رشادت عدى بن حاتم طائى - فتوحات امام علی (ع) در پنج سال حکومت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فتوحات امام علی (ع) در پنج سال حکومت - نسخه متنی

احمد بن محمد ابن اعثم کوفی؛ مترجم:احمد روحانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


دست مردم راضى نبود.

اى عمروعاص! در اين كار انديشه كن، در نيك و بد آن تاءمل نما، بدان كه معاويه را به طلب خون عثمان مربوط نباشد، چون او نه وارث عثمان است و نه ولى مسلمانان، بلكه خون عثمان در گردن معاويه است كه او را يارى نداد.

عمروعاص گفت: اى ابايقظان! آنچه درباره طلحه و زبير و عايشه از نقض و پيمان و تحريض قتل عثمان گفتى حق باشد.

اما معاويه كه طلب خون عثمان را مى كند از بنى اميه است، و عثمان هم مردى از بنى اميه بود و ميان ايشان قرابت و خويشاوندى نزديك برقرار باشد.

غير از اين، غرض از مجالست و گفت و گو اين است تا براى جنگ كه روزهاى طولانى از آن گذشته است راه حلى بيابيم.

تو در لشكر على بن ابى طالب عليه السلام از همه برترى و حرمت و جاه زيادى دارى؛ شايد به واسطه تو اين جنگ به پايان برسد و خون ها به ناحق ريخته نشود.

اى ابايقظان، ما و شما يك خدا را پرستش مى كنيم و بر يك قبله نماز مى خوانيم، در خواندن قرآن و امتثال اوامر و نواهى آن با يكديگر موافقت درايم، به نبوت و رسالت محمد صلى الله عليه و آله ايمان داريم، پس چرا بايد بين مسلمانان با هم مخالف باشيم و به جنگ و قتال ادامه دهيم، پس تو ياران خويش را نصيحتى فرما تا جنگ خاتمه يابد.

عمار ياسر گفت:

اى عمروعاص! خدا را سپاس مى گويم كه اين سخنان از زبان تو جارى شد. تو و يارانت را با قبله و نماز چه كار! و از پرستيدن رحمان و خواندن قرآن و داشتن دين ايمان چه سود و منفعت؟!

قبله و قرآن، دين و ايمان و عبادت و رحمان از آن ماست. خداى تعالى تو را از ضالين و گمراهان قرار داد تو در طلب جاه و مقام و مال دنيا چنان حريص شدى كه هدايت را از ضالت تشخيص نمى دهى و سعادت را از شقاوت نمى شناسى.

مصطفى صلى الله عليه و آله مرا فرموده بود، با فرقه ناكثين جنگ خواهى كرد كه فتنه طلحه و زبير و ياران او در جنگ جمل پيش آمد.

باز فرمود با ستمكاران و قاسطين بى منطق جنگ مى كنى و شما آن جماعت قاسطين
هستيد، كه اكنون در محاربه و جنگيدن با شما هستيم.

همچنين مرا به جنگ با مارقين خبر داده بود، نمى دانم عمر كفايت مى كند يا خير! اى ابتر! آيا نشنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

هر كه را من مولاى اويم على مولاى اوست ؛ دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن شمار؛ ياور او را يار و معين باش، و تو را اى عمروعاص در جهان غير از شيطان مولى و دوستى نيست. [ سخنان عمار ياسر در مسند احمد با سندهاى مختلف و كتاب البداية و النهاية383:7 نقل شد. ]

عمروعاص گفت: اى ابايقظان! تو را چه شده كه ملامت و ناسزا مى گويى. بگو تا بدانم نظر و رأى تو در كشتن عثمان چيست؟

عمار ياسر گفت: كيفيت قتل او را بيان كردم كه مردم از عمال او به تنگ آمده و او را از خلاف كارى باز داشتند چون نصيحت نپذيرفت او را كشتند.

عمرو: پس على بن ابى طالب عليه السلام او را كشته است.

عمار: خير، بلكه مرگ او به تقدير الهى بود.

عمروعاص: آيا تو از جمله كشندگان عثمان هستى؟

عمار ياسر: من در روز كشتن او حاضر بودم كه جمعى به سراى او وارد شدند، و چون عثمان دين را بى رونق كرده بود و در نتيجه مردم او را كشتند.

عمروعاص فرياد بر آورد، اى اهل شام! شما گواه باشيد كه عمار اعتراف مى كند. خليفه شما عثمان را كشته است.

عمار ياسر: اى پسر نابغه! من كى گفتم عثمان را كشتم. كه تو آنان را بر من گواه مى گيرى؟!

عمروعاص شما همگى شمشير كشيديد و عثمان را كشتيد، و امروز شمشيرها را حمايل كرده به جنگ ما آمديد. قاتلين عثمان را به ما تحويل دهيد تا آشوب و جنگ خاموش شود و خون هاى مسلمانان بيش از اين ريخته نشود. شما به سرزمين و وطن خويش برگرديد و امارت شام را در دست معاويه واگذاريد.

عمار ياسر خنديد و گفت:
اى پسر نابغه! آنجا كه على بن ابى طالب عليه السلام پا در ركاب مى كند تو ياد از جنگ مى كنى و از شمشير و نيزه يادآور مى شوى؟

چون سخن بدينجا رسيد، اهل شام برخاسته به نزد معاويه رفتند.

معاويه پرسيد: بگوييد، چه گفتيد و چه پاسخ هايى شنيديد.

گفتند سخنان عمار ياسر از شمشير برنده تر بود، عمروعاص با همه مكر و حيله و قدرت سخن گفتن در جواب او چون گنگ مادر زاد در ماند.

عمار ياسر به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيد و آنچه بين او و عمروعاص از مناظره گذشت بيان كرد.

در لشكر معاويه مردى از قبيله حمير به نام حصين بن مالك بود كه در دل مهر على بن ابى طالب عليه السلام داشت و گاهى از اخبار معاويه به اميرالمؤمنين على عليه السلام نامه مى نوشت، به حارث بن عوف از اصحاب معاويه كه دوست قديمى بودند، گفت:

شنيدم بين عمار ياسر و عمروعاص احتجاج بر قرار است، اگر مايل باشى، در اين گفت و گو حاضر شويم.

چون حصين و حارث كلمات عمار ياسر را شنيدند، حصين بن مالك از سحر گفتار و استدلال محكم عمار ياسر متحير ماند و گفت بعد از اين هرگز معاويه را يارى نمى كنم، پس هر دو همدست شده از لشكر معاويه فرار كردند. يكى به شهر حمص و ديگرى به مصر گريخت و از يارى دادن به معاويه توبه كردند.

اما چون عمروعاص از مجادله و مناظره با عمار ياسر فارغ شد و به لشكر خويش بازگشت، گروهى از اصحاب معاويه نزد او آمدند و گفتند: اى عمروعاص تو در حق عمار ياسر از پيامبر خدا روايتى نقل كردى و گفتى: "يدرو الحق مع عمار حيثما دار" يعنى حق با عمار دور مى زند و هر كجا كه عمار باشد حق هم هست.

عمرو گفت: آرى من چنين گفتم و اين سخن را از محمد مصطفى صلى الله عليه و آله شنيدم وليكن عمار به سوى ما مى آيد و با ما خواهد بود.

ذى الكلاع حميرى گفت: اى عمروعاص! هرزه مگوى: عمار ياسر چگونه با ما
هم عقيده خواهد شد؟ مگر ساعتى با تو ننشست و ما را با زخم زبان مثل زخم سنان خسته و درمانده نكرد! و تو چون خرى لنگ در گل ماندى؟

عمروعاص گفت: راست مى گويى، كلام حق را جوابى نيست و جز درماندگى چاره ديگرى نيست.

معاويه با شنيدن اين سخن، عمروعاص را به حضور خواند و گفت:

اين چه روايت است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كنى و اهل شام را فاسد تباه مى گردانى. آيا هر چه از مصطفى صلى الله عليه و آله شنيده اى بايد روايت كنى؟!

عمروعاص گفت: اين حديث را از آن زمانى نقل كردم كه بين تو على بن ابى طالب عليه السلام مخالفت و جنگى در كار نبود و چه مى دانستم كه روزى بيش از يكصد هزار نفر در صفين جمع مى شوند و گروهى را تو فرمانده مى شوى و جمعى را على بن ابى طالب عليه السلام خليفه، و چه مى دانستم، عمار ياسر در لشكر على عليه السلام خواهد رفت. من اين روايت را در سالهاى پيش از وقوع صفين نقل كردم. معاويه با شنيدن اين سخنان سكوت اختيار كرد.

رشادت عدى بن حاتم طائى


روز ديگر لشكرها آراسته به يكديگر نزديك شدند، مردى از اصحاب معاويه به نام همام بن قبيصه از دشمنان كينه توز اميرالمومنين عليه السلام به ميدان آمده رجز مى خواند و على عليه السلام را دشنام مى داد و ناسزا مى گفت.

عدى بن حاتم طائى به ميدان رفت و در برابر او ايستاد و گفت: اى همام! دشنام و فحش كار پير زنان و عاجزان است، كار مردان به شمشير و گرز و كمان است.

سپس با اين جمله ''من جان و مال و فرزندم را فداى على بن ابى طالب عليه السلام مى كنم'' به او حمله كرد، و چنان نيزه بر سينه پر كينه او زد كه از پشت وى بيرون آمد و بلافاصله از اسب افتاد و جان داد.

عدى بن حاتم به جايگاه خويش برگشت، معاويه از مرگ همام بن قبيصه دلتنگ شد و گفت: واى بر عدى بن حاتم، اگر روزى بر او دست يابم سزاى او را خواهم داد.

عدى بن حاتم و معاويه


بعد از شهادت اميرالمؤمنين على عليه السلام، معاويه حكومت همه بلاد را در دست گرفت. عدى بن حاتم براى كار مهمى به نزد معاويه رفت، عمروعاص و مردى از بنى وحيد در كنارش بودند، معاويه پرسيد:

اى اباطريف! آيا روزگار از دوستى على بن ابى طالب عليه السلام چيزى براى تو گذاشته است؟

عدى بن حاتم: مگر روزگار مى گذارد، اميرالمؤ منين على عليه السلام را فراموش كنم، از دنيا جز محبت على عليه السلام چيز ديگرى ندارم!

معاويه: چه مقدار از دل تو جايگاه محبت اوست؟

عدى بن حاتم: اى معاويه! اختيار دل ما به دست تو نيست، معاويه خنديد و سخن بگونه ديگر آغاز كرد و گفت: سه فرزند تو طريف، طارف و طرف كجا رفتند؟

عدى: در ركاب اميرالمؤمنين على عليه السلام شهيد شدند.

معاويه: على بن ابى طالب عليه السلام با تو انصاف نكرد چون فرزندان او حسن عليه السلام و حسين عليه السلام زنده اند و فرزندان تو كشته شدند.

عدى بن حاتم اشكى ريخت و گفت: اى معاويه! اين گونه سخن نگو بلكه من با على بن ابى طالب عليه السلام انصاف نكردم؛ چون او شهيد شد و من هنوز زنده ام.

سپس معاويه چون عدى را بسيار وفادار به على عليه السلام يافت گفت: اى عدى قبيله طى عجب عادتى داشتند، هميشه زاد و راحله حاجيان را مى دزديدند و حرمت خانه كعبه نگاه نمى داشتند.

عدى گفت: در جاهليت شك نيست چنين بود. اما وقتى به بركت اسلام مسلمان شديم از تو و پدرت بيشتر حلال و حرام خداى تعالى را پاس مى داريم و حرمت كعبه را حفظ مى كنيم.
اما اى معاويه! قوم تو را ديدم كه بهترين غذايشان مردار بود.

عمروعاص و آن مرد بنى وحيد كه در خدمت معاويه بودند گفتند:

اى معاويه! عدى را نرنجان زيرا او بعد از صفين رنجيده خاطر است، پس عدى برخاست و با خشم و عصبانيت بيرون رفت و چند بيت شعر براى معاويه فرستاد، كه معاويه با خواند آن اشعار مجددا او را خواسته و دلجوى كرد و حاجت او را برآورد.

مبارزه پدر با پسر

[ اخبار طوال ص173 هم اين حكايت را نگاشته است. ]

مردى شجاع از اصحاب معاويه به نام حجل بن أثال بن عامر به ميدان آمد و بين دو صف ايستاد و مبارز خواست، بى درنگ پسر او كه از ياران اميرالمؤمنين على عليه السلام بود در برابر او حاضر شد، و حال اين كه پدر او پسر همديگر را نمى شناختند، بين آن دو نبرد سختى رخ داد و مدت طولانى به شمشير و نيزه از خود دفاع كردند عاقبت پسر نيزه اى بر پيكر پدر زد و از اسب به زمين انداخت، وقتى كلاه خود از سر پدر افتاد، پسر او را شناخت و خود را در آغوش پدر انداخت و بگريست و عذر خواست، كه اى پدر! تو را نمى شناختم آيا از نيزه من زخمى به رسيد؟

پدر گفت: چندان مهم نيست و خطر مرگ در كار نيست، اما اى فرزند بيا در نزد معاويه كه اموال كثير و نعمت هاى فراوان دنيا براى تو مهياست.

پسر گفت: اى پدر! دنيا زود مى گذرد، تو را به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام دعوت مى كنم، تا بهشت جاويدان و جنت خلد نصيب تو شود.

پدر گفت: من هرگز به خدمت على بن ابى طالب نمى آيم.

پسر گفت: من هم چشم ديدن معاويه را ندارم و هرگز او را خدمت نمى كنم.

پدر گفت: پس برخيز و به جانب على بن ابى طالب عليه السلام برو من هم به طرف لشكر معاويه برمى گردم، و چنين كردند، در حالى كه افراد دو لشكر آنان را نظاره مى كردند و از آن حالت متعجب بودند.

نبردى ديگر


روز ديگر كه آفتاب بر آمد، دو لشكر صف آرايى كرده، لباس رزم پوشيدند آن گاه شمشيرها حمايل كرده به يكديگر نزديك شدند.

معاويه لشكر خويش را در چهار صف منظم كرد، در پيشاپيش همه ابوالاعور سلمى آنان را به قتال تحريض و ترغيب مى كرد، و مى گفت:

اى اهل شام! دل به مرگ دهيد، و از فرار حذر كنيد، كه آن عيب و عارى بس د عظيم است، روى به لشكر عراق آوريد كه آنان اهل نفاق و شقاق اند.

از لشكريان معاويه آواز بلندى برخاست جماعتى مى گفتند: امروز تا معاويه را راضى نكنيم از جنگ با اهل عراق برنمى گرديم.

چون فرماندهان لشكر اميرالمومنين عليه السلام اين وضع را مشاهده كردند، و آواز آن چهار صف را شنيدند؛ سعيد بن قيس همدانى، قبيله همدان و عدى بن حاتم طائى قلبيه طى ء و مالك اشتر نخعى قبيله مذحج و اشعث بن قبيله كنده را جمع كردند، و رؤساى هر قوم با قبيله خويش با آمادگى كامل حاضر شدند، تا اين كه در سپاه اميرالمومنين عليه السلام لشكرى عظيم و انبوه فراهم آمد.

لشكر على عليه السلام با تكبيرهاى بلند، بر صفوف چهار گانه معاويه حمله آغاز كردند، به طورى كه در نبرد سخت، پيروزى از آن ياران اميرالمؤمنين على عليه السلام شد، و صفوف چهارگانه معاويه منهزم گرديد و بيش از سه هزار سوار از اصحاب معاويه كشته شدند، بعد روى به بقيه لشكر معاويه آوردند، و آنان را عقب راندند، تا بر تل خاكى موضع گرفتند.

در آن هنگام اميرالمؤمنين على عليه السلام و معاويه گروه گروه ياران خود را به جنگ مى فرستادند.

عمار ياسر در ميدان فرياد مى زد: اى بندگان خدا! ثابت قدم باشيد و صبر و استقامت پيشه سازيد، و بدانيد كه بهشت در زير شمشير و نيزه هاى شماست.

ميدان جنگ چنان پر تلاطم شد كه قبايل كنده و كنده و مذحج در مقابل مذحج و ازد در برابر ازد و بجيله در مقابل بجيله و همدان در برابر همدان و تميم در
روياروى همديگر قرار گرفته و هر قبيله با مردان قبيله خود نبرد مى كرد، از ظهر تا غروب آفتاب بدين گونه جنگيدند، و نماز ظهر را با تكبير گزاردند كه نماز مخصوص ميدان جنگ است.

هاشم بن مرقال از خود مردانگى بسيار نشان داد و در اثناى مبارزه مى گفت:

امروز از لشكر معاويه چندان بر خاك اندازم تا اميرالمؤمنين على عليه السلام از ما راضى شود.

در ميان جنگ زرقاء بنت عدى بن قيس همدانى از دوستداران اميرالمؤمنين على عليه السلام قبيله خويش را به جنگ ترغيب و تشويق مى كرد، و شعرهاى او چندان تأثيرى در شجاعان و مهاجر و انصار گذاشت كه معاويه با شنيدن خبر زرقاء به شدت خشمگين شد و كينه او را در دل گرفت.

البته حكايت جالبى از ملاقات معاويه و زرقاء بعد از ارتحال اميرالمومنين عليه السلام در كتاب هاى تاريخى نقل شده است، كه ساليان طولانى بعد از على عليه السلام اين بانو، وفادارى خود را بدون هيچ خوفى به معاويه ابراز مى كرد.

نبردى ديگر


صبح روز بعد معاويه لشكر خويش را آراست، و علم ها را به دست مردان قريش، چون عمرو بن عاص، عبيدالله بن عمر بن خطاب، عبدالرحمن بن خالد بن وليد، عتبة بن ابى سفيان، مروان بن حكم، بُسر بن ارطاة و ضحاك بن قيس و امثال اين مردان سپرد.

اهل يمت كه در لشكر معاويه بودند از اين كار آزرده خاطر شدند و شكايت و شكوه خود را با چند بيت شعر به معاويه رساندند.

معاويه براى رضايت اهل يمن گفت:

شما خواص من هستيد، و شما را براى محافظت از خود نگه داشته ام، اهل يمن هم با اين سخنان خوشحال و راضى شدند.

آن طرف لشكر اميرالمومنين عليه السلام از كيفيت آرايش نظامى معاويه و اين كه پرچم را
به دست معاوف قريش داده و اهل را رنجش پيش آمد، مطلع شدند، منذر بن جارود عبدى پيش اميرالمومنين على عليه السلام آمد و گفت:

يا اباالحسن! ما مثل اهل شام سخن نمى گوييم، بلكه مى گوييم خداوند بر عزت، مسرت، قدرت، دولت و حشمت تو بيفزايد، هر گونه دستور فرمايى، اطاعت مى كنم، تو به منزله پدر و ما فرزندانت هستيم. اگر نعوذ بالله تو را در جنگ آسيبى رسد، حسن و حسين عليه السلام را امامان خود مى دانيم و تا پاى جان از حسنين عليهاالسلام اطاعت و فرمانبردارى مى كنيم.

همه ياران اميرالمؤمنين على عليه السلام از سخنان منذر خوشحال شدند و او را تحسين كردند و ثنا گفتند.

معاويه لشكر خويش را براى حمله به نزديك لشكر اميرالمومنين عليه السلام آورد.

بُسر بن ارطاة با علم سياه رنگ به ميدان آمد و رجز خواند و جولان مى داد.

سعيد بن قيس از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام در برابر او حاضر شد، هر دو با نيزه به يكديگر حمله كردند. سعيد بن قيس نيزه بر سينه او زد، بُسر از ضربت آن نيزه سست شده پشت به ميدان كرد و گريخت همراهان و ياران او متحير گشته از فرار او متعجب شدند.

اين بار مردى به نام ادهم بن لام به ميدان آمد و مبارز طلب كرد، حجر بن عدى كندى از صف اميرالمومنين عليه السلام بيرون آمد و با يك ضربت شمشير سر او را جدا كرد، سپس جولانى داد و مبارز طلبيد، حكم بن ازهر از لشكر معاويه به ميدان آمد، حجر بن عدى به او مهلت نداد، با يك ضربت شمشير او را به زمين انداخت و او نيز جان داد.

بعد پسر عم حكم بن ازهر با خشم در مقابل حجر حاضر شد، تا انتقام گيرد اما با حمله اى از پاى در آمد و به خاك افتاد و كشته شد.

بعد از آنها سوارى نامدار از لشكر معاويه به نام عامر بن عامرى كه سر تا پا سلاح پوشيده بود و فقط چشمانش ديده مى شد، در ميان دو صف ايستاد و به شجاعت و دليرى خود فخر مى كرد، حجر بن عدى مى خواست به مصاف او برود مالك اشتر
بر او سبقت گرفت؛ عامر با نيزه به مالك اشتر حمله ور شد، مالك چنان نيزه اى بر پهلوى او زد، كه نيزه زره او را دريد و به پهلوى او رسيد، عامر بر زمين افتاد و جان داد. بلافاصله مبارزى ديگر از لشكر معاويه به اشتر حمله كرد، اشتر او را هم مهلت نداد و به خاك انداخت و كشت.

چهار نفر ديگر، يكى پس از ديگرى به مالك اشتر نخعى حمله كردند، كشته شدند. ديدن اين صحنه بر معاويه سخت و گران بوده او به مروان بن حكم گفت: اى مروان اشتر نخعى مرا نگران و مضطرب كرده است با لشكرى كه در اختيار توست بر او حمله كن و از او انتقام كشتگان ما را بگير.

مروان گفت: اى معاويه! چرا عمروعاص را به سراغ مالك اشتر نمى فرستى كه همه كاره توست.

معاويه رو به عمروعاص كرد و گفت:

اشتر نخعى امروز جمعى از شجاعان و دليران مرا به خاك و خون غلطاند، و مرا در غمى عميق نشاند با هر مكر و حيله اى به اشتر حمله كن تا انتقام مرا از او بستانى.

عمروعاص از ميان لشكر چهارصد مبارز قهرمان را انتخاب كرد تا بر مالك اشتر حمله كند.

افراد لشكر اشتر هم چون ديدند عمروعاص با اين عده قصد حمله به اشتر را دارد حدود دويست نفر از قبيله نخع و مذحج را انتخاب كردند و به حمايت او فرستادند.

عمروعاص پيش آمده، شروع به رجز خوانى كرد و از شجاعت و دليرى خود سخنها گفت آن گاه به ياران مالك اشتر حمله كرد، مالك اشتر هم به طرف عمروعاص رفت و نيزه اى حواله او كرد كه بر ين اسب او فرو رفت. نيزه شكست و عمروعاص با صورت بر زمين افتاد. چهره اش خونى شده دندانش شكست. اصحاب عمرو به كمك او شتافته و او را از چنگ مالك نجات داده به خيمه اش فرارى دادند.

مروان بن حكم را به مسخره گفت: اى عمرو چگونه اى؟

عمرو گفت: اين است كه مى بينى؟

مروان گفت: در مقابل امارت مصر اين ها سهل است.

/ 30