من فرستاده است تا به حال جواب نامه او را ننوشته و به فرستاده اش اجازه مراجعت ندادم، هر چه زودتر به نزد من بيا تا در اين باب با تو مشورت كنم و از رأى و تجربه تو كمك بگيرم.
وقتى نامه معاويه به عمروعاص رسيد پسران خود عبدالله و محمد را فرا خواند و نامه معاويه را به آنان نشان داد و گفت:
اى پسران! من در رفتن به سوى معاويه و پيوستن به او با شما مشورت مى كنم؛ چه صلاح مى دانيد؟
عبدالله گفت: اى پدر صلاح اين است كه به معاويه اعتنايى نكنى چون وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت، از تو راضى بود، و بعد از آن دو خليفه ابوبكر و عمر هم از تو راضى بودند، و هنگامى كه عثمان كشته شد، تو غايب بودى و مسئوليتى هم در قبال او نداشتى. الحمدالله از نظر مال و دارايى هم محتاج كسى نيستى و طمع خلافت نيز ندارى، پس سزاوار نيست خود را در رنج اندازى و عداوت على بن ابى طالب عليه السلام كه پسر عم، داماد و وصى مصطفى صلى الله عليه و آله است، انتخاب كنى، سعادت تو در اين است كه همنشينى و يارى معاويه را اختيار نكنى.
فرزند ديگرش محمد گفت: اى پدر! پسنديده نيست مثل پير زنان كم همت در خانه بنشينى، مصلحت آن است به شام روى و به معاويه بپيوندى و خون عثمان را مطالبه كنى، تا يكى از سرداران و سروران لشكر باشى.
عمروعاص بعد از شنيدن سخنان هر دو پسر، گفت:
اى عبدالله، تو مرا به كارى اشاره مى كنى كه با خير و آخرت مقرون است و محمد مرا تشويق مى كند، دنيا را بر آخرت ترجيح دهم، ولى من در اين باره تأمل و تفكر خواهم كرد تا كدام يك به مصلحت باشد.
سرانجام عمروعاص به سوى شام رفت، چون نزد معاويه رسيد. معاويه او را گرامى داشت و در كنار خود نشاند و گفت: اى عمروعاص، مرا سه مشكل در پيش است كه از حل آنها عاجز مانده ام؛
اول: محمد بن حذيفه در زندان مصر را شكسته، بيرون آمده و جمعى را با خود
همراه ساخته است. او فردى فتنه جو و دشمن من است.
دوم: برايم خبر آورده اند، قيصر روم با لشكر مجهز و قدرتمند قصد جنگ با ما را دارد و چاره آن را نمى دانم چيست؟
سوم: على بن ابى طالب عليه السلام در كوفه به جمع آورى لشكر و نيرو پرداخته و مرا تهديد مى كند و عزم جنگ دارد. رأى و نظر تو رد باره اين مهم چيست؟
عمروعاص گفت:
اگر چه هر سه خطرناك و جاى نگرانى دارد. اما كار محمدبن حذيفه سهل است، لشكرى آماده كن و به جنگ او بفرست، يا كشته شود يا مى گريزد، كه فرارى شدن او ضررى براى تو ندارد.
اما قيصر روم را با ارسال هدايايى از طلا و نقره و اجناس گرانبها و از سرزمين شام مى توان فريفت، و از او تقاضاى صلح و يا مهلت براى جنگ كرد و او اجابت مى كند و گزندى به تو نمى رساند.
اما كار على بن ابى طالب عليه السلام از همه دشوارتر است، بهتر است با او منازعه و مخالفت نكنى.
معاويه گفت: او حق خويشاوندى مرا رعايت نمى كند، در بين امت اختلاف انداخته، خليفه مسلمين عثمان را كشته و بر خداى خويش عاصى گرديد.
عمروعاص گفت:
مهلا يا معاويه! آرام باش! على عليه السلام امروز يگانه روزگار است، هيچ كسى در درجه و رتبه او نيست، و انواع فضايل در او جمع است؛ از نظر هجرت، قرابت و سوابق نيكو، و اوصاف پسنديده و از مردانگى، شجاعت، فرزانگى، بلاغت، بصيرت و بينايى و فنون جنگى مواهب الهى بى نظير است.
معاويه گفت: راست گفتى، همه اين خصايص و صفات حميده كه شمردى براى شخصيت او ناچيز است، اما به بهانه خون عثمان با او مى جنگيم و او را متهم به كشتن عثمان مى كنيم.
عمروعاص: از سخن معاويه خنده اى تمسخر آميز سرداد و گفت: از سخن تو
كه خون عثمان را از على عليه السلام مطالبه مى كنى عجب دارم؛ آن وقت كه عثمان را محاصره كردند و از تو يارى خواست، او را تنها گذاشتى، نه خودت مددى كردى! و نه نيرويى براى كمك او فرستادى. اما من او را آشكار رها كرده و به فلسطين رفتم و امروز چگونه مدعى خون عثمان باشم.
معاويه گفت: اى عمروعاص! از اين سخنها بگذر، و با من بيعت كن تا با موافقت يكديگر پاى در ركاب كنيم و جهان را در تصرف خود درآوريم، و با لطايف الحيل على بن ابى طالب را از پاى درآوريم.
عمروعاص گفت: اى معاويه! ترك دنيا آسان است، اما ترك دين دشوار است، در اين حادثه ياور تو بودن و مخالفت على عليه السلام را اختيار كردن گناهى بس بزرگ است، پس در مقابل از دست دادن دين بايد مرا راضى كنى.
معاويه گفت: هر چه مى خواهى بگو.؟
عمروعاص گفت: امارت سرزمين مصر را مى خواهم.
معاويه گفت: مصر را در مقابل عراق به تو واگذار مى كنم.
معاويه امارت مصر را به عمروعاص واگذاشت و او مسرور و خندان به منزل رفت.
پسر عمش در منزل او بود. وقتى ديد عمروعاص خوشحال است، گفت:
اى عمروعاص! چون دين را به دنيا فروختى اين چنين خوشحال و شادمانى! آيا گمان مى كنى مصر از آن تو خواهد شد و مصريان تسليم تو مى شوند!
عمرو تبسمى كرد و گفت: اى عموزاده! كارها به اراده و تقدير است، نه به دست معاويه و على عليه السلام پس جهد و تلاشى مى كنم شايد اسم و رسمى مرا حاصل شود.
پسر عمش گفت: در اشتباهى بزرگ گرفتار شدى و مى پندارى كه معاويه خير و سعادت تو را مى خواهد، و حال اين كه دين را از دست دادى و معلوم نيست از دنياى او بهره اى و نصيبى به دست آورى!
چون معاويه اين منازعه را شنيد، دستور داد آن مرد را دستگير كنند و بكشند؛ اما او فرار كرده به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيد، و از كيفيت هم پيمانى و موافقت
معاويه و عمروعاص آنچه ديده بود بيان كرد، اميرالمومنين هم او را گرامى داشت و به او لطف كرد.
رسالت مجدد جرير بن عبدالله بر معاويه
چون عمرو بن عاص با يكديگر متحد شدند تا به مخالفت و جنگ با اميرالمؤمنين على عليه السلام؛ پردازند، بار ديگر اميرالمؤمنين على عليه السلام نامه اى بدون مضمون به جرير بن عبدالله نوشت:
وقتى نامه من به دست تو برسد، كار با معاويه را يكسره كن و از او جواب قطعى بخواه، و او را بين جنگ و بيعت با من مخير گردان، اگر عزم جنگ و مخاصمه دارد هر چه زود مرا با خبر كن و اگر سر سازش و تسليم دارد. از او وثيقه و پيمانى بگير تا بر آن اعتمادى باشد و زود به نزد ما باز گرد.
جرير بن عبدالله با دريافت نامه اميرالمؤمنين على عليه السلام بى درنگ به نزد معاويه رفت و گفت:
روزهاست كه نزد تو مانده ام و تو در جواب دادن مماطله مى كنى، ولى آنچه رسم دوستى و وفا بود با تو به پايان رساندم، گويا باطن تو به گونه ديگرى است و خداى تعالى مهر بر قلب تو زده است همان گونه كه بر قلب جباران و متكبران سياه دل مهر نواخته مى شود. تو حق را با باطل درآميخته اى. مى دانم تا برق شمشير مهاجر و انصار را نبينى بيعت خواهى كرد. اكنون اين نامه اميرالمؤمنين على عليه السلام است، كه با تاكيد نوشته است، يا معاويه بيعت كند يا جنگ را اختيار نمايد و بيش از اين اجازه ماندن در شام را ندارم.
معاويه با چرب زبانى گفت: حق با توست، و توقف تو در اينجا طولانى شده، است اما در انتظارم تا در اين باره با بزرگان اهل شام مشورت كنم و جوابى نيكو به تو بدهم.
گفت و گوى معاويه با عمروعاص
پس معاويه، عمروعاص را طلبيد و درباره جواب دادن به جرير بن عبدالله
مشورت كرد.
عمرو گفت: بيعت نكردن با على عليه السلام كارى بس خطرناك و گناهى بزرگ است. دشمنى با على عليه السلام دشمنى با پيامبر صلى الله عليه و آله و دشمنى با پيامبر دشمنى با پروردگار است. و چون تو را اعتقاد بر اين است كه على بن ابى طالب عليه السلام بيعت نكنى، راى من اينست شرحبيل بن سمط الكندى را كه از رؤسا و اشراف اهل شام است به حضور طلبى، و به او بگوى كه على بن ابى طالب عثمان را كشته و قصد دارد فتنه و آشوب به پا كند، و جرير بن عبدالله را نزد ما فرستاده تا از ما بيعت بگيرد، و ما منتظر رأى و نظر تو هستيم كه مصلحت چه مى بينى. آيا با على عليه السلام بيعت كنيم يا با او مقابله كنيم.
و قبل از اين كه او حاضر شود، چند نفر از اشراف را دعوت كن تا در پيش او گواهى دهند، على بن ابى طالب عثمان را كشته است. البته گواهان از معتمدان او باشند تا گواهى آنان در دل او جاى گيرد.
معاويه رأى عمروعاص را پسنديد از يك طرف به شرحبيل نامه نوشت تا به نزد او آيد، و از طرف ديگر كسانى كه با على عليه السلام عداوت و دشمنى داشتند، مثل يزيد بن انس، بُسر بن ارطاة، حمزة بن مالك، حابس بن سعد طائى، ابوالاعور سلمى و ده نفر ديگر را گفت براى شرحبيل گواهى دهند، عثمان را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است.
شرحبيل در حمص بود وقتى نامه معاويه را خواند به نزد عبدالرحمن بن غنم ازدى رفت، اين عبدالرحمن مردى فقيه و عالم و پارسا بود، با او مشورت كرد آيا به نزد معاويه برود يا نه.؟
عبدالرحمن گفت: اى شرحبيل! تو مردى بزرگ از اخيار قبيله كنده هستى، در افواه و عوام و الناس انداخته اند كه على بن ابى طالب عليه السلام، عثمان را كشته است، اگر اين سخنى درست بود، هرگز مهاجر و انصار و اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله با او بيعت نمى كردند. معاويه مى خواهد تو را بفريبد و از دين دارى تو براى كسب دنياى خويش بهره بگيرد، كما اين كه با عمروعاص همين گونه معامله كرد.
اگر دنيا و آخرت را طالبى به سوى على بن ابى طالب بشتاب تا هم نام نيكو و
هم ثواب آخرت يابى.
شرحبيل گفت: اى عبدالرحمن! هر چه گفتى از روى صدق و نيكى بود، اما دوست دارم كلام معاويه را هم استماع كنم تا ببينم چه مى گويد آن گاه تصميم خود را بگيرم. سپس به جانب شام روانه شد و به نزد معاويه رسيد. معاويه او را گرامى داشت و در كنار خويش نشانيد و گفت:
على بن ابى طالب جرير بن عبدالله را نزد ما فرستاده و نامه نوشته و مرا به بيعت خويش خوانده است، گرچه على بن ابى طالب مردى بزرگ، فاضل و بزرگوارى است، اما عثمان بن عفان خليفه وقت را كشته است. هنوز جواب نامه على عليه السلام را نداده ام و منتظر ماندم تا رأى نظر تو را كه مردى بزرگ و از رؤ ساى قبيله كنده هستى بدانم مصلحت در چه مى بينى؟ هر كارى را مصلحت بدانى همان را عمل كنيم.
شرحبيل گفت: سخنان تو را شنيدم و به مقصود تو پى بردم، يك شب مهلت ده تا از ديگران در اين بار تحقيق كنم، اگر دو نفر از بزرگان و سادات شام در پيش من گواهى دهند كه على بن ابى طالب عثمان را كشته است، برايم يقين حاصل مى شود كه راست مى گويى، آن گاه با همه خويشان و اقربا و دوستانم در ركاب تو با على عليه السلام جنگ مى كنيم.
روز ديگر معاويه آن گواهان دروغين كه كينه على عليه السلام را در دل داشتند، مخفيانه به نزد شرحبيل فرستاد تا در پيش او گواهى دادند، شرحبيل به نزد معاويه آمد و گفت:
به سبب گواهى بزرگان و معتمدان يقين پيدا كردم كه على عليه السلام عثمان را مظلومانه كشت. اى معاويه! به خدا سوگند اگر با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كرده بودى تو را از شام اخراج مى كرديم. عبدالله بن جرير به به كوفه باز گردان. به خدا سوگند، مجازات على عليه السلام جز شمشير چيز ديگرى نيست.
شرحبيل خواهر زاده اى داشت، وقتى رأى و نظرش را شنيد او را مذمت كرد معاويه چون از سخنان خواهر زاده شرحبيل آگاهى يافت، قصد جان او را كرد، آن مرد از شام فرار كرده به نزد اميرالمؤمنين على عليه السلام رفت و همه اخبار و حيله هاى معاويه را
براى: حضرت آشكار ساخت، على عليه السلام او را گرامى داشت و در رديف ملازمان و همراهان خويش قرار داد.
شرحبيل به نزد عبدالله رفت و گفت:
اى جرير! عجب كارى در پيش روى ما قرار دادى و ما را در شبه افكندى، مى خواستى ما را در دهان شير اندازى، و مى خواهى شام را با عراق در آميزى و مشوش و آشفته گردانى و هرگز گمان نمى كردم على بن ابى طالب عليه السلام به كشتن عثمان اقدام كرده باشد تا اين كه بر من آشكار شد كه على عليه السلام عثمان را كشته است.
جرير از گفتار او خنديد و گفت:
اين كه گفتى كارى عجيب سخت در پيش روى شما قرار دادم اگر چنين بود مهاجر و انصار رسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن اتحاد و اتفاق نمى كردند و بر عليه طلحه و زبير نمى جنگيدند و اين كه گفتى، شام و عراق را به هم مى آميزم، اگر اختلاط عراق و شام بر حق استوار باشد بهتر از آن دو در باطل است.
اما اينكه مى گويى اميرالمؤمنين على عليه السلام عمان را كشت، به خدا سوگند اين سخن باطل و تهمتى آشكار است كه بدون آگاهى بدان اطلاع پيدا كردى، و در روز قيامت بايد پاسخگو باشى، از خدا بترس، و براى مال و جاه دنيا، آخرت را از دست مده.
شرحبيل با عصبانيت و خشم از نزد جرير خارج شد، به مجلس معاويه وارد شد، و به معاويه گفت:
ما باور كرده بوديم كه تو نماينده، نايب و پسر عم اميرالمومنين عثمان هستى. اگر از مردانى هستى كه با على عليه السلام به نبرد و جنگ بپردازى تا خون عثمان را از على عليه السلام باز ستانيم ولى اگر در اين كار اهمال و غفلت روا دارى، تو را عزل و كسى ديگر را به جاى تو انتخاب مى كنيم، سپس با على عليه السلام تا آخرين نفر محاربه و جنگ مى كنيم.
معاويه گفت: من يكى از شما هستم با هر كسى بجنگيد مى جنگم و با هر كسى صلح كنيد صلح مى كنم.
پس معاويه! جرير بن عبدالله را به حضور خواند و گفت:
سخن اهل شام را شنيده اى و به نيات و احوال آنان واقف شدى، برخيز و نزد
على بن ابى طالب عليه السلام برو و آنچه را ديدى باز گو.
جرير بن عبدالله بعد از اينكه صد و بيست روز در شام نزد معاويه اقامت كرده بود به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيد و آنچه ميان او و معاويه و ديگران اتفاق افتاده بود شرح داد.
مالك اشتر گفت: اى اميرالمومنين! اگر به جاى جرير مرا نزد معاويه مى فرستادى بهتر بود، اين سست اراده چهار ماه در شام توقف كرد و فرصت را ضايع كرد.
جرير گفت: به خدا سوگند اگر به جاى من رفته بودى، همان روز اول تو را مى كشتند چون آنان تو را از جمله كشندگان عثمان مى دانند.
سپس رو كرد به اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: شاميان هر روز بر مالك اشتر، عمار ياسر، حكيم بن جبل و مكشوح مردادى دسترسى پيدا كنند آنان را مى كشند.
مالك اشتر گفت: اى جرير! از اين سخنهاى كودكانه دست بردار، به خدا سوگند اگر جاى تو بودم اين مأموريت را به وجه نيكو به پايان مى بردم و معاويه و اطرافيانش را وادار مى كردم تا جواب نامه اميرالمومنين عليه السلام را زودتر بدهند نه مثل تو چهار ماه روزگار سپرى كردى و فرصت را ضايع نمودى.
معاويه شرحبيل را به جمع آورى لشكر مى فرستد
معاويه وقتى جرير نماينده على عليه السلام به كوفه را باز گردانيد به شرحبيل گفت:
حالا كه حق بر تو روشن گرديد و دعوت ما را اجابت كردى بدان اين كار كه در پيش گرفتيم جز به حمايت و موافقت عوام الناس مقدور و ميسر نيست، مصلحت اين است كه به شهرهاى شام نامه بنويسى و آنان را از ماجراى كشتن خليفه مظلوم به دست على بن ابى طالب عليه السلام با خبر كنى و به يارى ما بطلبى.
شرحبيل گفت: اين كار مهم با نامه حل نمى شود، خود شخصا به شهرها مى روم و مردم را به همراهى تو ترغيب و تشويق مى كنم.
ابتدا به شهر حمص رفت وقتى مردم در مسجد اجتماع كردند، بر منبر نشست و گفت: بدانيد على بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته و ميان امت
محمد صلى الله عليه و آله تفرقه انداخته، با مردم بصره به جنگ و منازعه پرداخته، و تمام بلاد را مسخر خود كرده است مگر سرزمين شام را و اكنون لشكر فراهم كرده و در فكر حمله به شام است تا شما را از خانه كاشانه خود آواره كند، هر چه فكر كرديم جز معاوية بن ابى سفيان كسى را قوى در مقابل او نديديم پس برخيزيد و با شمشيرهايتان او را يارى دهيد.
مردم حمص يكپارچه دعوت او را اجابت كردند، شرحبيل به هر شهر از بلاد شام وارد مى شد، مردم را به نصرت معاويه و دشمنى و عداوت با على بن ابى طالب عليه السلام ترغيب مى كرد و مى گفت: برايم يقين حاصل شد كه على بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته و اكنون فتنه و آشوب به پا مى كند، معاويه خون عثمان را از او مطالبه مى كند، او را يارى كنيد.
مردم به سخنان شرحبيل كه مردى سرشناس بود اعتماد مى كردند، تا اين كه لشكرى انبوه از شهرهاى شام گرد او جمع شدند. شرحبيل آن لشكر را پيش د معاويه آورده، همگى بر دشمنى با على بن ابى طالب عليه السلام اقرار و با معاويه بيعت كردند آنان نيز عهد كردند تا پاى جان در ركاب معاويه بر ضد اميرالمؤمنين على عليه السلام بجنگند.
در اثناى آن بيعت، مردى فاضل و دانشمند از اهالى سكاسك كه نام او اسود بن عرفجه بود شعرى مشتمل بر وقايع روزگار و تلاش شرحبيل و جمع شدن لشكر سرود. وقتى در ذكر اميرالمؤمنين على عليه السلام اين بيت را خواند:
فاحذر اليوم صولة الاسد الورد
اذا جال فى رجا الهيجا
اذا جال فى رجا الهيجا
اذا جال فى رجا الهيجا
گفت: على بن ابى طالب عليه السلام بردار رسول خدا صلى الله عليه و آله و پسر عم او و شوهر دختر او و پدر دو سبط او و وصى و وارث علم او كه جد و خال و برادر تو را كشته است.
معاويه گفت: او را بگيريد.
غلامان خواستند او را بگيرند، شرحبيل گفت:
اى معاويه! او را رها كنيد، او مردى فاضل و از سادات قوم خويش است، اگر او را برنجانى، به خدا سوگند بيعت با تو را نقض مى كنم.
معاويه به ناچار از تصميم خود دست كشيد و گفت:
او را به تو بخشيدم اگر شفاعت تو نبود او را سخت مجازات مى كردم.
آن مرد از شام گريخت و به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيد و آنچه اتفاق افتاد براى آن حضرت باز گفت.
سعيد بن قيس همدانى به اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت: شرحبيل مردى است كور دل و سليم، معاويه او را فريفته و به شهرهاى شام فرستاده تا لشكر جمع آورى كند، اگر مصلحت بدانى نامه اى برايش بنويسم و او را در اعتقاد و باورش نسبت به ما به شك و شبهه اندازم.
اميرالمومنين فرمود: هر چه صلاح مى دانى برايش بنويس.
سعيد بن قيس نامه اى مشروح مشتمل بر نصيحت و بيان واقعيت براى شرحبيل نوشت. اما اثرى نبخشيد و همچنان در كوردلى خويش باقى ماند و از معاويه فاصله نگرفت.
پيوستن عبيدالله بن عمر بن الخطاب به معاويه
عبيدالله بن عمر در اين زمان به نزد معاويه رفت تا موافق معاويه و مخالف با على بن ابى طالب عليه السلام باشد، معاويه از آمدن عبيدالله بن عمر به شام بسيار شادمان شد، به عمروعاص گفت: مصلحت مى دانم فرزند خليفه براى مردم شام خطبه اى بخواند و شهادت دهد كه على بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته است.
عمروعاص گفت: اى معاويه، عبيدالله بن عمر از روى صدق و دوستى نزد تو نيامده تا تو را موافقت كند، بلكه از ترس شمشير على عليه السلام به تو پناه آورده، به او نبايد اميدوار بود، ولى از او بخواه تا خطبه اى در جمع مردم بخواند.
معاويه، عبيدالله بن عمر را نزد خود خواند و گفت : اى بردار زاده! از اين كه به نزد ما آمدى، لطف كردى، تو مردى امين و بزرگوارى؛ اما از تو خواهشى دارم، مى خواهم بر منبر بروى و على بن ابى طالب عليه السلام را ناسزا بگويى و معايب او را برشمرى و به كشتن عثمان به دست او گواهى دهى تا مردم شام سخن تو را بشنوند و در حمايت ما