، ميمنه و مسيره لشكر را مرتب نمود.
حكايت عمروعاص و ناكامى او
عمروعاص به نزد معاويه آمد و گفت: در ميسره سپاه على بن ابى طالب عليه السلام اقوام و بستگان من از قبيله ربيعه حضور دارند، اگر رخصت دهى نزد آنان روم، تا شايد در بين آنان شك برانگيزم تا به سوى تو برگردند و سپاه على عليه السلام را ترك كنند.
معاويه گفت: اى عمروعاص كار از اين حرفها گذشته كه بتوان با مكر و حيله كارى كرد من مصلحت نمى دانم و ليكن تو هر گونه دوست دارى عمل كن.
عمروعاص بر استر خويش نشست، به ميسره سپاه على عليه السلام نزديك شد و گفت: اى خويشاوندان مادرم! من عمروعاص هستم، يكى از شما نزد من بيايد تا با او سخن بگويم.
مردى از عبدالقيس به نام عقيل بن شويره بيرون آمد.
عمروعاص پرسيد، كيستى؟
گفت: مردى از عبدالقيس كه در جنگ جمل سعادت خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام را داشتم و امروز در صفين هستم و امروز من با ديروز من هيچ فرقى نكرده است. اما تو اى شيخ قريش، شرم ندارى از خداى تعالى نمى ترسى كه معاويه را بر على بن ابى طالب عليه السلام ترجيح دادى و دين خود را به امارت مصر فروختى، چرا كمر خدمت به يارى معاويه طليق [ طليق: آزاده شد از اسارت مسلمانان. ] بستى و بر ضد سرور و سادات مهاجرين و انصار،
على بن ابى طالب عليه السلام جنگ راه انداختى. گيرم امارت مصر به تو رسيد، از فرعون مصر بالاتر نخواهى شد.
عمروعاص از نصيحت او مى خنديد، تا آخر گفت:
اى عقيل، مرد ديگرى را بگو بيايد تا با او سخن بگويم.
عقيل گفت: اى عمروعاص! هر كس در اين لشكر باشد در عداوت و كينه نسبت به تو معاويه مثل من است و تو را بر متابعت همدستى را معاويه ملامت خواهد كرد.
پس به سوى ياران خويش برگشت و مردى از بنى تميم به نام طحل بن الاسود بيرون آمد.
عمروعاص پرسيد اى برادر زاده تو كيستى؟
گفت: من كسى هستم كه گناه تو را عفو نكند و عذر تو را نپذيرد، بر تو و فرزندانت رحم نكند، اگر در كشتن تو مجال يابد به تو مهلت ندهد.
اى عمرو به خدا سوگند، بر دنياى فانى، آخرت را رها كرده و به دنيا دنى رو آوردى و به مخالفت و دشمنى با على بن ابى طالب عليه السلام برخاستى حال كه به يقين مى دانى على عليه السلام بر صراط حق و جاده هدايت است و از همه جهت بر معاويه رجحان و برترى دارد.
عمروعاص چون از سخن او نتيجه نگرفت، مردى از بنى عنزه را طلب كرد.
مرد عنزى چون به نزد عمروعاص آمد، گفت: گمان نكن من در عداوت با تو از دو رفيق قبلى ام كمترم، به خدا سوگند غرض من از آمدن به نزد تو جز ملامت كردن تو چيز ديگر نيست.
عمروعاص گفت: پس سخن گفتن با تو فايده اى ندارد بهتر است مردى از قبيله بنى هضيم را نزد من بفرستى.
مرد عنزى بازگشت و يكى از مردان بنى هضيم نزد او آمد. اتفاقا اين شخص يكى از دايى هاى عمروعاص بود.
هضيمى گفت: اى عمرو! اگر سخنى دارى بگو تا بشنوم.
عمروعاص گفت: شفقت و حميت باعث شد تا نزد شما بيايم؛ جنگ صفين كه بين
بين على بن ابى طالب عليه السلام و معاويه به محاربت و قتال و كشتار كشيد، عرب قرنها اين جنگ و كشتار را يادآورى و قبيله ما را شماتت مى كند و هيچ گاه روزگار اين خنگ را فراموش نمى كند بهتر است شما على بن ابى طالب عليه السلام و اصحابش را ترك كنيد و باعث سرشكستگى ما نشويد، عمروعاص از اين سخنان بيهوده بسيار گفت و هر تدبيرى كه مى دانست از مكر و حيله به كار بست.
مرد هضيمى گفت : اى دشمن خدا! عمروعاص دندان طمع از آنان بركنده و نوميد و خاسر به نزد معاويه برگشت.
خطبه اميرالمومنين براى اصحاب خود
در آن هنگام عمروعاص با افراد قبيله ربيعه در حال سخن بود، اميرالمؤمنين على عليه السلام در ميان افراد خويش ايستاد و فرمود:
اى ياران و دوستان و اى هواداران من، امروز آوازه شجاعت و دليرى شما در ميان همه قبايل به گوش خاص و عام رسيده است. به بركت نام خداى تعالى به پيش رويد، وقار و سكينه را شعار خويش سازيد، زهد و صلاح را زينت رفتار و سكنات خود قرار دهيد و از خير و نيكى غافل نباشيد.
بدانيد با ابتر ابن ابتر و ابن آكلة الاكباد و وليد بن عقبه مى جنگيد، من ايشان يا به دين حق و اره هدايت مى خوانم آنان مرا به خوردن حرام و پرستيدن اصنام [ بت. ] دعوت مى كنند. اينان جماعتى فاسق و فاجرند، كه بندگان خدا را از راه خدعه در گرداب فتنه انداختند با شعار دروغ و سخن بهتان اهل شام را به جنگ ما آوردند، با جديت مى خواهند انوار شريعت محمدى صلى الله عليه و آله را فرونشانند و ميان امت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله تفرقه انداختند. والله متم نوره و لو كره الكافرون.