نمى رسد، اما اگر اجازه فرمايى مطلبى دارم ولى مى خواهم به عرض برسانم تا شايد خون مسلمانان ريخته نشود.
آن حضرت فرمود: هر انديشه اى دارى بيان كن.
گفت: پيش نهاد مى كنم شما به جانب عراق بگرديد و ما به سوى شام؛ شما به شام و اهل شام كارى نداشته باش، ما هم به تو اهل عراق صدمه اى نرسانيم.
اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت:
مى دانم سخن تو از روى نصيحت و دلسوزى است. اما من شبها و روزها در اين كار تأمل و تفكر كردم، راهى جز قتال و نبرد را سزاوار نديدم، چون اگر اين جمعيت شام را به راه راست دعوت نكنم و اين كار را همچنان مبهم و معطل و مشوش بگذارم و به ضلالت و گمراهى آنان راضى شوم، به خداى تعالى كافر شده، احكام خدا و رسول را مهمل گذاشته باشم؛ پس امروز جنگ مى كنم و اين جماعت شامى را به راه راست مى خوانم تا در روز قيامت به آتش دوزخ گرفتار نشوم. [ خبر فوق در اخبار طوال، ص188 و واقعه صفين، ص474 روايت شد. ] مرد شامى به موضع خويش برگشت در حالى مى گفت، انا الله و انا اليه راجعون.
شهادت عمار ياسر
دو لشكر جنگ را شروع كرده، با نيزه و شمشير به قتال پرداختند، جز صداى چكاچك شمشير و نيزه صداى ديگرى شنيده نمى شد، در اين گير و دار عمار ياسر سر به آسمان بلند كرد و گفت:
اللهم انك تعلم انى لو كنت اعلم ان رضاك فى ان اقذف نفسى فى هذا الفرات فاغرقها لفعلت.
خدايا! اگر مى دانستم رضاى تو در آن است كه خويشتن را در اين آب فرات غرق كنم، همين كار را مى كردم.
و ادامه داد: خدايا اگر مى دانستم رضايت تو آن است كه شمشير در سينه خود فرو كنم،
حتما همين كار را مى كردم.
سپس گفت: خدايا، مى دانم هيچ كارى نيكوتر از جهاد با اين قوم ستمكار و گمراه نيست. پس از دعا، به مردم گفت: اى مسلمانان! با اين پرچم ها و علم ها كه همراه معاويه است سه نوبت در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله جنگ كرديم و اين چهارمين بار است، من امروز در راه مولايم على عليه السلام شهيد مى شوم، چون مرا بكشند شما دوستان، سلاح مرا برگيريد، مرا با خونم در همان لباس رزم بعد از خواندن نماز در قبرم دفن كنيد. آن گاه مرا با خدايم تنها بگذاريد؛ اميرالمؤمنين على "ع" امام و مقتداى ماست و در قيامت از نيكان شفاعت مى كند.
بعد گفت: اى ياران! هر كسى طالب بهشت است به نزد من آيد تا به كمك شمشير و نيزه خود را به جنت رضوان برسانيم، امروز روز ملاقات و ديدار با محبوبم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و پيروانش مثل جعفر طيار و حمزه سيدالشهدا است. [ تاريخ طبرى، 21:6. ]
آن گاه مقابل لشكر معاويه آمد، رجز مى خواند و پى در پى حمله مى كرد و مى گفت: اى اهل شام! ما شما را بر باطن و خويشتن را بر حق مى دانيم او چون جان خود را در كف گرفته بود بى محابا حمله مى كرد، در آن هنگام گروهى از اهل بغى او را محاصره كرده تا اين كه پسر جون سكونى نيزه اى بر پهلوى عمار زد، عمار از آن ضربه زخمى شد به زمين افتاد؛ اما به موضع خود برگشت و آب خواست، غلامى به نام راشد داشت، برايش شير آورد و گفت: اى خواجه اين شير را به جاى آب بنوش.
چون عمار چشمش به شير افتاد تكبير سر داد و گفت: [ اين حكايت را بيهقى در كتاب الدلائل.420:6 و احاديث مختلفى در اين خصوص وارد شده است. ] صدق رسول الله، حبيب من رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا خبر داد، آخرين روزى من در دنيا، شير خواهد بود. بعد از نوشيدن شير، كلمه شهادتين را بر زبان راند و سپس جان داد. رحمه الله به ديدار محبوب و لقاء پروردگار شتافت.
وقتى اميرالمؤمنين على عليه السلام از واقعه عمار خبر يافت بر بالين وى آمد و سر او را بر زانو گرفت و گفت:
هر كس از وفات عمار دلتنگ نشود از اسلام و مسلمانى بويى نبرده است، خدا
عمار را در روز قيامت رحمت كند، هر وقت در خدمت مصطفى صلى الله عليه و آله سه نفر را مى ديدم عمار چهارمين آنان بود و هر وقت چهار نفر را ديدم عمار پنجمين آنان بود. نه يك نوبت بلكه دو نوبت و سه نوبت، بهشت بر عمار ياسر واجب است، بر او گوارا باشد، او را كشتند در حالى كه او با حق و حق با او بود و محمد مصطفى صلى الله عليه و آله فرمود:
يدور الحق مع عمار حيثما دار. قاتل عمار و دشنام دهنده او را بهره اى از آتش دوزخ است.
سپس به اتفاق افراد بر او نماز گزارد و او را دفن كرد.
خبر شهادت عمار ياسر
در همان هنگام عمروعاص خبر كشته شدن عمار را به معاويه داد: عمار ياسر كشته شد.
معاويه گفت: چه زيانى براى ما دارد؟
عمروعاص گفت: آيا نشنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره عمار گفت؛
اى عمار! تقتلك الفئة الباغية و ان آخر زادك من الدنيا اللبن.
اى عمار! فرقه گمراه و طغيان گر تو را مى كشند و آخرين روزى تو از دنيا شير خواهد بود. [ بيهقى در الدلائل420:6 و احاديث مختلفى در اين خصوص وارد شده است. ]
معاويه گفت: على بن ابى طالب عليه السلام كه او را به ميدان فرستاد كشنده اوست. عمروعاص گفت: پس كشنده حمزه سيدالشهداء هم رسول الله صلى الله عليه و آله است چون او را با خود به جنگ آورد و وحشى قاتل او نيست.
معاويه گفت: اى عمروعاص، از من دور شو كه نمى دانى چه مى گويى.
خشم ياران على
اصحاب اميرالمؤمنين على عليه السلام كه از وفات عمار ياسر به خشم آمده بودند بر لشكر
شام حمله كردند، مالك اشتر و قيس به سعد بن عباده با قبايل خود همچون شير خشمگين حمله هاى پى در پى و بى امان مى كردند.
مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب سوار بر اسب در پيش روى دلاوران اهل عراق ايستاد و آنان را به دلاورى تحريض و ترغيب مى كرد.
در اين روز از اهل شام عده زيادى كشته شدند و بسيارى زخمى و مجروح به خيمه خود باز گشتند.
فرا رسيدن شب پناهگاه امنى براى لشكر معاويه شد تا از شمشير ياران اميرالمؤمنين على عليه السلام براى ساعاتى در امان باشند.
اعتراض در لشكر معاويه
آن شب اهل شام بر كشتگان خود بسيار بى تابى مى كردند و بى اندازه ناراحت بودند بعضى نيز غصه مى خوردند و اشك مى ريختند.
معاوية بن خديج كندى گفت: اى اهل شام، لعنت بر اين زندگانى! بعد از حوشب و ذى الكلاع حميرى كه در اين جنگ كشته شدند و بعضى ديگر هم كه از جنگ خسته شده بودند سخن از نارضايتى از اين جنگ طولانى گفتند.
چون اين كلمات به گوش معاويه رسيد، سران قبايل و امراى لشكر را فرا خواند و گفت: اى اهل شام! در جنگ كشته شدن و مجروح شدن هست. اگر چه مردانى از ما در اين جنگ كشته شدند. اهل عراق هم كشته دادند. ما از اهل عراق سزاوارتر به گريه نيستيم.
اگر ذو الكلاع حميرى از لشكر ما كشته شد عمار ياسر هم از لشكر على عليه السلام هم به قتل رسيد.
اگر حوشب ذوالعظيم و عبيدالله بن عمر در لشكر ما كشته شدند. هاشم بن عتبة و عبدالله بن بديل بن ورقاء از ياران على عليه السلام هم كشته شدند. كه كشتگان ما از مقتولين عراق عزيزتر و شريف تر نبودند.
اى اهل شام! بشارت بر شما باد كه سه تن از نامداران بى همتا كه در ميان عرب نظير
نداشتند و على عليه السلام را در هر كارى يارى مى دادند و چون صاعقه بر لشكر ما مى تاختند، بدست لشكر ما به قتل رسيدند؛ اول آنان عمار ياسر. دوم هاشم بن عتبه و سوم عبدالله بن بديل بن ورقاء كه او را فاعل و الافاعل مى گفتند كه در رأى، تدبير، بصيرت، شجاعت و فرزانگى انگشت نماى عرب بود.
سه شخص ديگر هم مانده اند؛ يعنى مالك اشتر، اشعث بن قيس و عدى بن حاتم كه هر يك از اينها در شجاعت، مردانگى و مروت، قطب لشكر على عليه السلام هستند، اگر اين سه تن را بكشيم، على عليه السلام را قوت چندانى نمى ماند.
دسيسه هاى پنهانى معاويه براى توقف جنگ
معاويه يكى از سران قبيله كندى به نام معاوية بن خديج كندى را به حضور خواند و گفت: اشعث بن قيس مردى از قبيله كنده و پسر عم شماست و از معارف لشكر على بن ابى طالب عليه السلام است و بسيارى از مبارزان من با شمشير او هلاك شدند، دوست دارم نامه اى براى او بنويسى تا كشندگان عثمان را كه در كنار على عليه السلام جمع شده اند به ما تحويل دهند تا قصاص كنيم اگر چنين كنند، دست از جنگ مى كشيم و در خانه خويش مى نشينيم چون اين جنگ مردان بسيارى از ما را هلاك كرده است و طاقت مقاومت بيشتر را نداريم.
معاوية بن خديج كندى نامه اى به اين مضمون براى اشعث بن قيس نوشت:
اما بعد، كلامى دارم كه به صلاح امت اسلام است و لشكر ما و شماست، رتبه و علوشأن و كمال و منصب تو در نزد على عليه السلام بر همگان معلوم است. از ملوك جاهليت غير از تو و ذوالكلاع حميرى كسى اسلام را نپذيرفت و به خدمت آن در نيامد، تو به خدمت على بن ابى طالب عليه السلام و ذوالكلاع به خدمت معاويه متصل شد، هر دو از سادات و سروران قوم بوديد تا اين جنگ كه بلاى جان مسلمانان است پيش آمد.
ذوالكلاع با فرا رسيدن عجلش از ميان ما رفت و مى دانيم كه تو هرگز از عمثان نرنجيده و خلاف رأى او كار نكردى و از على بن ابى طالب عليه السلام هم امروز راضى و دل خوش نيستى. من از تو التماس نمى كنم على را ترك كن و به سوى معاويه بيا؛ نمى گويم عراق را بگذار و شام را انتخاب كن، بلكه از تو درخواست مى كنم از اميرت،
على بن ابى طالب عليه السلام بخواهى كشندگان عثمان را بگيرد و نزد ما بفرستد تا ما جنگ را متوقف كنيم والا جنگ را ادامه مى دهيم.
چون نامه معاوية بن خديج به اشعث بن قيس رسيد، جواب آن را به اين مضمون نوشت:
نامه تو رسيد، لطف كردى و انواع نعمت هاى بارى تعالى را در حق من شرح دادى، شكر و سپاس خداى را كه شكرش مزيد نعمت است. من نيز الطاف ربانى را ذكر مى كنم تا شامل حال تو شود. اى برادر! آسان تر از آن چيزى كه از من خواستى از تو مى خواهم تا اگر به كار بندى سعادت دنيا و آخرت تو را تضمين مى كند.
چنانچه نوشتى من از سادات اهل عراق هستم، تو هم يكى از سروران اهل شام هستى، برخيز بر اسب خويش سوار سو و به نزد جماعتى از مهاجر و انصار كه نه در خدمت اميرالمومنين اند و نه در موافقت معاويه برو، تحقيق كن تا بدانى كدام يك براى خلافت اولى ترند. على بن ابى طالب عليه السلام سزاوارتر است يا معاويه؟اگر گفتند على عليه السلام بر اين كار از معاويه شايسته تر است، ما و شما على بن ابى طالب عليه السلام را مدد مى كنيم و دست به دامن او مى زنيم و از او متابعت مى كنيم. اگر گفتند معاويه براى خلافت از على بن ابى طالب عليه السلام اولى تر است، ما على عليه السلام را ترك كرده به خدمت معاويه مى آييم و او را حمايت مى كنيم. اما سخن تو كه گفتى از عثمان نرنجيده باشم و از على عليه السلام راضى نباشم، بايد بدانى من از اميرالمؤمنين على عليه السلام به غايت القصوى راضى ام و از عثمان بى نياز و جنگى كه داريم به فرمان امامى هادى و مرشد كه مهاجر و انصار او را با بيعت به خلافت و امامت برگزيدند. انجام مى دهيم و جنگى كه شما با ما داريد به دستور مردى است كه اهالى شام او را پيشواى خود كردند، او را نصيبى در خلافت و حظى در شوراى خلافت نيست. والسلام.
سپس نامه را همراه چند بيت شعر برايش فرستاد، چون نامه اشعث بن قيس به معاويه بن خديج رسيد، با خواندن نامه به خشم آمد و گفت، [ كتاب الامامة والسياسة 135:1. ] اى معاويه! اين غصه از جانب تو به من رسيد و تو باعث شدى كه او چنين جوابى سخت بر من بنويسد.
عتبة بن ابى سفيان گفت: اشعث بن قيس مرد زيركى است و او را با نامه نمى توان
فريفت، بلكه بايد از نزديك با او مناظره كرد، اگر معاويه اجازه فرمايد با او حضورى سخن بگويم.
معاويه گفت: مانعى ندارد.
عتبة بن ابى سفيان سوار بر اسب به نزديك لشكر اميرالمؤمنين على عليه السلام آمد و ايستاد و آواز داد؛ اشعث بن قيس كجاست.؟
اشعث با شنيدن صداى او گفت: عتبه مردى است دانا، بايد سخن او را شنيد تا چه مى گويد.
اشعث بلافاصله در مقابل عتبه ايستاد گفت: بگو چه كار دارى و از ما چه مى خواهى؟ عتبه زبان تملق پيش كشيد و گفت: تو سرور اهل عراق و سيد و سالار قبيله كنده هستى و عثمان را در حق تو سوابق و اكرام است و تو از كسانى نيستى كه در كشتن عثمان مساعدت و معاونت كرده باشد اما مالك اشتر از جمله كشندگان عثمان است، عدى بن حاتم از جمله كسانى است كه مردم را به كشتن عثمان تحريك و ترغيب مى كرد اما سعيد بن قيس غلام حلقه به گوش و نوكر بى اراده على بن ابى طالب عليه السلام است و شريح بن هانى و زحر بن قيس تابع نفس هواى خويش اند.
اما تو با آنان فرق دارى ، از اخلاق كريمه محاسن حسنه كه در تو سراغ دارم در هيچ كسى نيست و امروز اگر معاويه مى خواست با يكى از مبارزان على عليه السلام ملاقات كند فقط با تو ملاقات گفت و گو مى كرد، از تو توقع دارم از حاميان اهل عراق نباشى و با ما جنگ نكنى و از راه حميت و جاهليت و با مسلمانان شام جنگ نكنى. از تو نمى خواهم على بن ابى طالب را ترك كنى و به اطاعت و نصرت معاويه درآيى، بلكه درخواست مى كنم صلاح ما و خويش را نگه دارى و جنگ را متوقف كنى تا خون مسلمانان ريخته نشود.
اشعث بن قيس گفت:
آنچه گفتى شنيدم، از اين كه از بذل و محبت معاويه در ملاقات با من سخن گفتى، ملاقات با معاويه نه منزلت و عظمت مرا زياد مى كند نه چيزى از شأن من كم مى شود. اما آنچه گفتى من سيد و سرور اهل عراق و مقتدا و رئيس قبيله كنده هستم، بدان كه سيادت و
سرورى و مهترى از آن مولاى ما اميرالمؤمنين على عليه السلام است با بودن او هيچ كسى را دعوى سيادت و سرورى نيست. اما احسان عثمان را يادآور شدى، ما را از خشم عثمان غم و اندوه و از احسان او شرف و عزتى حاصل نشد.
اين كه دوستان و همرزمان ما عيب گرفتى و هر يك را به گونه اى مذمت كردى از قدر و منزلت تو چيزى نزد من نيفزود.
از حمايت اهل عراق سخن به ميان آوردى، چون آنان همسايگان و هموطنان من هستند و حمايت از هموطن از غيرت و حميت ماست. اما از ترك جنگ و پايان خون ريزى گفتى، شما به ترك آن محتاج تر هستيد تا ما، در عين حال در آن، مل مى كنيم و مى انديشيم تا تصميم بگيريم.
عتبه چون جوابى بدين فصاحت و شيوايى شنيد بدون دريافت فايده اى به نزد معاويه برگشت.
معاويه نعمان بن بشير را احضار كرد و گفت:
مى دانم تو به خاطر انصار و مخصوصا كشته شدن عمار ياسر ناراحت هستى، اما مصلحت مى دانم، با اصحاب على بن ابى طالب عليه السلام رو به رو شوى و تقاضا كنى، ترك جنگ كنند شايد تو را اجابت كنند.
نعمان بن بشير بر اسب نشست و به لشكرگاه على بن ابى طالب عليه السلام آمد صدا زد، قيس بن سعد بن عباده را بگوييد تا نزد من آيد، با او سخنى دارم. قيس بن سعد بى درنگ در مقابل او ايستاد و گفت: يابن بشير! هر سخنى دارى بگو؟
گفت:اى قيس! هر كسى جماعتى را به حق بخواند و از ضلالت برهاند تا به هدايت برسند. انصاف كرده است.
اى جماعت انصار! شما در خذلان و خوارى عثمان خطا و اشتباه كرديد و او را كشتيد، خطاى ديگر شما اين كه ياران او را در جنگ جمل كشتيد، اگر عثمان را نكشته بوديد، على بن ابى طالب عليه السلام خليفه نمى شد، اما حق را خوار كرديد و باطل را يارى و نصرت داديد، به اين هم راضى نشديد، بلكه بر اهل شام طغيان كرده شمشير كشيديد، مردان و مبارزان آنان را هلاك كرديد، هرگاه يكى از نامداران على عليه السلام كشته مى شد نزد او مى رفتيد و او را تعزيت و دلدارى مى داديد اكنون كه جنگ، مردان ما و مبارزان شما
را در كام مرگ كشيده است و كارد به استخوان رسيده از خدا بترسيد و از ادامه جنگ دست برداريد تا بيش از اين خون مسلمانان ريخته نشود. والسلام.
قيس بن سعد بعد از سخنرانى نعمان خنديد و گفت:
گمان نمى كردم كلام بر اين منوال بگويى و در اين مكان بايستى و دليرى و جسارت كنى! وليكن عثمان را كسانى مخذول و مقتول كردند كه از تو و پدرت بهتر بودند، اما اصحاب جمل بعد از پيمان بيعت با اميرالمؤمنين على مخالفت كردند، عهد را شكستند و جنگ را آغاز كردند. لذا جنگ با آنان واجب شد ما هم آنان را تنبيه كرديم، اما معاويه! اگر همه اعراب با او بيعت كنند، هرگز انصار خلافت او را نمى پذيرد و با او جنگ مى كند. اما از جنگ بين ما و شما ياد كردى، ما در ركاب اميرالمومنين همچنان مى جنگيم كه در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله شمشير مى زديم و صورت را در مقابل شمشير و سينه را در برابر نيزه سپر مى كرديم تا حق پيروز شود و باطل زايل گرديد.
اى نعمان! بنگر آيا با معاويه غير از طليق و احزاب كى ديگرى هست، بنگر ببين مهاجر و انصار كجا هستند و در خدمت چه كسى شمشير مى زنند؟ نگاه كن آيا غير از تو و مسلمة بن مخلد هيچ كس از مهاجر و انصار با معاويه هست. شما دو نفر نيز از بدرييون و عقبيون و از مسلمانان سابقه دار در اسلام نيستيد. امروز آمده اى بر ما دليرى و هرزه گويى و ياوه سرايى مى كنى، پدر تو هم پيش از اين در سقيفه بنى ساعده از اين مهملات گفته بود. از من دور شو؛ لعنت خدا بر تو و آنچه براى ما گفتى باد.
نعمان بن بشير بعد از شنيدن سخنان قيس بن سعد بن عباده با شرمندگى به سوى معاويه بازگشت.
چاره جويى ديگر معاويه
نعمان بن بشير آنچه شنيده بود براى معاويه بيان كرد، معاويه فهميد با اين حيله كار به ترك جنگ و پايان نبرد نخواهد انجاميد. لذا جماعتى از سران قريش مثل عمروعاص، عتبه بن ابى سفيان، عبدالرحمان بن خالد بن وليد، حبيب بن مسلمة و ضحاك بن قيس و جمعى از اعيان شام را به نزد اميرالمؤمنين على فرستاد.
چون آنان نزديك لشكر على عليه السلام رسيدند اجازه خواستند، آن اجازه فرمود.
آن جماعت به خيمه اميرالمؤمنين عليه السلام آمدند، سلام كردند و جواب سلام شنيدند در مجلس اميرالمؤمنين على عليه السلام مهاجر و انصار نشسته بودند، على عليه السلام رو به آنان كرد و گفت: هر سخنى داريد بگوييد؟ عمروعاص گفت: يا اباالحسن! شايسته است شما به جهت قرابت به رسول الله صلى الله عليه و آله و سابقه در دين و منزلت عند الله سخن آغاز كنى. اميرالمؤمنين على عليه السلام بعد از حمد و ثناى الهى فرمود:
اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له، و اشهد ان محمدا عبده و رسوله، بعثه الله رحمة للعالمين و خاتما للنبيين، فادى عن الله ما امره، وعبدربه حتى اتاه اليقين.
امروز به جنگ با شما گرفتار شديم، كه در مخالفت و محاربه جد و جهدى وافر داريد، بعد از كشتن عثمان، به خدا سوگند از پذيرفتن خلافت و حكومت بر امت محمد صلى الله عليه و آله اكراه داشتم، اما جماعتى بر عثمان خشم گرفته او را محاصره كرده و كشتند، در آن زمان من در منزل خويش نشسته بودم و كارى به امر خلافت نداشتم، بعد از كشتن او مهاجر و انصار اتفاق كردند و مرا به اجبار اكراه از خانه بيرون كشيدند و با ميل و رغبت بيعت كردند و من شرط كردم كه به سنت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و كتاب خداى تعالى عمل مى كنم، جمعى بى جهت بيعت را شكستند و مخالفت كردند و جنگ جمل را راه انداختند.
امروز فتنه ديگرى پديد آمده و قاسطين بى منطق جنگ صفين را تدارك ديدند و خون عزيزان مرا بى جهت مى ريزند. همان گونه كه در ابتداى بيعت با مهاجر و انصار به متاب خدا و سنت محمدى صلى الله عليه و آله شرط كردم با شما نيز مى گويم شما را به بيعت كتاب خدا و سنت رسول الله صلى الله عليه و آله دعوت مى كنم، اگر بپذيريد به انواع سعادت مى رسيد، اگر سر باز زنيد و به عصيان طغيان اصرار ورزيدند، در ضلالت و جهالت باقى مى مانيد.
پس از پايان بيانات اميرالمومنين عليه السلام عمروعاص لب به سخن گشود و گفت:
عثمان رضى الله عنه از اصحاب فاضل محمد مصطفى صلى الله عليه و آله بود. داراى حسب و نسب بود، قدمت مسلمانى و شرف دامادى مصطفى صلى الله عليه و آله را داشت يا على عليه السلام به خدا سوگند، ما سوابق قديمه و اخلاص حميده و فضايل كريمه تو را منكر نيستيم و بر همه عالميان، علم، شرف، مروت و مردانگى تو روشن و معلوم است.