جوانى از حمير كه غلام عمروعاص بود چون سر و صورت خونين او را ديد به خشم آمده به مالك اشتر حمله كرد، مالك چون نگاه كرد، ديد جوانى نورس است، از مبارزه با او عار داشت.
فرزند خويش ابراهيم را گفت: همتاى تو در ميدان آمده به مبارزه او برخيز.
ابراهيم اسب تاخت و هر دو با نيزه جنگ را آغاز كردند، ابراهيم نيزه اى بر سينه او زد كه از پشتش بيرون آمد و در دم جان داد.
پيكار ميان دو لشكر تا شام ادامه داشت، عده زيادى از اصحاب معاويه كشته شدند.
روز ديگر
روز ديگر، معاويه لشكرش را آراسته و صفوف را مرتب كرده سپس يكى از بزرگان و سادات اهل شام به نام عقيل بن مالك را كه مبارزى نامدار و پيوسته در عبادت و نماز بود، به حضور طلبيد و گفت: چرا به على بن ابى طالب عليه السلام و ياران او مبارزه و نبرد نمى كنى حال اين كه تو از شجاعان و دلير او اهل شام هستى؟
عقيل گفت: از روزى كه مناظره و احتجاج عمروعاص و عمار ياسر و ذوالكلاع و ابونوح را شنيدم، شك و شبهه اى در دل من ايجاد شد، و چندان كه مى انديشيم على بن ابى طالب عليه السلام را بر حق و تو را بر باطل مى بينم. به اين سبب با على عليه السلام و ياران او نمى جنگم و از عتاب محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و عذاب خداى تعالى مى ترسم.
معاويه كينه او را در دل گرفته و مى گويند بعد از مدتى عقيل به صورت مشكوكى كشته شد و اهل شام در بين خود مى گفتند، معاويه او را پنهانى كشته است.
بعد از اين قضيه لشكرها به يكديگر نزديك شدند، نخستين كسى كه وارد ميدان نبرد شد، اصبغ بن نباته از اخيار و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام بود. او رجز مى خواند و پيوسته بر لشكر شام مى تاخت و چنان حماسه اى آفريد كه نيزه او به خون آغشته شد و در يك حمله نيز معاويه را عقب راند، سپس به جايگاه خود برگشت.
سپس مردى از لشكر معاويه به نام عوف بن مخراة مرادى در وسط دو لشكر ايستاد و مبارز خواست.
مبارزى از لشكر اميرالمومنين به نام كعب بن جرير به سوى او آمد و به او حمله كرد و او را كشت، سپس به سوى لشكر شام نگريست، معاويه او را ديد و گفت: اين مرد حتما از لشكر معاويه گريخته و به ما پناه آورده است.
كعب بن جرير به نزديك معاويه رسيد، و شمشير كشيد تا او را بكشد؛ اما ياران معاويه به دفاع پرداخته مانع حمله او به معاويه شدند.
كعب بن جرير گفت: اى معاويه! من همان غلام اسدى هستم و عاقبت تو را به سزاى عمالت مى رسانم اين را گفت به سوى لشكر خويش برگشت.
اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود: اى كعب! در ميان انبوه ياران معاويه چه مى خواستى.
گفت: مى خواستم معاويه را با نيزه بزنم تا عباد و بلاد از شر او خلاص شوند.
اميرالمؤمنين على عليه السلام تجسم كرد و او را تحسين نمود.
عبدالرحمن بن خالد بن وليد از لشكر معاويه بيرون آمد و رجز خواند. حارثة بن قدامة از اصحاب على عليه السلام در برابر او حاضر شد، هر دو با نيزه جنگ را آغاز كردند، حارثه نيزه اى بر او زد، و او را زخمى كرد، او با همان حال زخمى به سوى معاويه بازگشت.
ابوالاعور سلمى با غرور وارد ميدان شد، و رجز مى خواند. زياد بن مرحب همدانى در جلو او ظاهر شد، و نيزه اى بر او فرود آورد او نيز با تنى مجروح پيش معاويه گريخت.
معاويه نعره اى برآورد و گفت:
اى اهل شام، فقط با قبيله همدان بجنگيد كه آنان قاتل عثمان بن عفان هستند.
سعيد بن قيس همدانى كه آواز معاويه را شنيد، خويشان، هم پيمانان و غلامان خود را فرا خواند و گفت: بايد بر اصحاب معاويه به طور گروهى حمله كنيم.
آنان مانند برق بر لشكر معاويه حمله كردند، جمع كثيرى از ياران معاويه را به خاك و خون كشيدند و تا شامگاه همچنان جنگ را ادامه دادند. با تاريكى شب دو طرف به جايگاه خود بازگشتند.
رفع اختلاف ياران على
اميرالمؤمنين على عليه السلام به افراد قبيله ربيعه محبت بيشترى مى كرد. [ واقعه صفين ص 309. ] اين كار بر قبيله مضر سخت و سنگين آمد، لذا افراد اين قوم براى ربيعه و قومش اشعارى به صورت هجو سروده و معايب آنان را آشكار كردند. چون اين كار به درازا كشيد؛ سران قبايل و رؤساى لشكر، آنان را به دوستى خواندند و از اين كار قبيح باز داشتند.
يكى از بزرگان قبيله مضر كه كنيه او ابوطفيل كنانى بود، نزد اميرالمومنين عليه السلام آمد و گفت:
ما به جماعتى كه خداوند آنان را به خير و عزت و شرف برگزيده باشد حسد نمى ورزيم، اما بعضى از افراد قبيله ربيعه گمان مى كنند كه از ما بهتر و نزد شما محبوب ترند و تصور مى كنند كه ما در نزد شما چندان قرب و منزلتى نداريم، اگر مصلحت مى دانى، چند روز آنان را از پيكار معاف دار و قوم ما را به جنگ لشكر معاويه بفرست، چون ما در كنار هم با لشكر معاويه پيكار مى كنيم دلاورى ها و مبارزات ما معلوم نمى شود.
اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود:
اين كار سهل و آسانى است و به قوم ربيعه چند روز استراحت داد.
پس سركرده بنى كنانه، عامر بن واثله با قوم خويش از جانبى و ابوطفيل با خويشان و نزديكان خود از جناح ديگر به لشكر معاويه حمله كردند و از صبح تا غروب به قتال پرداختند، به طورى كه شجاعت و شهامت بى نظيرى از خود به يادگار گذاشتند.
در پايان روز ابوطفيل كنانى به خدمت على عليه السلام رسيد و گفت: [ واقعه صفين ص 309. ]
يا اميرالمومنين! از شما شنيدم بهترين مرگ شهادت و بهترين كار صبر است، و مى دانيم كشتگان ما شهيد راه خداوند هستند، ما بعد از اينم جز در راه خير قدم نمى گذاريم، و به سوى هوى پرستى ميل پيدا نمى كنيم و تا جان داريم در ركاب تو
خواهيم بود.
اميرالمؤمنين على عليه السلام چون اين سخنان را شنيد در حق او دعا كرد و او را تحسين گفت.
روز بعد رئيس قبيله بنى تميم به نام امير بن عطارد با افراد قوم خويش به ميدان رفت آنان با حملات پى در پى بر لشكر معاويه تا شب به جنگ ادامه داده، نيزه و شمشير خود را به خون اهل شام رنگين كردند. در هنگام شام امير بن عطارد به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمد و گفت: من به قوم خويش ظن نيكو در جنگ و محاربه با شاميان داشتم، اما آنان فوق ظن من مبارزه و دلاورى كردند.
اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود: آرى، درست مى گويى، من هميشه از تو قوم تو راضى و خوشدل بودم و امروز بيشتر راضى شدم.
روز ديگر رئيس قبيله بنى اسد به نام قبيصة بن جابر اسدى به ياران و قبيله خود گفت: اى ياران، امروز مى خواهم همت كنيد تا با اين گمراهان و احزاب شيطان مردانه جنگ كنيم و اميرالمؤ منين على عليه السلام را از خود خشنود سازيم.
افراد اين قوم بر لشكر معاويه حمله بردند و نيزه و شمشيرهاى خود را از خون اصحاب معاويه رنگين كردند. آنان چندين نفر از ناموران معاويه را كشتند. در پايان روز قبيصه به خدمت اميرالمومنين رسيد و گفت:
يا اميرالمومنين! ما در جنگ كوتاهى نكرديم، در هر كارى خشنودى شما را مى طلبيم.
اميرالمؤمنين على عليه السلام او را تحسين كرد و در حقش دعاى خير كرد.
روز ديگر امير هوازان به نام عبدالله بن طفيل عامرى به قبيله خويش براى پيكار به ميدان رفته و افتخار آفريدند. آنان چنان عرصه را بر اصحاب معاويه تنگ كردند كه اهل شام از ضربات و نيزه و شمشيرشان به فرياد و ضجه در آمدند.
آنان جنگ را تا فرا رسيدن تاريكى شب ادامه دادند.
عبدالله بن طفيل به خدمت على عليه السلام آمد و گفت: امروز اميرالمومنين عليه السلام ما را در پيكار با دشمنان چگونه يافت؟ آيا مبارزات و مجاهدات ما مقبول و مرضى حضرتش بود.
اميرالمؤمنين على عليه السلام شجاعت، شهامت و دلاورى قبيله هوازان را تحسين كرد و آنان را ستود و ثنا گفت.
بزرگان و اعيان قبيله مضر از سخنانى كه اميرالمومنين عليه السلام در حق آنان فرمود شادمان شدند و به شكرانه عواطف و مهربانى اميرالمومنين عليه السلام اشعارى سرودند و عداوت و كينه اى كه از قبيله ربيعه در دل حادث شده بود به كلى زايل گرديد و به محبت و دوستى مبدل شد.
معاويه كه ابتدا با شنيدن اختلاف ميان اصحاب اميرالمومنين عليه السلام خوشحال شده بود بار ديگر مأيوس و نااميد شد، و يك روز از جنگ دست كشيد. او در فكر چاره و حيله اى ديگر بود تا چگونه خود را از اين مهلكه نجات دهد!
اضطراب معاويه
معاويه بعد از يك روز درنگ، لشكر خويش را به صف آرايى خواند تا بار ديگر براى نبرد آماده شوند، اما لشكر چندان رغبتى نشان نمى داد و به سبب جراحات زياد در بين افراد لشكر و خستگى در ميان آنان، صف آرايى لشكر ديرتر انجام شد.
معاويه كه وضع را چنين ديد رو به لشكر كرد و گفت:
اى اهل شام! چه چيزى موجب تأخير و توقف شما شده است؟ از هر دو طرف جمعى كشته و جمعى زخمى شدند، اگر دير بجنبيد، همه تلاش و جد و جهد ما ضايع مى شود، چرا در طلب خون عثمان رغبت نشان نمى دهيد؟ اگر تعلل كنيد، شجاعان عراق و سپاهيان على عليه السلام شما را مجال نخواهند داد.
اصحاب او گفتند: معاويه راست مى گويد، به خدا سوگند كه ما با مارهاى سياه و افعى هاى عراق رو به رو هستيم و اگر سستى كنيم ما را خواهند بلعيد پس خود را براى جنگ را پيكار آماده كردند.
دعوت به جنگ تن به تن
اميرالمؤمنين على عليه السلام مثل روزهاى قبل، لشكر خود را آرايش نظامى داد آن گاه بر
بلندى ايستاد و با آواز بلند شعر حماسى خواند.
وقتى معاويه كلام اميرالمؤمنين على عليه السلام را شنيد و به اشعارش گوش داد، به اطرافيانش گفت: على بن ابى طالب ما را به مبارزه با خود مى خواند، و قبلا هم چند نوبت مرا به مبارزه طلبيده است و من اقدام به اين كار نكردم؛ اما اكنون از قريش شرم دارم و براى من ننگ و عار است اگر دعوت او را اجابت نكنم.
برادر او، عتبة بن ابى سفيان، گفت: كلام على بن ابى طالب را نشنيده فرض كن، زينهار كه خود را در چنگال شير ربانى بيندازى، يقين بدان كه در مقابل على عليه السلام مرد جنگ نيستى.
ديدى كه غلامت، حريث، كه سوارى نامدار بود، چگونه به دست على بن ابى طالب عليه السلام كشته شد؟! عمروعاص هم كه به مكر و حيله و صبر و استقامت در جنگ شهرت دارد، با كشف عورت توانست از مقابل او بگريزد كه حتما مردم تا قيامت از رسوايى او خواند خنديد. اى معاويه! كدام نامدار عرب در برابر على بن ابى طالب عليه السلام ايستادگى كرد كه تو بتوانى با او مبارزه نبرد كنى؟!
در عين حال كمال قوت، شجاعت و جرائت على بن ابى طالب عليه السلام از آفتاب روشن تر است، تاكنون هيچ سوار نامدار و شجاع و صف شكنى با على عليه السلام رو به رو نشده است مگر خاك هستى او را بر باد داده باشد. او به تنهايى بر لشكرى حمله مى كند و هيچ خوف و هراسى از كسى ندارد.
بعد از عتبه، جماعتى از بزرگان شام و فرماندهان سپاه نيز او را از مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام منع كردند.
در آن هنگام ابرهة بن صباح حميرى از لشكر معاويه برخاست و گفت:
گمان مى كنم خداى تعالى تقدير فرمود تا همه در اين صحرا هلاك شويم، اى بزرگان شام! او را واگذاريد تا شجاعتش را ببينم او را از جنگ با على بن ابى طالب عليه السلام نترسانيد بگذاريد، تا با يكديگر نبرد كنند، به هر حال يكى غالب و ديگرى مغلوب مى شود و ما از اين رنج و گرفتارى نجات مى يابيم و آتش جنگ خاموش مى شود. و هر كدام از دو نفر پيروز شوند، ما كمر خدمت در اطاعت و متابعت او مى بنديم.
وقتى اميرالمؤمنين على عليه السلام سخن ابرهه را شنيد، فرمود:
به خدا سوگند با انصاف تر از سخن ابرهه تا به حال از اهل شام سخنى نشنيده ام!
اما معاويه گفت: ابرهه عقل درستى ندارد. او را از صف هاى جلو دور كنيد و در عقب لشكر قرار دهيد؛ چون بى خرد و سفيه است و سخنى نسنجيده بر زبان مى راند.
اهل شام گفتند: اى معاويه! ابرهه مردى بسيار عاقل است و رد خردمندى، درايت، ديانت و فهم سر آمد اهل شام است، اما چون تو از نبرد با على بن ابى طالب عليه السلام مى ترسى و از شمشير او بيم دارى درباره او اين گونه مى گويى!
مردم پيوسته معاويه، عمروعاص و مروان حكم را ملامت مى كردند، دشنام مى دادند و ناسزا مى گفتند.
ابرهه از سخن آنان رنجيده خاطر شد، او ابياتى چند در سرزنش معاويه سروده، مى خواند تا اين كه معاويه، او را به نزد خويش فرا خواند و با هدايا و سخنان نرم راضى اش كرد.
هوس نام آورى بُسر بن ارطاة
بُسر بن ارطاة غلامى به نام ''لاحق'' داشت كه زيرك و كار آزموده بود. بُسر از جهت مشورت به غلام گفت: معاويه از مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام ترسيد و عقب نشست، حال من قصد دارم در ميدان جنگ به مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام بپردازم، سايد او را با يك ضربت شمشير از پاى در آورم، كه هم نام من به شجاعت، دلاورى، و مردانگى در قبايل عرب منتشر شود و هم تا روزگار باقى است آوازه ام باقى بماند، تو چه مصلحت مى بينى؟
لاحق گفت: كارى بس عظيم و خطرناك است، مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام كه او را اسد اسود گويند، مخاطره اى بزرگ دارد. اگر بر قوت و شجاعت خويش اعتماد دارى و يقين مى دانى كه پيروز خواهى يافت، در برابر او حاضر شو و گرنه خود را در ورطه هلاكت نينداز.
بُسر گفت: اى لاحق! به جز مرگ چيز ديگرى نيست، به هر حال به ملاقات و
استقبال مرگ بايد رفت. چه مردن در بستر و چه در ميدان جنگ با نيزه و شمشير باشد.
بُسر بن ارطاة با اين انگيزه به ميدان آمد و به صورت ناشناس و بدون اين كه سخنى بگويد در ميدان جولانى داد.
وقتى اميرالمومنين عليه السلام ديد سوارى در ميدان جولان مى دهد، چنان با سرعت به او حمله كرد كه بُسر از اسب به قفا افتاد. اميرالمومنين عليه السلام ببه او نزديك شد تا او را از دم شمشير بگذراند، بُسر كه بر پشت افتاده بود و بر پايش شلوارى نبود، دو پاى خود را بلند كرد به طورى كه عورت او نمايان شد، اميرالمومنين عليه السلام بلافاصله صورت خود را برگرداند تا چشمش به عورت او نيفتد، بُسر فرصت را غنيمت شمرد و از جا برخاست تا بگريزد اما در آن هنگام كلاه خود از سرش افتاد، ياران على عليه السلام او را شناختند و آواز دادند، يا اميرالمومنين! او بُسر بن ارطاة است.
حضرت فرمود: بگذاريد برود؛ معاويه به اين كار بُسر لايق تر است.
معاويه از آن حالت بُسر مى خنديد و مى گفت:
اى بُسر اين كارها سهل است، بايد جان سالم به در برد. اگر عورت برهنه شود باكى نيست مبارزان من چنين اند، ديروز عمروعاص با كشف عورت جان خود را از دست على بن ابى طالب عليه السلام نجات داد و امروز تو!
يكى از اهالى عراق فرياد زد: اى اهل شام! شرم و حيا داشته باشيد، اين چه رسم بى غيرتى است كه شما درآورده ايد، مردان در ميدان جنگ، خصم را با شمشير و نيزه از پاى در مى آورند اما شما با كشف عورت، خود را نجات مى دهيد. و از ميدان مى گريزيد؟! اين عمروعاص بود كه نخستين بار شما را با كشف عورت تعليم داد.
بُسر بن ارطاة كه قبلا از عمل عمروعاص مى خنديد، اين بار عمروعاص بر كشف عورت بُسر مى خنديد، آنان هرگاه يكديگر را مى ديدند به عمل زشت خود مى خنديدند. بُسر بن ارطاة پس از اين واقعه در هر نبردى كه على بن ابى طالب عليه السلام را مى ديد، خود را از شرم به كنار مى كشيد تا با اميرالمومنين عليه السلام رو به رو نشود.
پس از فصحات بُسر، لاحق غلام بُسر، دوست داشت مثل اربابش در آن عمل زشت مشهور باشد، لذا به ميدان آمده، رجز خواند و جولان داد، مالك اشتر نخعى او
را ديد بلافاصله به او حمله كرد و نيزه اى بر سينه او زد، از اسب افتاد و در خاك خون غلتيط تا جان داد.
حمله شديد لشكريان على
جماعتى از سران لشكر اميرالمومنين مثل مالك اشتر نخعى، اشعث بن قيس، عدى بن حاتم طائى، عمروبن حمق، سليمان بن صرد خزاعى و حارثة بن قدامة السعدى هر كدام با هزار مرد از اهالى عراق و حجاز به لشكر شام حمله كردند و آنان را از جاى كنده، عقب راندند، و جمعيتى انبوه از آنان را كشتند تا اين كه شب بين دو طرف فاصله انداخت.
گله معاويه با سران قريش
جمعى از سران لشكر خود را كه از قريش بودند، در دل شب فرا خواند و گفت: در اين چند روز جنگ حالات شما را مطالعه كردم تعجب مى كنم كه چرا يك نفر از شما سخنى در تشويق اهالى شام براى جنگيدن نكرده و خود نيز شجاعتى از خود نشان نداده است!
وليد بن عتبه گفت: اى معاويه، آيا از من هم شكوه و شكايتى دارى؟
معاويه گفت: در اين چند روز نديدم كه مبارز نامدارى از شما در ميدان جنگ پا نهد و سر بلند برگردد، بلكه همه مقهور و مغلوب باز گشته ايد، عمروعاص كه ادعاى عقل، زيركى و شجاعت مى كند از مقابل على عليه السلام با حالتى برهنه گريخت. بُسر بن ارطاة هم كه به دنبال شهرت و قهرمانى بود، با كشف عورت خود فرار كرد. آيا با اين پهلوانى و شجاعت مى خواهيد خلافت را از على بن ابى طالب عليه السلام بگيريد؟!
نگرانى معاويه از انصار
اميرالمومنين عليه السلام در بامداد، لشكر خويش را منظم كرده، عده اى از انصار را با پرچم به پيش فرستاد، معاويه به لشكريان خود گفت: آيا اينها را مى شناسيد كه پرچم
به دست، جلو آمده اند؟
گفتند: آنان را مى شناسيم، طايفه اى از انصارند.
معاويه، نعمان بن بشير و مسلمة بن مخله كه از انصار و از قبيله اوس و خزرج بودند، فرا خواند و گفت: من تاكى بنگرم كه اوس و خزرج از لشكرى على بيرون آيند، شمشير بر گردن حمايل كرده، مبارز طلب كنند و ياران مرا بكشند، من سراغ هر يك از سواران نامدار اهل شام را مى گيرم، مى گويند فلان انصارى او را هلاك كرده است، تا كى از قوم شما در رنج باشم؟
كاش شما هم جنگ را ترك مى كرديد و از لشكر من بيرون مى رفتيد و به خرما خوردن مشغول مى شديد.
نعمان بن بشير از سخن او به خشم آمد و گفت:
اى معاويه! انصار را بر جنگ آورى ملامت نكن كه عادت و طبيعت آنان در جاهليت و اسلام در جنگ ها چنين بوده است.
انواع مردانگى را در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله از خودشان داده اند؛ اما خوردن خرما و طفيشل اگر تو مزه آن زا مى چشيدى در خوردن از ما سبقت مى گرفتى.
قيس بن سعيد بن عباده كه در خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام و از انصار بود وقتى اين حكايت را شنيد، شعرى سرود؛ در آن شعر معايب معاويه را بر شمرد و آن را برايش فرستاد.
معاويه چون شعر قيس بن سعد را خواند رنجيده خاطر شد و كسى را به نزد جماعتى از بزرگان و اعيان انصار كه در خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام بودند فرستاد و از قيس بن سعد شكايت كرد.
عده اى از افراد معروف انصار به قيس گفتند: اگر چه معاويه دشمن ماست از ما عيب نمى گيرد و به ما ناسزا نمى گويد تو نيز او را هجو نگو و معايب او را مشمار.
قيس بن سعد گفت: تا زنده ام او را لعن مى كنم و دشنام مى دهم و عيب او را ياد آور مى شوم.
در همين زمان لشكر معاويه به حركت در آمدند و گروه كثيرى از آنان به سوى