جهت با اهل شام مى جنگيم كه دعوت ما به كتاب خدا و سنت مصطفى صلى الله عليه و آله را نمى پذيرفتند، اما امروز آنان ما را به كتاب خدا مى خوانند، چگونه نداى آنان را اجابت نكنيم اگر به خواست آنان پاسخ مثبت ندهيم و اجابت نكنيم، بر آنان حلال باشد كه با ما بجنگند؛ همچنان كه ديروز براى ما جنگيدن با آنان براى ما جايز بوده بود، اى اهل عراق!، بدانيد اين سخن على بن ابى طالب عليه السلام اثر نمى كند و او بر قصد و عزم خويش در جنگ با معاويه استوار است. سخن امروز او همان كلام ديروز است اما، ديگر گوش به فرمان او نمى دهيم و جنگ نمى كنيم؛ چون بسيارى از مردان ما هلاك شده اند و مصلحت را در سازش و مصالحه با اهل شام مى دانيم.
در اين هنگام عده اى از ياران وفادار اميرالمومنين عليه السلام به متابعت و اطاعت آن حضرت سخن گفتند. از جمله گردوس بن هانى سكرى برخاست و گفت: اى ياران، ما از معاويه تبرا جستيم و به ولايت على بن ابى طالب عليه السلام توفيق يافتم به يقين دانستيم، كشتگان ما شهيدند و زنده هاى ما از ابرار و اخيار و على بن ابى طالب عليه السلام بر صراط حق و متابعت على عليه السلام واجب است، هر كسى با او مخالفت كند هلاك شود و هر كسى اطاعت كند، نجات يابد، پس از فرمان او سرپيچى نكنيد تا مراد معاويه حاصل نشود. سپس خالد بن معمر سدوسى برخاست و گفت:
اى اميرالمومنين! اگر سخن نمى گوييم، دليل بر اين نيست كه ديگران را لايق تر مى دانيم، يا على عليه السلام رأى رأى توست، اگر مصلحت مى بينى با اين جماعت كه قرآن بر نيزه كردند صلح كن، اگر مى دانى كار آنان بر خدعه و نيرنگ است، بر جنگ استوار باش، ما در متابعت و اطاعت تو هيچ ترديدى نداريم و گوش به فرمان هستيم، چون رأى و نظر شما بهترين آراست.
آن گاه حصين بن منذر برخاست و گفت: اى جماعت! بدانيد، دين ما بر تسليم بنا نهاده شد، قياس را در دين راه ندهيد و اساس دين را با شك و شبهه خراب نكنيد و يقين بدانيد اميرالمؤمنين على عليه السلام داناى دين و قرآن است. هر چه بگويد صادق و صائب است، هر جا بگويد نه، ما هم مى گوييم نه، اگر بگويد آرى ما نيز مى گوئيم آرى. در كل احوال تابع و مطيع گفتار و كردار مولاى خود اميرالمومنين عليه السلام هستيم.
سپس رفاعة بن شداد بجلى از افضل اصحاب على عليه السلام به سخن آمد و گفت: اى مردم! چيزى از دست ما فوت نشد. اين قوم امروز ما را به كارى مى خوانند كه ما از اول جنگ از آنان مى خواستيم. بنگريد اگر راست مى گويند و قصد فريبكارى و حيله گرى ندارند آنان را اجابت كنيد، اگر غرض ديگرى دارند و به خلافت و امامت اميرالمؤمنين على عليه السلام راضى نمى شوند، بر سر كار خويش بايستيد با شمشيرهاى كشيده و نيزه هاى آماده از مولاى خود حمايت كنيد تا فتنه را خاموش و فتنه جويان را نابود كنيد.
هر يك از اعيان لشكر معارف سپاه در حمايت اميرالمومنين عليه السلام سخنى گفتند و بعضى ها گفتند يا على رأى، رأى توست، و هر چه صلاح بدانى ما مطيع و فرانبرداريم.
در آن هنگام ناگهان بيست هزار مرد جنگى از سربازان على عليه السلام با شمشيرهاى حمايل كرده به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيدند كه آثار سجود در پيشانى آنان هويدا بود و طايفه اى از قراء قرآن كه بعدها به خوارج پيوستند در ميان آنان بودند.
يكى از آنان پيش آمد و گفت: يا على! تو مى دانى كه ما عثمان را بدان جهت كشتيم كه از پذيرش پيشنهاد ما در عمل كردن به كتاب خدا سر باز زد، امروز جماعت اهل شام تو را به كتاب خدا دعوت مى كنند، پيشنهاد آنان را اجابت كن، وگرنه تو را مى گيريم و تحويل آنان مى دهيم يا همچنان كه عثمان را كشتيم تو را نيز مى كشيم و ديگران هم گفتند كه اميرالمؤمنين على عليه السلام بايد جنگ را متوقف و به كتاب خدا رفتار كند.
اميرالمومنين سخنان متفاوت آنان را مى شنيد و در آن تأمل و تعجب مى كرد سپس فرمود:
اى ياران! من از اول آنان را به كتاب خدا دعوت كردم و در طول جنگ نيز پيوسته آنان را به كتاب خدا مى خواندم و اكنون نيز سخن من همين است، با اين فرق كه ديروز من امير شما بودم و امروز مأمور شما شدم، ديروز ناهى بودم و امروز منهى ام، معاويه با آوردن قرآن در ميان شما مكر و حيله مى كند تا خود را
از هلاكت نجات دهد و از شمشير شما خلاص شود، گويا شما از جنگ خسته و ملول شده و حيات زندگى خويش را بيشتر دوست داريد، شما را بر آنچه اكراه داريد تكليف نمى كنم اما آنچه سر مسئله و جان مطلب بود به شما گفتم، فردا پشيمانى سودى نخواهد داشت.
آن جماعت گفتند: يا على! كس بفرست و اشتر نخعى را بخوان كه او شجاعانه مى جنگد و مردان شام را مى كشد.
اشتر در آن ساعت با ياران خويش در نزديكى هاى خيمه معاويه مى جنگيد و چيزى نمانده بود تا لشكر شام را منهزم و متلاشى كند.
فرستاده اميرالمومنين عليه السلام به نزد مالك اشتر رفت و گفت: اى مالك! باز گرد و جنگ را متوقف كن.
اشتر گفت: برو به اميرالمومنين عليه السلام بگو كه اين ساعت، زمان برگشت نيست آثار فتح و پيروزى پيدا شده و تا شكست معاويه اندكى فاصله است.
فرستاده به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمد و جواب اشتر را بيان كرد. در آن موضع كه مالك اشتر مى جنگيد صداى نعره و ناله مردان شام بلند بود كه به ضرب شمشير اشتر نخعى و يارايش جان مى باختند.
آن جماعت به على عليه السلام گفتند: ما از تو خواستيم تا از اشتر نخعى بخواهى كه باز گردد نه اين كه در نبرد جد و جهد بيشترى كند و مردان بيشترى را بكشد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: سبحان الله، در جلو چشمان شما با فرستاده خويش سخن گفتم كه به مالك بگويد باز گردد.
بار ديگر به مالك اشتر نخعى پيغام داد، كه اى مالك! باز گرد كه فتنه آشكار شد، چون فرستاده به نزد مالك اشتر رسيد.
اشتر گفت: شايد اميرالمومنين عليه السلام از جهت اين مصاحف كه بر سر نيزه ها بستند مرا احضار كرده است.
فرستاده گفت: آرى.
مالك گفت: به خدا سوگند، وقتى اين مصاحف را بالاى نيزه ها ديدم فهميدم اين
حيله و نيرنگ از عمروعاص است و اين جنگ به پايان نمى رسد و در ميان لشكر ما اختلاف و تفرقه ايجاد مى شود!
سپس به فرستاده على عليه السلام گفت: اگر ساعتى مهلت دهى، جنگ را به پايان مى رسانم و پيروزمندانه برمى گردم.
گفت: آيا دوست دارى بعد از پيروزى، اميرالمؤمنين على عليه السلام را زنده نبينى؟
مالك گفت: سبحان الله، هرگز چنين نخواهم كه مولايم را زنده نباشد.
مالك اشتر با حالت غضبناك به جانب اميرالمومنين عليه السلام روان شد، در بين راه اين چنين سخن مى گفت:
اى اهل عراق! اى اهل ذل و نفاق اى اهل خلاف و شقاق، اين زمان كه با شمشير و نيزه بر آنان مسلط شديم و پيروزى نزديك شد و معاويه و عمروعاص فهميدند كه به دست ما مقهور و مغلوب مى شوند، اين حيله را در پيش گرفتند و قرآن را بر بالاى نيزه كردند و شما را به آنان مى خوانند، آيا مكر و حيله عمروعاص است؟
وقتى مالك خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيد، اشعث بن قيس گفت: ديروز با معاويه براى رضاى خدا مى جنگيديم و امروز هم به خاطر خدا ترك جنگ مى گوييم.
مالك اشتر گفت: از اين سخن هاى بيهوده دست بردار، اگر ساعتى مهلت دهيد، خيمه معاويه را از جا كنده با فتح و پيروزى برمى گرديم.
گفتند: اجازه مى دهيم.
مالك گفت: پس به اندازه يك ميدان اسب تاختن مهلت دهيد تا پيروزى را ببينيد.گفتند: چون ما را به كتاب خدا خواندند در اين صورت اگر حمله كنى در گناه تو شريك باشيم.
مالك گفت: افسوس كه اكابر لشكر كشته شدند و اراذل ماندند، شما تا اين ساعت بر حق بوديد، اما به باطل افتاديد و حق را رها كرديد.
قرا و غير قرا از آن جماعت آواز دادند: اى اشتر نخعى! از اين سخن ها دست بردار تا قرآن ها را بر سر نيزه ها مى بينيم از تو امير تو فرمان نمى بريم و اطاعت نمى كنيم.
اشتر گفت: افسوس! شما را فريب دادند و شما فريفته شديد، و معاويه و
عمروعاص از شما ترك جنگ را مى خواستند كه به مقصود خويش رسيدند، سپس رو به قراء آن جماعت كرد و گفت:
اى جماعت دنيا دوست، ما پنداشتيم كه پيشانى سياه شما حكايت از زهد و تقواى شما دارد و براى رضاى خدا و كسب شرف اخروى نماز مى خوانيد و تلاش مى كنيد؛ اما فهميديم، كه شما طالبان دنيا هستيد و گرفتار شهوتيد، عقب نشينى شما از جنگ به جهت فرار از مرگ و دوستى با دنياست، لعنت بر شما باد، اى كاش مثل قوم عاد و ثمود به عذاب هلاك مى شديد.
پس بين مالك و آنان كار به سب و ناسزاگويى كشيد و نزديك بود فتنه اى ديگر پديد آيد، اميرالمومنين عليه السلام آنان را آرام و غوغا را خاموش كرد.
پس يكى از آنان گفت: اى اشتر! اميرالمؤمنين على عليه السلام گفتار آنان را قبول كرد، تو چرا راضى نمى شوى؟
مالك گفت: به هر چه اميرالمؤمنين على عليه السلام راضى شود، من هم راضى و مطيع هستم.
با اختلاف در بين سپاه على عليه السلام و بازگشت مالك اشتر كار به كام معاويه شد، كه بعد از لمس كردن شكست و ديدن مرگ، جان تازه گرفت و اميد بقا يافت و به زبان اقرار كرد و گفت:
والله آن زمان كه مالك اشتر مى جنگيد، خواستم از او بخواهم تا از على بن ابى طالب عليه السلام برايم امانى بستاند و در آن ساعت انديشه گريختن داشتم كه مرا به اشعار پسر عمرو بن اطنابه افتادم، از فرار شرم كردم تا اين كه على عليه السلام اشتر نخعى را باز خواند كه نفسم تازه شد و حيله ما كارگر افتاد و كار بر وفق مراد شد.
در اردوى اميرالمؤمنين على
اميرالمؤمنين على عليه السلام در ميان اصحاب و لشكريان خويش سخن آغاز كرد و فرمود:
اى مردم! هيچ كتابى بالاتر از قرآن و هيچ حكمى بهتر از حكم خداوند تعالى
نيست و اين قوم ما را به كتاب خدا مى خوانند، همه مى دانيد من دوست دارم زنده كنم آنچه را قرآن زنده كرده و كنار بگذارم آنچه قرآن گذاشته است. بر شما معلوم است كه در جنگ حديبيه در خدمت رسول خدا بوديم همه طالب جنگ و منكر صلح بوديم، كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله از جنگ نهى فرمود، اكنون اهل شام از غايت اضطرار و ترس د از شمشير، ما را به قرآن مى خوانند و ما هم اجابت كرديم پس صبر كنيد و آرام باشيد تا بدانيم آنان چه مى خواهند.
پس از سخن على عليه السلام، حريث بن جابر بكرى برخاست و گفت:
اى مردم! سخنان اميرالمؤمنين على عليه السلام را شنيديد، كلام مرا گوش كنيد؛ اميرالمومنين عليه السلام در همه مشكلات پناهگاه ماست، چون او رهبر و امام ماست، والله آنچه امروز از اهل شام پذيرفته، همانى بود كه روز اول از آنان مى خواست، اگر كسى بعد از اين اميرالمؤمنين على عليه السلام را در اين كار كه پذيرفته طعن و مذمت كند با شمشير جواب او را مى دهيم.
پس از او جماعتى از بنى بكر بن وائل مثل حريث بن جابر و خالد بن معمر و شقيق بن ثور و كردوس بن عبدالله برخاستند و به نزد اميرالمومنين آمدند و گفتند:
فرمان، فرمان توست، اگر اهل شام را اجابت كنى ما هم اجابت مى كنيم اگر آنان را انكار كنى ما هم انكار مى كنيم، ما مطيع تو هستيم و در پيش تو كمر خدمت بسته ايم.
على عليه السلام فرمود:
من سزاوارترين فرد در اجابت به كتاب الله هستم، كه حرمت آن را نگه دارم، اما معاويه، عمروعاص ، ابن ابى معيط، حبيب بن مسلمه، ضحاك بن قيس و پسر ابى سرح اهل دين قرآن نيستند. من آنان را بهتر از شما مى شناسم، از كودكى تا امروز با ايشان مصاحب بودم. در كودكى بدترين كودكان بودند و اكنون شرورترين مردان هستند.
به يقين مى دانم بستن مصاحف بر سر نيزه ها خدعه و مكر آنان است، تا از قبول فرمان خدا تعالى فرار كنند، اما شما مرا موافقت نكرديد و بر فريب آنان فريفته شده از اره راست منحرف شديد؛ چون شما با من مخالفت كرديد، به ناچار قبول كردم و شما به زودى ثمره اين كار را خواهيد ديد.
جماعتى كه حاضر بودند، بعضى آنان حضرت را تصديق كرده و ثنا گفتند و برخى سر را به زير انداخته و حرفى نگفتند.
پيشنهاد حكميت
پس از پايان سخنان اميرالمومنين عليه السلام، ابوالاعور السلمى از جانب معاويه در حالى كه بر اسبى نشسته قرآنى بر سر نهاده بود، به نزديك لشكر على عليه السلام آمد و گفت: اى اهل عراق واى على بن ابى طالب عليه السلام، هيچ يك از ما از ديگرى فرمان نمى برد و اطاعت نمى كند، از هر دو لشكر جمعى كثير كشته شدند، هر يك از ما دو طرف خويشتن را در مقابل ديگر حق مى داند و آنچه بين طرفين باقى مانده استوارتر از گذشته است.
همه ما در روز قيامت از اين جنگ و كشتار محاسبه مى شويم و بايد پاسخگو باشيم، من پيشنهادى دارم كه به صلاح ما و شماست. ديگر خون ها ريخته نمى شود و آتش فتنه خاموش مى گردد.
مصلحت آن است كه دو نفر حكم از طرفين انتخاب كنيم تا بر اساس كتاب خداى تعالى بين ما و شما حكم كنند.
اى على عليه السلام از خدا بترس و آنچه مى گويم راضى باش و به حكم قرآن تن بده.
از لشكر اميرالمؤمنين على عليه السلام واز بلند شد، ما به حكم قرآن راضى شديم و به كتاب خداى تعالى ايمان داريم.
ابوالاعور گفت: الحمدالله كه موافق نظر ما شديد، سپس به نزد اهل شام بازگشت، آنچه اتفاق افتاد بيان كرد.
اصحاب معاويه شادمان شدند، شمشيرها در نيام كردند، و زره از تن به در آورده و به نصب حكمين مصمم شدند.
عمروعاص به معاويه گفت: تدبير و حيله مرا چگونه ديدى؟
تو را از درياى خون عراق به كنار ساحل آوردم و از گرداب بلا و گرفتارى نجات دادم و از شمشيرهاى ياران على بن ابى طالب عليه السلام رهانيدم.
معاويه گفت: راست مى گويى.
نامه اميرالمومنين به معاويه
اما بعد، افضل كارها آن است كه مردم آن را تحسين كنند.
اى معاويه! از دنيا بر حذر باش، دل بر جهان و حكومت آن نبند، نعمت دنيا را دوام ثابت نيست و فرح و شادى پايان مى يابد. چه بسا افرادى به ناحق حكومتى را صاحب شدند و ايام قليل از آن تمتعى يافتند.
عاقبت به عذابى غليظ مبتلا شدند، از روزى بر حذر باش كه بر گذشته عمر تأسف نخورى و از گذشته پشيمان نشوى، پس پيروى شيطان نكن. تعجب مى كنم، مرا به حكم قرآن مى خوانى، در حالى كه از اهل قرآن و حكم آن نيستى. اين پيشنهاد تو خدعه و حيله اى آشكار است، ولى ما هميشه تابع حكم قرآن بوديم و هستيم و هر كسى به حكم قرآن راضى نباشد در ضلالت عظيم و گمراهى آشكار باشد.
معاويه نامه اميرالمومنين على عليه السلام را خواند و جوابى به اين مضمون نوشت:
اما بعد، خداى تعالى ما و شما را عافيت عنايت فرمايد، غرض ما از جنگ، طلب خون عثمان بود، نمى خواستم خون عثمان آن را فرو گذارم و با تو سازش مداهنه كنم، اگر در مسير اين جنگ كشته مى شدم، جاى بسى سعادت بود كه نامى نيكو براى خويشتن به يادگار مى گذاشتم، چون اين جنگ به درازا كشيد و جمعى انبوه از دو طرف كشته شدند، مصلحت ديدم كه قرآن ميان من تو حاكم باشد، لذا تو را به كتاب خدا خواندم تا بين ظالم و مظلوم فرق گذارد و سنت قرآن را احيا كنيم.
سپس اميرالمؤمنين على عليه السلام نامه اى به عمروعاص نوشت:
آرايش دنيا زيباست، هر كسى اندك چيزى از دنيا به دست آورد، حرص و طمع او زيادتر مى شود و چنان به كسب دنيا پردازد كه هرگز سير نشود. اما سرانجام همه آنچه را كسب كرده بگذارد و برود. عاقل آن است كه دل به مال دنيا نبندد و بر زخارف آن مغرور نشود و از ديگران پند گيرد.
اى عمروعاص! در راه باطلى كه انتخاب كردى اصرار مورز و پاداش اخروى را
ضايع نگردان و بيش از اين معاويه را در باطلش حمايت و يارى نكن. والسلام. [ نهج البلاغه،272 عبده. ]
جواب عمروعاص به اميرالمؤمنين على عليه السلام.
مواعظ بليغ و نصايح عميق شما را به سمع طاعت بايد ستود، هر كسى با خصم خود به حكم قرآن رضايت داده باشد، انصاف كرده، ما در اين منازعت به حكم قرآن راضى هستيم اى ابوالحسن! تو هم به آن راضى باش.
بعد از مكاتبات و مقالات، اشعث بن قيس به نزد على عليه السلام آمد و گفت: يا اميرالمومنين! مى بينم كه لشكر عراق به حكم قرآن راضى شدند و از اين كه معاويه آنان را به كتاب خدا خواند شادمان و مسرورند، اگر اجازه فرمايى به نزد معاويه روم از او بپرسم كه در چه فكرى است و چه انديشه اى دارد حضرت فرمود: اختيار با توست.
اشعث بن قيس به نزد معاويه رفت و گفت:اى معاويه! قرآن بر بالاى نيزه كرديد، تقاضاى شما را اجابت كرديم و جنگ را متوقف نموديم، اكنون مراد تو چيست و چه نقشه اى دارى؟
معاويه گفت: مى خواهم ما و شما مطيع فرمان خداوند باشيم، پس دو حكم نصب مى كنيم، يكى از شما و يكى هم نماينده ما باشد، از آن دو عهد و پيمان مى گيريم و آنان را ملزم مى كنيم تا بر طبق دستور قرآن و كتاب خدا بين ما و شما حكم كنند و در اين باره هر حكمى بكنند راضى باشيم.
اشعث گفت: انديشه اى نيكو و حقى است، سپس به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام آمد و آنچه گفته و شنيده بود بيان كرد.
بازى حكميت
پس از پذيرش حكميت، قاريان قرآن از عراق و لشكر شام در حالى كه مصاحف در دست داشتند بين دو لشكر آمدند، با هم توافق كردند تا سنت هاى حسنه قرآن را
احيا كنند و آنچه را قرآن مردود و مطرود كرده كنار بگذارند و قرار گذاشتند دو نفر حكم انتخاب كنند و به مدت يك سال مهلت دهند تا در خير و شر صلاح و فساد تفكر و تدبر كنند و آنچه را تصميم بگيرند، بدون كم و زياد معاويه و على بن ابى طالب عليه السلام آن را بپذيرند.
اهالى شام بلافاصله گفتند، ما از جانب خود عمروعاص را انتخاب مى كنيم.
اما در لشكر على بن ابى طالب عليه السلام براى انتخاب حكم قيل و قال بسيار شد، اشعث بن قيس و كسانى كه بعدها خوارج شدند گفتند: ما ابوموسى اشعرى را انتخاب مى كنيم، چون او اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و مصاحب ابوبكر و عامل عمر بن خطاب بود.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: من ابوموسى را براى اين كار لايق نمى دانم و تصدى اين امر را به او نمى سپارم.
اشعث بن قيس، زيد بن حصين، عبدالله بن كوا و عده اى از طرفداران آنها گفتند: ابوموسى شايسته اين كار است، چون او ما را از واقعه و جنگ كه در آن افتاديم برحذر مى داشت.
اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت: من به حكميت او راضى نيستم، چون او از من گريزان شده و مردم را از من برحذر مى داشت، در متابعت و بيعت با من رغبت نداشت.
من به او اعتماد ندارم. عبدالله بن عباس را براى نمايندگى خويش انتخاب مى كنم، كه مردى زيرك و وفادار به من است.
آن جماعت گفتند: هرگز به انتخاب عبدالله بن عباس براى حكميت رضايت نمى دهيم، چون رأى تو و عبدالله بن عباس در اين كار يكى است، ابن عباس از توست و تو از او، بايد ديگرى براى اين كار انتخاب كنى.
اميرالمومنين فرمود: اگر عبدالله بن عباس را نمى پسنديد، مالك اشتر را براى حكميت قرار مى دهم.
اشعث گفت: آتش فتنه و جنگ را اشتر به پا كرده است، حكم مالك اشتر اين است كه ما شمشير بزنيم تا مراد تو و او حاصل شود.