آمادگى لشكر على براى پيكار - فتوحات امام علی (ع) در پنج سال حکومت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فتوحات امام علی (ع) در پنج سال حکومت - نسخه متنی

احمد بن محمد ابن اعثم کوفی؛ مترجم:احمد روحانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


سپس دست ها را به طرف آسمان بالا برد و اين دعا را خواند:

اللهم اقلل حدهم وشتت كلمتهم، فانه لا يذل من واليت و لا يعز من عاديت.

آمادگى لشكر على براى پيكار


لشكر اميرالمؤمنين على عليه السلام آماده قتال و جدال با اهل بغى و كفر شده روى به ميدان آوردند دو لشكر به يكديگر نزديك شدند.

مبارزى از اهل شام به نام غرار بن ادهم بيرون آمده، بين دو صف جولان مى داد و مبارز مى خواست، گفته شد در لشكر شام، سوارى از او شجاع تر و قوى تر نبود و لشكر على عليه السلام چون او را مى شناختند لذا كسى به مبارزه او بيرون نرفت.

غرار در اثناى جست و خيز و جولان چشمش به سوارى از اصحاب اميرالمومنين افتاد.

پرسيد: اين سوار كيست؟

گفتند: عباس بن ربيعة هاشمى.

غرار با غرور و نخوت گفت، آيا رغبت به مبارزه دارى؟

عباس گفت: چرا رغبت ندارم! من دنبال تو مى گشتم. از اسب فرود آى تا پياده جنگ كنيم.

هر دو از اسب فرود آمده، آماده نبرد شدند، دو لشكر دست از جنگ كشيده تا مبارزه آنان را نظاره كنند و آن دو با شمشير به يكديگر حمله كردند.

چون هر دو زره داشتند شمشير كارگر نبود، اميرالمومنين عليه السلام از دور نگاه مى كرد ولى يار خود را نمى شناخت، عباس در اثناى شمشير زنى، چشمش به زره غرار كه خللى داشت افتاد فرصت را غنميت شمرده شمشير از آن ناحيه وارد كرد و غرار را به دو نيم كرد. آواز تكبير اصحاب اميرالمؤمنين على عليه السلام بلند شد.

على عليه السلام پرسيد اين مبارز از كدام قبيله است كه ما را مسرور گردانيد.

گفتند: از قبيله بنى هاشم و نام او عباس بن ربيعه است.

اميرالمومنين او را صدا زد و گفت : اى عباس! عباس گفت لبيك يا اميرالمومنين.
حضرت فرمود: اى عباس! مگر نگفتم تو و عبيدالله بن عباس بدون اجازه من به ميدان حرب وارد نشويد.

عباس گفت: يا على! آيا درست است دشمن مرا به مبارزه بخواند و اجابت نكنم؟!

اميرالمومنين فرمود: بلى! اطاعت امام تو واجب تر از اجابت خصم توست.

سپس على عليه السلام، دست را به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! عمل امروز عباس را ذخيره آخرتش قرار ده.

معاويه گفت آن مبارز كه غرار را كشت چه كسى بود؟

گفتند: عباس بن ربيعه بن حارث هاشمى.

معاويه گفت: هر كسى از لشكر من بتواند انتقام غرار را بگيرد از مال دنيا آنقدر به او مى دهم كه تا آخر عمر محتاج نشود.

دو نفر از بنى لخم گفتند: يا امير! ما آمادگى داريم. با او به مبارزه بپردازيم:

پس آن دو مرد به ميدان جنگ آمده و عباس بن ربيعه را به مبارزه خواندند.

عباس بن ربيعه گفت: مرا سيد و امامى است، بى اجازه او كارى انجام نمى دهم. پس به خدمت اميرالمومنين رسيد و اجازه جنگ خواست.

آن حضرت فرمود: والله آرزوى معاويه آن است كه از بنى هاشم احدى زنده نماند. پس گفت: اى عباس نزديك من بيا، چون عباس پيش آمد.

حضرت فرمود: اى عباس، سلاح خود را بيرون كن تا سلاح مرا بپوشى و اسب مرا بردار. آن گاه اميرالمؤمنين على عليه السلام سلاح عباس را پوشيده، بر اسب او نشست و در مقابل آن دو مرد شامى ايستاد مثل اين كه عباس بن ربيعه وارد ميدان شده است.

آن دو او را نشناختند و گفتند: آيا از سيد و امام خويش اذن گرفتى على عليه السلام كه نمى خواست دروغ گفته باشد، فرمود:

اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا... [ سوره حج: 39. ]
يكى از آن دو بر اميرالمومنين حمله كرد، آن حضرت شمشير بر كمر او زد و او را دو نيم كرد و هر نيمى به يك طرف افتاد.

دومى حمله كرد، حضرت او را نيز به خاك مذلت انداخت و به رفيقش ملحق كرد. سپس به موضع و جايگاه خويش برگشت، به عباس گفت: هرگاه تو را به مبارزه خواندند مرا خبر كن. معاويه فهميد كه قتل آن دو نفر از لخميان به دست تواناى اميرالمؤمنين على عليه السلام، انجام گرفته است به همين سبب تأسف مى خورد و خويشتن را ملامت مى كرد.

حماسه ياران على


سپس دو لشكر بر يكديگر حمله كردند، آن روز پرچم به دست قيس بن مكشوح بود و گفت: اى قبيله بجيله! علم را از دست من بگيريد و به دست ديگرى بدهيد، گفتند: چرا چنين كنيم.؟

گفت: امروز تا كلاه و زره را از سر معاويه برندارم، برنمى گردم.

پس قيس رجزى خواند و حمله كرد تا به معاويه رسيد.

معاويه فرياد زد: اين كيست كه خود را به من رسانده او را دور كنيد.

معاويه غلامى داشت رومى حمله كرد و دست قيس را قطع كرد، قيس بن مكشوح نيز در آن هنگام ضربتى بر غلام معاويه زد و او را به دوزخ فرستاد، گروهى از ياران معاويه به طور گروهى به قيس بن مكشوح حمله آوردند و او را شهيد كردند. رحمه الله

آن گاه عبدالله بن قلع علم را گرفت و جنگيد تا شهيد شد، بعد برادرش عبدالرحمن بن قلع پرچم را برداشت و قتال كرد تا شهيد شد، سپس عباس بن شريك علم را به دست گرفت و زخمى شد. بلافاصله مسروق بن مسلم پرچم را از او گرفت به ميدان تاخت تا شهيد شد بعد از او صخر بن سمر علم را به ميدان برد و جنگيد تا زخمى شد و بازگشت، عبدالله بن بزار پرچم را از او گرفت و قتال كرد تا شهيد شد. رحمه الله

عتبة جويريه قدم پيش گذاشت و گفت:
اى مردم! مى بينيد كه چند نفر از سواران نامدار از اصحاب سيد ابرار اميرالمومنين عليه السلام به شهادت رسيد، مردانه مقامت كنيد و بدانيد دنيا ناپايدار و لذتش زودگذر است، من عزم كردم، چنان كنم تا به شهادت برسم، شما نيز در حمايت اميرالمومنين بكوشيد تا توفيق مجالست و همنشينى با انبيا و صديقين و شهدا و صالحين و بيابيد.

عتبة به ميدان آمد، دو برادر به نام عوف و عبيدالله به دنبال او بيرون آمدند، سه نفرى به لشكر شام حمله كردند و از خود آثار و شجاعت و مردانگى ظاهر كردند، آنان به اندازه اى كه از لشكر على عليه السلام در آن روز كشته شدند از سواران شام كشتند، تا عاقبت هر سه برادر شهيد شدند. رحمه الله

پس لشكر اميرالمومنين على عليه السلام بر اصحاب معاويه حمله كردند، آتش جنگ ميان آنان برافروخته شد و غبارى غليظ برخاست لشكر معاويه از شمشير مبارزان على عليه السلام رو به هزيمت نهادند. حجر بن عدى و معقل بن قيس رياحى در ميان گرد و غبار رجز مى خواندند و چنان دلاورى از خود نشان دادند كه لشكر معاويه را به تعجب واداشتند، در اين روز شمشير نامداران اميرالمومنين به خون ياران معاويه رنگين شد.

چاره انديشى معاويه


با فرا رسيدن شب دو لشكر به موضع خود برگشتند، در آن شب خستگان و مجروحين دو طرف از شدت جراحات آه و ناله سردادند، معاويه با ديدن كشته هاى خويش و شنيدن ناله هاى مجروحان به عمروعاص گفت: اين جنگ، مبارزان ما را هلاك كرده و به كام مرگ كشيده است، گمان مى كنم به دست آوردن عراق منجر به هلاكت تمامى اهل شام شود و تا شام خراب نشود، ولايت عراق به دست ما نخواهد آمد، مى دانى كه عبدالله بن عباس رياست و سيادت ياران على بن ابى طالب عليه السلام را دارد هر چه مصلحت بيند و به على عليه السلام پيشنهاد كند، على عليه السلام از رأى نظر او نمى گذرد، اگر حيله و مكرى فراهم كنى و عبدالله بن عباس را بفريبى تا از على عليه السلام بخواهد كه از اين جنگ دست بردارد تا لشكريان ما كه از جنگ خسته و درمانده شدند. جان سالم بدر برند. عمروعاص گفت: عبدالله بن عباس مرد زيركى است و فريب او كار آسانى نيست.!
معاويه گفت: زيانى ندارد، نامه اى لطيف با الفاظ و عبارتى فريبنده بنويس تا ببينيم چگونه جوابى مى دهد.؟

نامه نگارى معاويه و عمروعاص براى مماطله و استراحت


عمروعاص نامه اى به عبدالله بن عباس به اين مضمون نوشت:

بزرگوارى، سيادت و سرورى تو بر همه معلوم است و در همه عرب بعد از پسر عم تو على بن ابى طالب عليه السلام كسى از تو عالم تر، كريم تر، فاضل تر و ملايم تر نيست، ما نخستين كسانى نيستيم كه در جنگ رنج و بلا كشيده ايم و عافيت را از خود دور كرده ايم، اين جنگ اكثر مبارزان ما و شجاعان شما را بلعيده است؛ من نمى گويم، اى كاش جنگ را از سر مى گرفتيم، بلكه مى گويم كاش ميان ما و شما هرگز منازعه و مخاصمه رخ نمى داد، تا اين همه عرب كشته شوند اين جنگ خيلى طولانى شد، اگر بر اين منوال ادامه يابد از ما و شما كسى باقى نمى ماند، از سر نصيحت مى گويم، بهتر است قتال را پايان دهيم.

سپس چاپلوسانه جند بيت نوشت، نامه را به معاويه داد، چون معاويه مطالعه كرد آن را پسنديد و گفت: بايد به نزد ابن عباس فرستاده شود.

عبدالله بن عباس نامه را خوانده سپس به نزد اميرالمومنين آورد تا مضمون آن آگاه شود، اميرالمومنين عليه السلام نامه را خواند و خنديد.

بعد فرمود: قاتل الله ابن النابغه، اين است مكارى عمروعاص!، چه چيز او را به طمع انداخت تا بتواند تا را بفريبد. جواب نامه او را آن گونه كه مصلحت مى دانى بنويس و بفرست.

عبدالله بن عباس يار صديق اميرالمؤمنين على عليه السلام جواب نامه را به اين مضمون نوشت. [ نامه فوق در كتاب الامامة والسياسة:132 و واقعه صفين، ص412 اختلاف اندكى آمده است. ]

اى عمروعاص! من در بين عرب هيچ كسى را بى حياتر و مكارتر از تو نديدم، به كمك و نصرت معاويه آمدى و دين را به دنيا فروختى و به طمع امارت، مردم شام را به ظلمت و فتنه انداختى، چون به مقصد خويش نرسيدى، حيله اى ديگر پيش گرفتى اول دنيا را
بزرگ شمردى و با معاويه معامله دين به دنيا كردى؛ سپس اظهار زهد و تقوا نمودى و گفتى مرا به دنيا حاجتى نيست، تا مردم را بفريبى، اگر راست مى گويى و فريفته دنيا و امارت مصر نشدى، دست از متابعت و موافقت معاويه بردار و به خدمت اهل بيت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله درآى و اميرالمؤمنين على عليه السلام را اطاعت كن، اما آنچه از احوال اهل عراق و اهل شام نوشتى، اهل عراق با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كردند چون او بهترين آنان بود و اهل شام با معاويه بيت كردند در حالى كه آنان بهتر از معاويه بودند و بدان من و تو نيز يكسان نيستيم، به سبب اين كه من براى رضاى خدا در خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام به جنگ آمدم؛ اما تو براى رضاى معاويه و به دست آوردن مصر با مهاجر و انصار و مسلمين مى جنگى. اى عمرو از خدا بترس و به خدا باز گرد. والسلام

به برادرش فضل بن عبدالله گفت تا شعرى در جواب او بُسرايد. فضل شعر را سروده، عبدالله شعر را همراه نامه به خدمت اميرالمومنين عليه السلام تقديم كرد تا نظر دهد. آن حضرت پسنديد و فرمود:

احسنت بر تو! اگر عمرو اين شعر و نامه را بخواند دم فرو مى بندد و اگر عقل داشته باشد ديگر نامه اى نمى نويسد.

وقتى نامه و شعر به دست عمروعاص رسيد آن را بر معاويه خواند و گفت: به اين سخنان تند نياز نداشتم، هرگاه با پسران عبدالمطلب بيازماييم مغلوب مى شويم.

معاويه گفت: راست مى گويى، اما بى شك فردا على بن ابى طالب عليه السلام جنگ را آغاز مى كند، اگر چنين كند كار بر ما دشوار مى شود. من نامه اى به عبدالله عباس مى نويسم و او را به نامه خواندن و جواب نوشتن مشغول مى كنم تا فردا جنگ را آغاز نكند اگر جواب ندهد نامه اى به على بن ابى طالب عليه السلام مى نويسم و او را به نامه نوشتن و نامه خواندن مشغول مى كنم، اگر جواب ندهد، نامه نگارى را ترك و با تمام قوا آماده جنگ مى شوم تا كار به پايان برسد.

عمرو گفت: غرض و قصد تو با على بن ابى طالب عليه السلام فرق مى كند، تو مثل او نيستى، تو براى رياست و امارت مى جنگى و على عليه السلام براى رضايت خدا، تو براى بقا تلاش مى كنى و او براى فناءلله شمشير مى زند اگر او پيروز شود اهل شام از خوف و هراسى ندارند اما اهل عراق از تو بيمناك اند گمان مى كنم مى خواهى
على بن ابى طالب عليه السلام را بفريبى، ولى هرگز نمى توانى خدعه كنى و او را فريب دهى! پس معاويه به عبدالله بن عباس نامه اى به اين مضمون نوشت:

شما بنى هاشم در حق عثمان و خويشاوندان و متعلقان او از همه اعراب توهين بيشترى روا داشتيد و اين جنگ كه بين ما و شما واقع شد و همچنان ادامه دارد، اگر شدايدى براى ما باشد براى شما نيز هست، همان خوف و رجا كه براى شماست براى ما نيز هست، تا كى بايد در اين حالت باشيم و مبارزان و شجاعان ما و شما كشته شوند مخاصمه و جنگ را خاتمه دهيد، تا بيش از اين خون ريخته نشود و مردان قريش كشته نشوند. چون نگاه مى كنم از قريش شش تن بيشتر باقى نماندند.

در عراق، تو و على بن ابى طالب عليه السلام، در حجاز سعد وقاص و عبدالله بن عمر، در شام من و عمروعاص، از اين عده سعد و عبدالله بن عمر از بيعت با على بن ابى طالب عليه السلام دست نگه داشتند من و عمروعاص مخالف شما هستيم، تو مهتر و سرور ما بعد از پسر عمت على بن ابى طالب عليه السلام هستى، اگر مردم بعد از عثمان با تو بيعت مى كردند كارها سهل تر صورت مى گرفت و ما در اطاعت و متابعت تو مطيع تر بوديم تا على بن ابى طالب عليه السلام پس در اين امر تفكرى كن تا رأى تو را بدانيم. والسلام.

عبدالله بن عباس نامه معاويه را خواند و خنديد و گفت: معاويه تا كى گمان بى عقلى و بى خردى درباره من مى كند، طمع بيجا و خيال باطل در مغز مى پروراند. پس جوابى سخت برايش بنويسم تا بداند كه در دل چه دارم.

جواب نامه معاويه را چنين نوشت: [ الامامة والسياسة 134:1، واقعه صفين ص415 هم ذكر شد. ]

بسم الله الرحمن الرحيم. اى معاويه! نامه ات را خواندم، سخنان بى حاصل تو را شنيدم آنچه از بدى ما در حق عثمان نوشتى فهميدم. تو اى معاويه! بديهاى خويش را درباره عثمان فراموش كردى، آن زمان كه به كمك تو محتاج بود و از، يارى خواست، او را مساعدت نكردى تا ديدى چه بر سرش آوردند و تو به خويش كه هلاكت او بود رسيدى و امروز ما را متهم مى كنى كه به عثمان بدى روا داشتيم. اما درباره ابوبكر و عمر سخن گفتى و ما را به آن اغرار و تحريك مى كنى، بدان كه عمر و ابوبكر از عثمان بهتر بودند، چنان كه عثمان هم از تو بهتر بود.
اين كه گفتى از رجال قريش جز شش نفر كسى باقى نمانده است، اين خود دروغى خالص و كذبى محض است و مردان قريش بسيارى در ركاب اميرالمومنين على عليه السلام و عده اندكى در لشكر تو هستند و آنان كه در خانه نشستند بيشترند.

اما تضرع مى كنى كه جنگ را ترك كنيم تا خونها ريخته نشود و هر روز مصيبت بيشتر نگردد، بدان آنچه در پيكار و نبرد تا كنون از ما ديدى اندك بود و منتظر جنگ عظيم و قتال مخوف با.

اما كلام آخرت كه گفتى، اگر مردمان با من بيعت مى كردند، تو و اهل شام در بيعت و متابعت بر ديگران سبقت مى گرفتيد، زهى شرم و حيا! مهاجر و انصار و عموم مردم يك دل و يك زبان با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كردند، او بردار رسول خدا صلى الله عليه و آله، وصى، وزير و وارث علم اوست، او از من و جميع مهاجر و انصار و اصحاب رسول صلى الله عليه و آله بهتر و براى خلافت شايسته تر است، چرا با او بيعت نمى كنى!

و بدان كه هيچ كسى تو را براى خلافت شايسته و لايق نمى داند تو را طليق پسر طليق و سركرده احزاب و ابن آكلة الاكباد مى گويند. والسلام.

وقتى نامه عبدالله بن عباس به معاويه رسيد، خود را ملامت كرده و گفت: هرگز براى او نامه نمى نويسم.

معاويه بعد از مأيوس شدن از فريب عبدالله بن عباس، نامه اى به اميرالمؤمنين على عليه السلام با اين مضمون نوشت: [ اخبار و طوال، ص 187، الامامة والسياسة 137:1، واقعه صفين471 با اختلاف كمى نامه ابن عباس ذكر شد. ]

اما بعد، اين جنگ طولانى شده است و از هر دو لشكر خون هاى بسيارى ريخته و هر دو طرف رنج و مشقت زيادى متحمل شده ايم و بزرگان كثيرى كشته شدند.

آماده صلح باش تا براى آينده با هم مخاصمه و منازعه نكنيم، در گذشته از تو التماس كرده و ولايت شام را خواسته بودم با اين شرط كه از من بيعت نخواهى و توقع متابعت و اطاعت نداشته باشى، امروز هم مثل ديروز همين تقاضا را دارم.

تا اين جنگ به پايان برسد، بلا و محنت رفع شود، در اين پيكار اخيار كشته و اشرار باقى ماندند و ما همه از يك شجره ايم و همگى پسران عبدمناف و ما را بر يكديگر رجحان و فضيلتى نيست. والسلام.
اميرالمومنين جواب نامه معاويه را بدين مضمون نوشت: [ نهج البلاغه، نامه 17. ]

اى معاويه! نامه تو رسيد و آنچه نوشتى معلوم شد؛ از طولانى شدن جنگ و كشته شدن اخيار، نزول بلا و رنج هر دو لشكر يادآور شدى. بدان آنچه بعد از اين مانده است، به غايت عظيم تر و سخت تر خواهد بود و آنچه تاكنون ديدى از دريا قطره اى و از دوزخ شعله اى بود اما ولايت شام بدون اين كه در بيعت و اطاعت من باشى از من خواستى، اين محال است، آنچه را ديروز نپذيرفتم امروز هرگز به تو نخواهم داد.

آنچه گفتى كه ما هر دو فرزندان عبدمنافيم، اين سخن راست است وليكن هرگز اميه مثل هاشم و حرب مانند عبدالمطلب نبودند و ابوسفيان ابوطالب قابل مقايسه نيست. مبطل با محق و طليق با مهاجر هرگز برابر نيستند اگر چه تو از پسران عبدمنافى مرا فضل نبوت است كه به واسطه اين ذليل عزيز مى شود.

چون نامه اميرالمومنين عليه السلام به معاويه رسيده آن را مطالعه كرد، ولى از نوشتن نامه سخت پشيمان شد و خود را ملامت كرد.

عمروعاص گفت: بارها گفتم از نوشتن نامه به على بن ابى طالب عليه السلام دست نگه دار وليكن نصيحت قبول نكردى.

معاويه به خشم آمد و گفت: تو پيوسته به تعليم و تجليل على بن ابى طالب عليه السلام مى پردازى و او را بر من تفضيل مى دهى مثل اين كه او نبود كه تو را به فضاحت و رسوايى انداخت، باسن برهنه و عورت هويدا از جلو گريختى تا جان سالم بدر بردى.

عمرو خنديد و گفت: من افتخار مى كنم كه در مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام توانستم با هر حيله و رسوايى بود خلاص شوم، اگر تو به قوت، شجاعت و دليرى فخر مى كنى، خود را بيازماى و قدم در ميدان مبارزه با على عليه السلام بگذار تا ببينيم چگونه از شمشير او رهايى مى يابى.

لشكر اميرالمومنين آماده حمله


چون از نامه نوشتن نتيجه اى حاصل نشد، لشكر اميرالمؤمنين على عليه السلام بار ديگر آماده جنگ شد، على عليه السلام بعد از نماز صبح، لشكر خويش را منظم و آماده كار زار كرد، فرماندهان و مبارزان علم ها پيش آوردند، معاويه هم لشكر خويش را مرتب كرد.

سوارى از عراق به ميدان آمد از سر تا پا سلاح پوشيده بود به گونه اى فقط چشم هاى او پيدا بود، نيزه اى در دست گرفته از جلو اصحاب اميرالمؤمنين على عليه السلام عبور كرد. كسى او را نمى شناخت، مى گفت: صف ها را محكم كنيد.

سپس در مقابل اهل عراق ايستاد و گفت:

اى بندگان خدا، خداى تعالى را حمد و سپاس گوييد كه پسر عم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله، را وصى و وزير در ميان ما قرار داد، مردى كه محبوترين خلق خدا، در ايمان سبقت گرفته و در هجرت قدمت يافته، او سيف الله شمشير برنده خدا بر سر دشمنان است، اى ياران چون تنور جنگ داغ شود و غبار برخيزد و نيزه ها بشكند و شمشيرها از كار بيفتد، مردان كار و دليران روزگار جولان دهند؛ در آن ساعت سخن نگوييد، دل بر قضاى الهى محكم داريد كه بى اجل كسى نمى ميرد.

سپس بر لشكر معاويه حمله كرد و آن قدر مردان شام را به خاك بينداخت تا اين كه نيزه اش شكست، چون بازگشت، معلوم شد او اشتر نخعى است. [ اخبار طول، ص 187. ]

سخن مرد شامى با اميرالمؤمنين على


مردى از اهل شام بيرون آمد و در بين دو لشكر ايستاد و به آواز بلند گفت:

اى اباالحسن!، لطف فرما و نزديك بيا با تو سخنى دارم.

اميرالمومنين عليه السلام نزديك آمد.

مرد شامى گفت، يا على عليه السلام فضل و سابقه اى كه تو در اسلام دارى، هجرت، قرابت و اخوتى كه با رسول خدا دارى بر همه عالميان معلوم است، هيچ كسى با تو برابرى نمى كند هيچ آفريده اى به بزرگوارى و كمال علم و شجاعت و مروت و فتوت تو

/ 30