سپس عبسى در ضلالت معاويه و حقانيت اميرالمؤمنين على عليه السلام اشعارى چند سروده و براى معاويه فرستاد، وقتى معاويه آن اشعار را خواند تعجب كرد و گفت: قاتله الله، كاش او را نمى فرستادم، چون او مردى سخت فصيح است، مردم را بر ضد ما تبليغ و تحريض خواهد كرد.
ملاقات مرد طائى با معاويه
معاويه با جماعتى از اهل شام به صحرا مى رفتند، ناگهان ديدند شخصى از جانب عراق مى آيد، معاويه گفت او را به نزد من بياوريد، چون او را آوردند معاويه پرسيد كيستى؟ و از كجا مى آيى؟ و به كجا مى روى؟ گفت از قبيله طى هستم و از كوفه مى آيم، به سوى حابس بن طائى كه نزد توست مى روم.
معاويه گفت: حابس را حاضر كنيد، چون حابس او را ديد، يكديگر را بغل گرفتند و خوش آمد گفتند و خوشحال شدند.
معاويه پرسيد: اى مرد طائى! از حال على بن ابى طالب عليه السلام چه خبر دارى و او در كجاست؟ و عزم چه كارى را دارد؟
طائى گفت: على عليه السلام بعد از جنگ بصره به كوفه هجرت كرد، مردم كوفه از شريف و وضيع و از بزرگ و كوچك و از مهاجر و انصار همه با ميل و رغبت با او بيعت كردند از اين بيعت دلشادند، و اينك على عليه السلام هيچ هم غمى جز جنگ با تو ندارد و هيچ شكى نداشته باش كه با تو پيكار خواهد كرد. اى معاويه! اين خبرهاى عراق است كه مى دانستم.
معاويه به حابس بن سعد گفت: گمان مى كنم پسر عم تو جاسوس على بن ابى طالب عليه السلام باشد او را از اطراف ما دور كن.
مرد طائى گفت: من هرگز جاسوس نبوده ام و نيستم، عراق را بيشتر از شام دوست دارم و اكنون به سوى عراق باز مى گردم.
وقتى او در كوفه به خدمت اميرالمومنين عليه السلام رسيد آنچه بين او و معاويه گذشت بازگو كرد.
اعتراض نابجا
اميرالمؤمنين على عليه السلام در مسجد كوفه مردم را براى جنگ با معاويه تشويق مى كرد تا آماده نبرد شوند.
مردى از اربد خطاب به على عليه السلام گفت: آيا باز مى خواهى برادران مسلمان شامى را مثل برادران بصره بكشيم، هرگز اين كار را نخواهيم كرد.
مالك اشتر فرياد زد اين مرد كيست؟
آن مرد از ترس فرار كرد و مردم به دنبال او دويدند تا او را گرفتند و چندان او را زدند تا جان داد.
اميرالمومنين چون با خبر شد پرسيد: چه كسى او را كشت؟
گفتند: قاتل او مشخص نيست، زيرا افراد بسيارى بر سرش ريختند و آن قدر زدند تا مرد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: چون قاتل را نمى توان شناخت پس ديه او بايد از بيت المال پرداخت شود.
مالك اشتر احتمال داد على عليه السلام از سخنان آن مرد فرارى قدرى مكدر شده است گفت: اى اميرالمومنين! همه مردم از شيعيان و هواخواه و مطيع شما هستند، هيچ كسى از جان و مال برايت مضايقه و دريغ ندارد و هر وقت صلاح بدانى بسوى دشمنانت بتازيم و جانهاى خويش را فداى تو مى كنيم. هيچ كس بى اجل نمى ميرد شما امام بر حق ما هستيد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: راست مى گويى اى مالك، راه حق مشترك است؛ اما مردم در حق گرايى مختلف و متفرق هستند.
نامه على به عمال سابق
اميرالمؤمنين على عليه السلام مصلحت ديد به امراى اطراف، نامه بنويسد و آنان را به بيعت خويش دعوت كند، از جمله به جرير بن عبدالله البجلى عامل همدان و اشعث بن قيس عامل آذربايجان نامه نوشت.
نامه على به جرير بن عبدالله
از اميرالمؤمنين على عليه السلام به جرير بن عبدالله البجلى:
ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغير ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوءا فلا مرد له و مالهم من دونه من وال. [ سوره رعد: 11. ]
مادامى كه بندگان خدا در مسير طاعت و عبادت باشند، و از عصيان و طغيان اجتناب كنند، نعمتهاى الهى هر روز افزون مى شود اما اگر تغيير حال دهند و راه تمرد پيش گيرند، نعمت هاى آنان نيز تغيير يافته، از آنان سلب مى شود.
اى جرير! خوب مى دانى كه بعد از عثمان بن عفان مهاجر و انصار و اعيان و اشراف با من بيعت كردند و بر خلافت من اتفاق كردند، عده اى آشوب طلب، بصره را پايگاه ساخته به جنگ اقدام كردند، و خداى تعالى ما را بر آنان ظفر و پيروزى عنايت فرمود. عبدالله عباس را به امارت بصره گماردم و به كوفه آمدم اكنون مسئله مهم، شام است، معاويه در آنجا لشكرى آماده كرده، انديشه مخالفت دارد، قصد دارم فتنه را خاموش كنم. چون نامه به دست تو رسيد، با سواران و پيادگان به نزد من بيا كه من عازم شام هستم. والسلام.
وقتى نامه اميرالمومنين على عليه السلام به دست جرير رسيد، نامه را خواند. بلافاصله در مسجد حاضر شد و بر منبر رفت، بعد از حمد خدا درود بر مصطفى صلى الله عليه و آله گفت: اى مردم! اين نامه اميرالمؤمنين على عليه السلام كه در دين و دنيا امين است، مهاجر و انصار، و اشراف و اعيان به خلافت و امامت او اتفاق و اجتماع كردند و كمر همت بر اطاعت او بستند، سزاوارتر و لايق تر از او كسى نيست، چون به جهت علم، شجاعت، سخاوت، شرف قربت و عز قرابت كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله دارد. يقين بدانيد كه آسايش و زندگى راحت در پناه حكومت اوست و بدانيد در تفرقه و اختلاف مشقت و رنج بسيار پيش مى آيد. اگر به امامت و خلافت او راضى باشيد، كار شما قوام گيرد و اگر به ميل و رغبت بيعت نكنيد شما را با اجبار در مسير موافقت خو مى برد. هر گونه صلاح مى دانيد عمل كنيد.
مردم از طرف مسجد با صداى بلند گفتند: به خلافت اميرالمؤمنين على عليه السلام راضى هستيم و با ميل و رغبت او را اطاعت مى كنيم و دست بيعت به او مى دهيم.
پس جرير بن عبدالله با سواران خويش به كوفه عزيمت كرده و به حضور اميرالمومنين عليه السلام رسيدند و با او بيعت كردند و در شمار ياران و اصحاب آن حضرت در آمدند.
نامه على به اشعث بن قيس
اشعث بن قيس در آن زمان از طرف عثمان بن عفان والى آذربايجان بود. اميرالمؤمنين على عليه السلام نامه اى پر از لطف و نرمى و نصيحت بدين مضمون براى او نوشت. [ كتاب الامامة و السياسة91:1 اخبار طوال156 با اختلاف اندكى قضيه والى آذربايجان را نقل كردند. ]
بسم الله الرحمن الرحيم. از عبدالله اميرالمؤمنين على به اشعث بن قيس، ما را در حق تو اعتماد و اعتقادى بزرگ است، بصيرت و شهامت تو براى ما روشن است. دوست داشتيم اولين كسى باشى كه با ما بيعت كنى. مى دانى كه عثمان بن عفان به جايگاه ابدى خويش شتافت. مهاجر و انصار و تابعين از شريف و وضيع، خاص و عام به ميل و رغبت با من بيعت كردند، اگر نامه من به تو رسيد، مثل مهاجر و انصار با من بيعت كن و در آمدن نزد ما تعجيل كن و كسانى را كه در اطاعت تو هستند از سواره و پياده با خود بيارو و بدان كه امارت آذربايجان طعمه تو نيست بلكه امانتى در دست توست. اموالى كه در دست توست مال خداست و تو خزانه دار آن مى باشى، اگر وفادار باشى، حق تو را فراموش نخواهيم كرد، شايد امارت همان شهر را براى تو قرار دهيم. والسلام.
نامه را به زياد بن مرحب همدانى داد و به او فرمود، به سرعت به آذربايجان رود و آن را به اشعث بن قيس برساند. همزمان پسر عم اشعث بى قيس نامه اى بدين مضمون نوشت و به او فرستاد.
اى پسر عم بدان كه بعد از عثمان، بزرگان صحابه از مهاجر و انصار و ديگران با اميرالمؤمنين على عليه السلام بيعت كردند. تو در امامت و خلافت او ترديد نكن و بى درنگ با
او بيعت كن. چون او داشنمدتر از ديگران است. والسلام
وقتى اشعث بن قيس هر دو نامه را خواند و از مضمون آنها آگاه شد، فرمان داد تا منادى مردم را در مسجد فرا خواند. چون همه مردم حاضر شدند. بر منبر رفت و بعد از حمد خداى تعالى و درود بر محمد مصطفى عليه السلام گفت:
اى مردم! عثمان ولايت آذربايجان را به من سپرده بود و اكنون اين ولايت در دست من است او به ديار باقى شتافت. كارهايى بين اميرالمؤمنين على عليه السلام و طلحه و زير و عايشه صورت گرفت. با خبر شديد اينك از مهاجر و انصار از خاص عام، على بن ابى طالب عليه السلام را به خلافت و امامت برگزيده اند، اميرالمؤمنين على عليه السلام مردى است، عالى تبار و بزرگ، در دين دنيا امين و مأمون است، نامه اى نوشته، و من و شما را به بيعت خويش فراخوانده است.
رأى و نظر شما در اين باره چيست؟
مردم متفق القول گفتند: سمعنا و اطعنا و على امامناما
به امامت و خلافت او راضى هستيم و با غير او بيعت نمى كنيم.
پس زياد بن مرحب، فرستاده اميرالمؤمنين على عليه السلام به منبر رفت و در تحريض و تشويق مردم به اطاعت و متابعت على عليه السلام سخنانى ايراد كرد. و گفت: اى مردم عثمان ديگر زنده نيست و مردم اعم از صحابه با ميل و رغبت با اميرالمؤمنين على عليه السلام بيعت كردند. فتنه جويان جمل نيز به سزاى خويش رسيدند. اكنون شايسته نيست شما! مولا اميرالمؤمنين على عليه السلام بيعت نكنيد. من رسول و فرستاده او هستم، گوش شنوا داشته باشيد و از او اطاعت و متابعت كنيد.
از همه جاى مسجد آواز بلند شد، فرمان على را اطاعت مى كنيم. امامت و خلافت او را با جان دل مى پذيريم. مردم از شادى همديگر را در آغوش گرفتند و به هم تهنيت مى گفتند.
اشعث بن قيس به منزل خود رفت و جمعى از خويشاوندان را به حضور طلبيد و گفت:
نامه على بن ابى طالب عليه السلام مرا به وحشت انداخته است، اگر جانب على عليه السلام را بگيرم،
خوف آن را دارم كه كال و دارايى آذربايجان را از من مطالبه كند. اما اگر به معاويه بپيوندم مال آذربايجان از من درخواست نمى كند و مصلحت مى بينم به معاويه ملحق شوم. رأى شما در اين باره چيست؟
خويشان و اقوام گفتند: مردن برايت بهتر است تا ننگ پيوستن به معاويه! چگونه شهر و ديار و اقوام و عشيره را رها مى كنى و اطاعت اميرالمؤمنين على عليه السلام كه برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله است نمى پذيرى!
اشعث چون اين سخنان را از خويشاوندان خود شنيد، از عزيمت به شام پشيمان شد. روز بعد به اتفاق مردم و خويشان به جانب كوفه روان شده، به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيدند و بيعت كردند. اميرالمؤمنين على عليه السلام به نحو نيكو از او و همراهانش استقبال كرد.
نامه احنف بن قيس به بنى تميم
احنف بن قيس به اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت: اگر بنى سعد بن زيد بن مناف بن تميم در جنگ جمل تو را يارى نكردند، لازم است در اين جنگى در پيش دارى شما را يارى كنند، آنان در كار طلحه و زبير شبهه داشتند اما اكنون در ناحق بودن معاويه، و حقانيت شما شكى ندارند. همه اقوام من در بصره اند اگر اجازه فرمايى، نامه اى بنويسم و آنان را به اطاعت اميرالمؤمنين على عليه السلام بخوانم.
اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود: تو مخيرى و هر چه مصلحت مى دانى، به جاى آور. پس احنف بن قيس نامه اى به اهالى بصره نوشت و قبيله خود را به نصرت و كمك اميرالمؤمنين على عليه السلام فرا خواند، چون نامه احنف را ديدند، همگى به خدمت على عليه السلام رسيدند و با او بيعت كردند.
تلاش على در منع معاويه
على عليه السلام با ياران خويش مشورت كرده، فرمود:
شما مى دانيد با معاويه نمى خواهم مكر و خدعه كنم چون خيرى رد مكر و بغى
نيست. مرا مردى تجربه ديده كه تلخ و شيرين روزگار چشيده باشد لازم است تا به نزد معاويه بفرستم، كه او را نصيحت كند تا شايد از آن انديشه اى كه دارد برگردد و سر در اطاعت فرود آورد اگر به گمراهى و ضلالت خود اصرار ورزد و عزم جنگ داشته باشد او را تنبيه خواهيم كرد.
جرير بن عبدالله بجلى برخاست و گفت:
اى اميرالمومنين! مرا به رسالت نزد او بفرست كه ميان من او در قديم دوستى بوده و سخن مرا بهتر مى فهمد. به نزدش مى روم و از او مى خواهم با شما بيعت كند و مطيع باشد، تا عمال و امراء شما شود، مادامى كه در اطاعت خداى تعالى باشد و همچنين اهل شام را به اطاعت و ولايت شما دعوت مى كنم، و اكثر آنان از اقارب و عشاير من هستند. اميدوارم كه او و اهل شام مطيع شوند و عصيان نكنند.
مالك اشتر گفت: يا اميرالمومنين! او را بر اين كار مأمور نكن، زيرا كه رأى و خواست او همان رأى و نظر اهل شام است.
على عليه السلام فرمود: اى مالك! او را واگذار تا منتظر خبر جديد باشيم.
سپس فرمود: اى جرير! مى بينى كه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از ياران بدر و احد كه اهل دين و صاحب راءى و نظر مورد اعتمادند در نزد من حاضرند، ولى تو را براى اين رسالت انتخاب مى كنم چون رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره تو فرمود: انك خير ذى يمن. پس همراه نامه نزد معاويه برو، و بگو؛ على عليه السلام به اميرى تو راضى نيست و عامه مردم هم تو را به خلافت نمى پذيرند.
جرير گفت: اطاعت مى كنم.
نامه على به معاويه [ اخبار طوال. ]
بسم الله الرحمن الرحيم، از عبدالله اميرالمؤمنين على به معاويه بن صخر
اما بعد، اى معاويه! مى دانى كه تعيين خلافت با شوراى مهاجر و انصار است، اگر بر كسى متفق و يك دل شوند و او را امام و پيشوا و خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار
دهند، همه بايد اطاعت كنند و اگر كسى بر آنچه آنان انتخاب كردند راضى شوند با او جنگ مى كنند تا به اطاعت و موافقت راضى شود. حتما آنچه بين من و اهل بصره اتفاق افتاد، مطلع شدى و فهميدى كه چگونه متلاشى شدند، و به يارى خداى تعالى حق پيروز شد. اى معاويه! تو را مى بينم كه در كار عثمان مبالغه مى كنى و از قاتلين او سخن بسيار مى گويى. مصلحت آن است مثل مسلمانان ديگر با من بيعت كنى، آن گاه وارثان عثمان از كشندگان او پيش من دعوى آورند تا بر اساس كتاب خدا بين آنان حكم كنم. اما آنچه تو مى خواهى همان است كه بچه را فريب دهند و مشغول كنند تا شير نخواهد.
اگر به وجدان خود مراجعه كنى؛ مرا مبراترين كس در خون عثمان مى شناسى، بايد بدانى كه خلافت در خور شأن، نيست و شايستگى آن را ندارى چون تو اسير شده در جنگ مكه به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله هستى.
جرير بن عبدالله را كه از اهل ايمان و هجرت است نزد تو مى فرستم، بهترين كار براى تو اين است كه عافيت دين و دنيا را اختيار كنى، و مرا متابعت نمايى، به طغيان و ناسازگارى نگرايى. اگر تمرد كن و خود را در معرض بلا و عقوبت اندازى؛ به يارى خداى تعالى به مقابله و جنگ تو خواهم پرداخت. والسلام
جرير بن عبدالله نامه را گرفت و چون قصد عزيمت به شام را داشت، مسكين بن حنظله كه از صالحين زمان بود به جرير گفت، بين من و معاويه مودت و دوستى قديمى بود. نامه مرا نيز به او برسان، تا شايد به متابعت على عليه السلام در آيد، جرير هر دو نامه را به شام نزد معاويه برد. معاويه او را گرامى داشت و نزد خود نشانيد، پرسيد: اى جرير چه خبرهايى آورده اى؟
جرير گفت:
اى معاويه! اهل حرمين "مكه و مدينه" و عراقين "كوفه و بصره" و اهل حجاز و يمن با على بن ابى طالب بيعت كردند و او را به خلافت و امامت برگزيدند. غير از سرزمين شام چيزى در دست تو نيست، تو را به هدايت و رشد كه همانا متابعت از اميرالمؤمنين على عليه السلام است دعوت مى كنم. اگر خيال فاسد نداشته باشى و در خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام قرار گيرى شايد، تو را بر ولايت و امارت شام باقى بگذارد.
به كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كن، مادامى كه على زنده باشد تو در شام
امير باشى، و چون از دنيا برود و تو زنده باشى، هر فكر و انديشه اى كه دارى به پايان برسان.
اما قصه كشتن عثمان عفان، بدان جماعتى كه در روز حادثه در مدينه حاضر بودند بر حقيقت واقعه آگاه نيستند تا چه رسد به آنان كه مثل تو غايب بودند و در شام حضور داشتند و تو بهتر مى دانى على عليه السلام قاتل عثمان نيست. اين نامه اميرالمؤمنين على عليه السلام است بگير و بخوان.
معاويه نامه را تا آخر خواند، آن گاه به جرير گفت تو هم نامه را بخوان و منتظر باش تا در اين باره از نظريات و آراى اهل شام كسب اطلاع كنم و جواب بگويم.
اما معاويه با خواندن نامه مسكين بن حنظله به خشم آمد و جوابى ناشايست براى وى نوشت.
روز بعد جرير در مسجد اعظم شام در اجتماع مردم در حالى كه معاويه هم حاضر بود به پا خاست و سخنانى چنين گفت:
اى مردم شام! بدانيد كه مهاجر و انصار و صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله با ميل و اشتياق با اميرالمؤمنين على عليه السلام بيعت كردند. اگر اهل بصره مخالفت كرده و شمشير كشيدند به سزاى خود رسيدند، على بن ابى طالب عليه السلام همان است كه شما ديده ايد و شجاعت و حلم و رأفت او را مشاهده كرده ايد، اكنون تمامى بزرگان و معارف به خلافت و امامت او رأى داده اند، اگر فى المثل تا به حال بيعت نكرده بوديم، با احدى غير از على بن ابى طالب عليه السلام دست بيعت نمى داديم.
اى معاويه! از خدا بترس، و خود را به هلاكت نينداز.
فان الله مع الذين اتقوا والذين هم محسنون.
مثل مهار و انصار با على عليه السلام بيعت كن، اگر بگويى امارت اين سرزمين را عثمان بن عفان به من داده است و مرا معزول نكرد، اين سخن را اعتبارى نيست، چون در آن صورت براى خداوند دينى باقى نمى ماند.
معاويه بعد از سخنان جرير بر منبر نشست، بعد از خودستايى بسيار گفت:
اى مردم! شما مى دانيد كه من نماينده و عامل اميرالمؤمنين عمر و عثمانم، در اين مدت در حق شما فضاحت و ظلمى روا نداشتم. اكنون عثمان را مظلومانه كشتند و من
والى او هستم و خداى تعالى فرمود: من قتل مظلوما فقد لوليه سلطانا [ سوره اسرا: 33. ]
دوست دارم انديشه شما را درباره قاتلين عثمان بدانم، آيا طلب خون او را بكنيم يا نه؟
مردم از اطراف مسجد به آواز بلند گفتند: ما همگى طالبان خون او هستيم هر جد وجهت در طلب خون او لازم بدانى، انجام خواهيم داد.
قبل از مراجعت جرير بن عبدالله به كوفه اميرالمؤمنين على عليه السلام به خطبه معاويه و سخنان اهل شام آگاهى يافت، مى خواست در حركت به سوى شام تعجيل كند. مردم مصلحت نمى ديدند مگر پنج نفر؛ مالك اشتر نخعى، عدى بن حاتم الطائى، عمر و بن حمق خزائى، سعيد بن قيس همدانى و هانى بن عروة مذحجى، اين پنج نفر به نزد اميرالمؤمنين آمدند و گفتند:
اين مردم كه رفتن شما به شام را صلاح نمى دانند از جنگ با اهل شام مى هراسند و از مرگ مى گريزند، ولى ما تنها از مرگ نمى ترسيم بلكه آرزو داريم در ركاب تو شهيد شويم پس به سوى معاويه حركت مى كنيم، خداوند يار و معين ماست.
اميرالمومنين لحظاتى سكوت كرد بعد فرمود: فرستاده ما نزد آنهاست بايد صبر كرد تا برگردد.
ياران اميرالمومنين چون اين سخنان را شنيدند، ديگر سخنى نگفتند.
اتحاد معاويه با عمروعاص
عمروعاص در فلسطين اقامت داشت، معاويه نامه اى [ امامت و سياست 115:1، اخبار طوال، ص 157، تاريخ يعقوبى184:2 با اختلاف اندكى پيمان عمروعاص و معاويه را ذكر كرده است. ] به اين مضمون براى او نوشت:
اى عمروعاص، كشتن مظلومانه عثمان را شنيده اى. اهل حجاز، يمن، بصره و كوفه با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كردند، على عليه السلام نامه اى به من نوشته و جرير بن عبدالله را نزد