سنت قطعى محمد مصطفى صلى الله عليه و آله عمل كنند و حال اين كه دو نفر حكمين بر خلاف تعهد ديديد چه كردند آيا اين چنين نبوده است؟ [ مناظره على عليه السلام عبدالله بن كواء در كتاب اخبار طوال، ص208 و عقد الفريد327:4 كامل مبرد1099:3 مشروحا ذكر شد. ]
عبدالله بن كوا گفت: بلى چنين است. پس چون مى دانى حكمين بر خلاف مصلحت مسلمين و مخالف كتاب الله و مكر و خدعه عمل كردند چرا با معاويه نمى جنگى؟
اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت:
منتظر پايان يافتن مدت پيمان حكميت و در انديشه جمع آورى اعوان و انصار هستم. چون فراهم شود از حق امامت و ولايت خويش دفاع مى كنم.
عبدالله بن كوا و ده نفر از همراهان با شنيدن سخنان اميرالمؤمنين على عليه السلام از كرده خود پشيمان شده، اسب را پيش راندند و به حضرت ملحق شدند و به همراه على عليه السلام به كوفه مراجعت كردند.
با مراجعت عبدالله بن كوا كه امير و فرمانده خوارج بود. جمع آنان متفرق شده و شعار ''لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى'' سر دادند.
اجتماع خوارج در نهروان
بعد از عبدالله بن كوا خوارج عبدالله بن وهب راسبى و حرقوص بن زهير را امير خويش قرار دادند و به سوى نهروان حركت كردند در بين راه مردى از اصحاب على عليه السلام با ديدن لشكر خوارج خود را پنهان كرد او را گرفتند و پرسيدند: كيستى؟
گفت: عبدالله بن خباب بن الارت از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم. گفتند: روايتى از مصطفى صلى الله عليه و آله بگوى.
گفت، رسول خدا فرمود: بعد از من فتنه اى بر پا مى شود. در زمان فتنه، قاعد از قائم و قائم از ماشى و ماشى از ساعى بهتر و عاقل تر است و مقتول شدن مناسب تر از قاتل
بودن است.
سخنان او خوارج را ناخوش آمد و يكى از آنان ضربه شمشير بر سرش زد و او را كشت آنان همچنين وارد منزل او شدند، زن و فرزند او را نيز كشتند و از آنجا به حركت ادامه دادند، تا با دوازده هزار نفر سواره و پياده به نهروان رسيدند.
وقتى خبر خوارج آنان به اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيد آن حضرت به مسجد كوفه رفت و اين خطبه را ايراد فرمود:
بسم الله الرحمن الرحيم، ايها الناس، ان الله عز و جل و بعث محمدا نذيرا للعالمين، وامنيا على التنزيل و شهيدا على هذه الامة بالتحريم و التحليل، و انتم يا مشعر العرب اذ ذاك فى شر دار و على شر دين يبتون على حجارة خشن و حيات صمم و شوك مهرب فى البلاد...
و بعد فقد علمتم ما كان من هولاء القوم من الاقدام و الجرأة على سفك الدماء و هم قوم فساق مراق و عماة حفاة، يريدون فراقى و شقاقى، و فيهم من قد عضه بالامس السلاح ووجد ألم الجراح؛ مجذوا رحمكم الله و خذوا آلة الحرب، فانى سائر اليهم ان شاء الله و لا قوة الا بالله. [ نهج البلاغه، خطبه 26. ]
از منبر فرود آمد در حالى كه فقط عده اى قليل فرمان او را اجابت كردند. لذا آن جناب با خاطرى آزرده به منزل خود رفت، بعد از آن خطبه اى ديگر ايراد فرمود.
خطبه دوم براى توبيخ مردم كوفه
روز ديگر على عليه السلام بر منبر رفت و فرمود:
ايتها الفئة المجتمعة ابدانهم و المتفرقة اديانهم انه والله ما عزت دعوة من دعاكم و لا استراح من قاساكم. كلامك يوهن الصم الصلاب، و فعلكم يطمع فيه عدوكم، انا ادعوكم الى أمر فيه صلاحكم والذب عن حريمكم و... [ نهج البلاغه، خطبه 29. ]
آن گاه با چشمى اشكبار از منبر فرود آمد، و غمناك به منزل رفت. در آن هنگام، جماعتى از اشراف و اصحاب رسيدند و عرض كردند:
ما را به جنگ با دشمنانت گسيل دار؛ به هر جانب فرمان دهى اطاعت مى كنيم. يكى از اصحاب گفت:
يا اميرالمؤمنين! مردم از تعلل و عقب نشستن پشيمان شده، به جانب شما ميل پيدا كرده اند، اگر خطبه اى بخوانيد و آنان را با ديگر به مساعدت خويش بخوانيد همراهى مى كنند.
روز ديگر اميرالمؤ منين على عليه السلام با فرزندان و اصحاب خاص وارد مسجد شد و بر منبر نشست و خطبه اى خواند.
ايها الناس، الا ترون الى اطرافكم قد انتقضت والى بلادكم تغزى و انتم ذوو عدد جم وشوكة شديدة؟ فما بالكم اليوم لله ابوكم من اين توتون و من اين تسحرون و أنى توفكون، انتبهوا رحمكم الله و ابنهوا نائمكم و تجردوا لحرب عدوكم... [ نهج البلاغه، خطبه 62. ]
چون خطبه آن حضرت به پايان رسيد، چهار هزار نفر اجتماع كرده، آماده جنگ با گروه مارقين شدند كه عدى بن حاتم در پيش روى آنان با صداى بلند شعرهاى حماسى مى خواند.
اميرالمؤمنين على عليه السلام با سواران خويش به جانب نهروان رهسپار شد و در دو فرسخى نهروان فرود آمد.
آن گاه نامه اى به سران خوارج به اين مضمون نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم. از عبدالله اميرالمؤمنين و اجير مسلمين و برادر رسول الله و پسر عم مصطفى صلى الله عليه و آله به عبدالله بن وهب و حرقوص بن زهير از فرقه مارقين.
به من خبر رسيد، در نهروان جمع شده و بر ضد من طغيان و شورش كرده ايد قبل از اين، پدر شما دو نفر هم چنين كرده بود. اگر بصيرت و فقاهت در دين و
يقين به شريعت داشتيد هرگز به مخالفت برنمى خاستيد، بدانيد سخن بسيار است و گوش شنوا اندك.
شما جماعت خوارج نسبت به گمراهى و ضلالت و بى دينى به من مى دهيد و بر من شوريده و ياغى شده ايد.
بعد از اين كه با ميل و رغبت با من بيعت كرده بوديد اكنون نقص عهد و پيمان كرده ايد و بر گمراهى خويش اصرار مى ورزيد، و دوستان مرا به قتل مى رسانيد.
عبدالله بن خباب ارت را بدون جرم گناه كشته و اهل اعيال او را قتل عام كرده ايد، او از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود قاتلين او و زن و فرزندانش را به من واگذاريد تا قصاص كنم، به سبب جهالت و گمراهى خود را به هلاكت نيندازيد، اگر قاتلين عبدالله بن خباب را تحويل من ندهيد به خدا سوگند شما را رها نمى كنم و به يارى و استعانت خداى بزرگ شما را مجازاتى سخت مى نمايم.
اميرالمؤمنين على عليه السلام نامه را به عبدالله بن ابى عقب داد تا نزد خوارج رود.
عبدالله نامه را در نهروان به عبدالله به وهب و حروقص بن زهير كه در كنار آب نهروان نشسته بودند داد.
ما بين فرستاده على عليه السلام و سران خوارج مناظره طولانى در مسائل مختلف انجام شد در پايان، نامه اى بدين مضمون در جواب اميرالمؤمنين نوشتند.
اى على عليه السلام تو از حق بازگشتى، به گمراهى گراييدى، بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله، در امت او هيچ كسى از تو عثمان شقى تر نيست قاتل عبدالله بن خباب را از ما خواستى، بدان كه همه ما، قاتل او هستيم، در پايان ما را به جنگ تهديد كردى، بيا نزديك تر، ما با عزمى استوار آماده پيكار با تو هستيم.
نامه را مهر كرده به فرستاده اميرالمؤمنين عليه السلام دادند، عبدالله بن ابى عقب نامه را به خدمت على عليه السلام آورد و آنچه بين او و آن قوم گفته و شنيده شد بيان داشت.
حركت على به جانب نهروان
اميرالمؤمنين عليه السلام چون از تسليم و اطاعت آنان مأيوس شد، با سواران خويش به جانب نهروان حركت كرد، به نزديكى نهروان رسيد، سوارى از جانب نهروان مى آمد،
على عليه السلام پرسيد: از خوارج چه خبر دارى؟ گفت: آن جماعت چون شنيدند با لشكرى قوى به سوى آنان مى آيى از نهروان عبور كرده، گريختند.
اميرالمؤمنين فرمود: آيا آنان را ديدى از نهروان عبور كردند.
گفت: آرى ديدم.
اميرالمؤمنين فرمود: نه اين چنين نيست، به خدايى كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را فرستاد، اين جماعت از نهروان عبور نمى كنند، غير از ده نفر، همه كشته و هلاك مى شوند و از اصحاب من هم كمتر از ده نفر شهيد مى شوند. اين عهدى معهود و قضاى مكتوب است.
اميرالمؤمنين در نهروان فرود آمد، در حالى كه خوارج شمشير كشيده و در مقابل لشكر على عليه السلام ايستادند و شعار لا حكم الا لله مى دادند.
على عليه السلام فرمود: من هم منتظر حكم الله هستم، سپس لشكر خويش را صف آرائى كرد.
بار ديگر عبدالله بن عباس را فرمود تا در ميان دو صف بايستد و از آنان بخواهد چه مى گويند و چه مى خواهند؟
عبدالله بن عباس به نزد لشكر آنان ايستاد و گفت:
اى قوم! چرا با على بن ابى طالب عليه السلام دشمنى مى كنيد و به جنگ او برخاسته ايد، چرا در بين اصحاب آن حضرت اختلاف و تفرقه به پا كرديد.
گفتند: اى ابن عباس! چرا حله يمانى و لاس لطيف به تن كردى ما براى جنگ آمديم و لباس رزم پوشيديم.
عبدالله گفت: لباس را فرو گذاريد و علت مخالفت و مخاصمت با اميرالمؤمنين على عليه السلام را بيان كنيد.
گفتند: على بن ابى طالب عليه السلام را بگو بيايد تا شرح حال بگوييم.
اميرالمؤمنين عليه السلام سخنان آن جماعت را شنيده بر اسب نشسته در مقابل آنان ايستاد و سلامى گفت.
سپس فرمود: اى مردم! من على بن ابى طالبم، چرا در حق من دشمنى روا
مى داريد، و به محاربه و جنگ قيام كرده ايد؟
گفتند: دليلى چند موجب مخالفت با شما شد؛
اول اين كه: در جنگ جمل وقتى پيروز شديم اجازه ندادى از اهل بصره و اصحاب جمل اسير بگيريم و اموال آنان را به غنيمت بگيريم.
دوم اين كه: در صفين در زمان نوشتن پيمان نامه، به تقاضاى معاويه كه خواستار حذف نام اميرالمؤمنين على عليه السلام شد موافقت كردى و نام اميرالمؤمنين را محو ساختى، اگر تو اميرالمؤمنين و خليفه بر حق بودى چرا نام خويش را پاك كردى؟
سوم: در امرى كه حق تو بود حكميت قرار دادى، چرا درباره خلافت و حقانيت خويش حكم و داور منصوب كردى؟
اميرالمؤمنين هر يك را چنين جواب نيكو داد:
اگر اهل بصره را اسير نگرفتم چون رسول صلى الله عليه و آله خدا بعد از فتح مكه، زن و فرزند آنان را اسير نكرد و اموال آنان را به غنيمت نگرفت، در حالى كه اهل مكه مشرك بودند، ولى اهل بصره مسلمان و من اسير گرفتن زن و فرزند مسلمان و غنيمت كردن اموال آنان را جايز ندانستم.
اما گفتيد نام خويش را در پيمان نامه پاك كردم. مى دانيد در صلح حديبه وقتى ابوسفيان به كلمه رسول الله صلى الله عليه و آله اعتراض كرد آن حضرت نام رسول الله صلى الله عليه و آله را حذف كرد و نام مبارك محمد صلى الله عليه و آله را نوشت و من با تأسى از پيامبر در پيمان حكميت به دنبال اعتراض معاويه نام اميرالمؤمنين را حذف كردم و على بن ابى طالب عليه السلام را به جايش نوشتم.
اين كه مى گويد چرا در اين كار حكم قرار دادى، بدانيد محمد مصطفى صلى الله عليه و آله، سعد بن معاذ را بر بنى قريظه حكم قرار داد و سعد بر اساس شريعت محمدى صلى الله عليه و آله حكم كرد و من حكم انتخاب كردم همان طور كه برادرم رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم قرار داده بود.
آيا سؤال ديگرى داريد تا پاسخ گويم؟
آن قوم ساكت و خاموش ماندند و بعضى به بعضى ديگر گفتند، والله راست مى گويد، سپس از هر طرف فرياد برآمد.
يا اميرالمؤمنين! التوبه، التوبه، يعنى ما پشيمان نادم هستيم و توبه مى كنيم.با سخنرانى اميرالمؤمنين على عليه السلام هشت هزار نفر از سپاه خوارج توبه كرده از عقيده باطل خويش برگشتند. و از عمل خويش پشيمان شدند و جماعت خوارج را رها و ميدان جنگ را ترك كردند.
فقط چهار هزار نفر به جنگ با اميرالمؤمنين عليه السلام اصرار داشته، مقاومت كردند.
اميرالمؤمنين على عليه السلام با لشكر خويش به نزديك آنان آمد، عبدالله بن وهب رئيس آن قوم به مقابل لشكر خود ايستاد و گفت:
اى ياران! آگاه باشيد كه على بن ابى طالب عليه السلام و اصحاب او از دين خدا خارج شدند عمروعاص و ابوموسى اشعرى را حكم خويش قرار دادند و حال اين كه خداى تعالى فرمود:
اتبع ما اوحى اليك من ربك. [ انعام: 1. ]
و من احسن من الله حكما لقوم يوقنون. [ مائده: 50. ]
الا له الحكم و هو اسرع الحاسبين. [ انعام: 62. ]
مردى از اصحاب اميرالمؤمنين فرياد زد: اى دشمن خدا! خاموش باش و در مقابل اميرالمؤمنين على عليه السلام سخت ياوه نگو، آيا مى دانى كه اميرالمؤمنين على عليه السلام، داماد مصطفى صلى الله عليه و آله و برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله و پسر و عم و وصى اوست؟
اميرالمؤمنين فرمود: او را آزاد بگذاريد تا هر چه در دل دارد بگويد.
از جانب ديگر حرقوص بن زهير از رؤساى خوارج گفت:
يا على! ما جنگ با تو و يارانت را با نيت خالص و قربة الى الله و براى ثواب و پاداش آخرت برگزيديم و صبر و پايدارى مى كنيم تا به فوز جنت نايل شويم.
اميرالمؤمنين على عليه السلام رو به ياران كرد و فرمود:
آيا مى دانيد زيان كارترين انسان كدام است؟ الذين ضل سعيهم فى الحياة الدنيا
و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا. [ كهف:104. ]
به خدا سوگند اهل نهروان از اين جمله اند.
ابتداى پيكار
دو طرف در مقابل يكديگر صف آرايى كردند، و ابتداء جنگ انفرادى آغاز كردند، خوارج در آغاز كار از ياران على عليه السلام هشت نفر را شهيد كردند.
مردى به نام اخنس اعيزار كه در جنگ صفين در ركاب على عليه السلام بود به لشكر اميرالمؤمنين عليه السلام حمله كرد، و صفوف لشكر را شكافت و جمعى را زخمى و مجروح نمود.
على عليه السلام چون او را چنين جسور ديد، به سويش شتافت. او با شمشير به على عليه السلام حمله كرد، على ضربتى بر او وارد كرده به جهنم فرستاد.
آن گاه حرقوص بن زهير با شمشيرش به على عليه السلام حمله كرد تا به آن حضرت آسيبى برساند اما حضرت به او مهلت نداد و بر بيضه او ضربتى سخت زد. اسب همان طور او را با همان حالت به آخر ميدان برد و در گوشه اى بر زمين انداخت و او در آن جا جان سپرد.
پسر عم حرقوص به نام مالك بن وضاع به ميدان آمد، و به دنبالش عبدالله بن وهب راسبى رئيس خوارج آمد و در ميان دو صف ايستاد و گفت:
اى پسر ابوطالب! تا كى جنگ را ادامه دهيم، لشكر را كنار بگذار، و بيا تو را درس مردانگى و شجاعت بياموزم.
اميرالمؤمنين على عليه السلام تبسمى كرده، و فرمود:
خدا او را بكشد، چه قدر كم حيا و بى خرد است مگر نمى داند، من هم پيمان با شمشير و نيزه ام؛ با اين كه جنگ هاى مرا ديده است چنين سخن مى گويد. به گمانم از زندگى سير شده است، كه لاف مردانگى مى زند و طمع پيروزى بر من دارد.
عبدالله در ميدان جولان مى داد و رجز مى خواند، سپس به اميرالمؤمنين عليه السلام حمله كرد. حضرت با ضربت شمشيرى او را به دوزخ فرستاد.
دو طرف حمله سراسرى را آغاز كردند و به طور گروهى به همديگر تاختند و در پايان خوارج به شكست ذلت بار تن دادند.
اصحاب اميرالمؤمنين على عليه السلام غنايمى فراوان مثل اسب، شمشير، زره، نيزه، لباس به دست آوردند و به كوفه مراجعت كردند.
قبل از آنان عبدالرحمن بن ملجم مرادى خود را به كوفه رسانيد و بر پيروزى اميرالمؤمنين على عليه السلام بر آن ياغيان جاهل به مردم كوفه تهنيت گفت.
ديدار ابن ملجم و قطام
روزى ابن ملجم مرادى از كوچه اى در شهر كوفه عبور مى كرد، صداى شادمانى و سرور از خانه اى بلند بود، صداى طبل و مزمار به گوش مردم مى رسيد. عبدالرحمن بن ملجم آنان را از صوت مزمار نهى كرد.
زنان از آن منزل خارج شدند، در آن ميان زنى به نام قطام بنت اصبع تميمى را ديد، او بغايت زيبا و با جمال بود چون عبدالرحمن او را بديد دلباخته وى شد. به دنبالش رفته به او گفت:
اى زيباروى! آيا همسر دارى يا خير، اگر تو را شوى نباشد من تو را خواستارم.
قطام گفت: من نيز محتاج شويم، اما با من بيا تا با خويشان و اولياى خود مشورت كنم. او را به دنبال خويش به منزلى كشاند، قطام به داخل خانه اى رفت خود را به لباس و زيور بياراست به خادمش گفت او را به داخل بخوان.
عبدالرحمن بن ملجم وقتى داخل شد وى را ديد، عقل از دست داده، از ناز و كرشمه و جمال او مبهوت و حيران ماند گفت: آيا حاضر به همسرى با من مى شوى؟
قطام گفت: شرط ازدواج من سه هزار درهم يك بنده و يك كنيز است.
ابن ملجم گفت قبول كردم.
قطام گفت: شرط عمده ديگرى هم دارم و آن كشتن على بن ابى طالب عليه السلام است.
ابن ملجم بر خود لرزيد و كلمه استرجاع بر زبان آورد و آن گاه گفت واى بر تو، چه كسى جرئت و قدرت كشتن على عليه السلام را دارد.
او پهلوانى چابك و شير ميدان و صاحب ذوالفقار و كشنده قهرمانان است.
قطام گفت: از كلام زياد بپرهيز، بدان حاجتى به مال ندارم، فقط قتل على بن ابى طالب عليه السلام را مى خواهم كه پدر [ اخبار الطوال. ] و برادر و عم مرا در جنگ نهروان به ضربت شمشير بكشت.
ابن ملجم راضى شد، حضرت را در نماز ضربتى زند پس به قطام گفت: او را با اين شمشير يك ضربت بزنم، قطام شمشير از او ستاند تا زهرآگين كند.
ابن ملجم به منزل خويش رفت و پيوسته در انديشه اين جنايت بود.
روز اميرالمؤمنين بر منبر كوفه نشست و خطبه اى خواند، پس از خطبه به فرزندش حسين عليه السلام فرمود: چند روز به ماه رمضان مانده است؟
حسين عليه السلام عرض كرد: هفده روز يا اميرالمؤمنين!
حضرت دست بر محاسن گذاشت و فرمود:
والله ليخضبنها بالدم اذ انبعث اشقاها؛
به خدا سوگند اين محاسن به خون خضاب مى شود.
و اين شعر را زمزمه كرد:
اريد حياته و يريد قتلى
خليلى من غديرى من مراد
خليلى من غديرى من مراد
خليلى من غديرى من مراد
على عليه السلام فرمود: چگونه قصاص قبل از جنايت كنم، ليكن برادرم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله مرا خبر داده بود كه قاتل من مردى از قبيله مرادى است، آيا لقبى در كودكى داشتى؟