و ارحهم منى، اللهم ابدلنى بهم خيرا منهم و ابدلهم منى شرا، اللهم مت قلوبهم كما يماث الملح فى الماء.
خدايا، آنان مرا كراهت مى دارند و من از ايشان كراهت دارم، خدايا آنان از من ملول شدند و من هم از آنان دلتنگ و سير شدم، خدايا! به جاى ايشان اصحابى بهتر به من عنايت فرما و به جاى من پيشوايى شرور و سنگ دل بر آنان بفرست، خدايا دلهاى آنان را بميران مثل آب شدن نمك در آب گرم.
چون اين دعا تمام شد، حارثة بن قدامة السعدى برخاست و گفت يا اميرالمؤمنين عليه السلام تحت فرمان تو هستم هر چه دوست دارى امر فرما.
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: اى حارثه! من هميشه از تو راضى بودم و به تو اعتماد داشتم، چون داراى حسن سيرت و صفاى نيت هستى.
على عليه السلام دو هزار نفر را انتخاب كرد و در اختيار او گذاشت و فرمود: به جانب بُسر بن ارطاة برو و او را سركوب دفع كن.
وقتى حارثه مهياى حركت شد، او را چنين وصيت فرمود:
اى حارثه! تقوى خدا را رعايت كن، چون به سرزمين يمن رسيدى هيچ كسى را نترسان و احدى را تحقير نكن، احترام ذمى و مسلمان را نگه دار، مال كسى را نستان، نماز پنجگانه را به وقتش بگزار، به لطف پروردگار، دشمن مقهور و مخذول تو مى شود.
حارثه با آن دو هزار نفر به سمت مكه حركت كرد، بُسر بن ارطاة وقتى خبر عزيمت حارثه را شنيد كه از يمن به يمانه رفته بود تا براى معاويه از آنان بيعت بگيرد. او جماعتى از اهل يمانه از دوستان على عليه السلام را اسير گرفته به سوى شام حركت كرد، اين ظالم سفاك بيرحم با همدستى چهار هزار نفر جاهل بى دين، از مكه و مدينه و يمن و يمانه و اطراف، سى هزار نفر از محبان و طرفداران اميرالمؤمنين على عليه السلام را كشته و اموالشان را تاراج كرده و خانه هاى بسيارى را ويران كرده بود.
عبيدالله بن عباس بعد از خروج بُسر بن ارطاة از يمن، به تدارك لشكر پرداخت و هزار نفر از نخبگان يمن و اطراف با او همراه شدند و به تعقيب بُسر بن ارطاة آمدند
قبل از اين كه بُسر وارد شام شود او را يافتند و جنگ سختى واقع شد، در آن جا جمع زيادى از اصحاب بُسر كشته شدند و بُسر بن ارطاة هم در اين جنگ كشته شد. [ طبق نقل تاريخى ديگر بُسر در اين زمان كشته نشد بلكه در سال86 فوت كرد. ] جثه خبيس او را سوزاندند و بقيه لشكر بُسر منهزم و متوارى شده و به شام به نزد معاويه گريختند.
وقتى حارثه بن قدامه در بين راه مكه خبر كشته شدند بُسر را شنيد، بسيار خوشحال شد او به مسير خود ادامه داد تا وارد مكه شد حارث به اهل مكه گفت:
اى اهل مكه! مى ترسم از آن جماعت باشيد كه خداى تعالى فرمود:
اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤن. [ بقره: 14. ]
شما قبلا با اميرالمؤمنين على عليه السلام بيعت كرده بوديد، چرا مجددا از ترس بُسر با معاويه بيعت نموديد.
حارثه از مكه به طائف رفت و بر طبق وصيت على عليه السلام با احدى بد رفتارى نكرد به جز با طايفه اى از يهوديان كه قبلا مسلمان شده اما دوباره از اسلام برگشته و مرتد شدند كه مجازات مرتد را اجراى كرد.
حارثه براى اميرالمؤمنين در آن نواحى تجديد بيعت كرده به مكه مراجعت كرد، سه روز در مكه اقامت كرد، سپس به سوى مدينه رهسپار شد، چون به مدينه رسيد، مردم به استقبال آمده او را دعا مى كردند و ثنا مى گفتند.
حارثه گفت: اى اهل مدينه، شما را نبايد به سبب بيعت اجبارى با معاويه شماتت كرد، اگر بدانم شماتت كننده كيست او را توبيخ خواهم كرد، مجددا اهل مدينه با اميرالمؤمنين على عليه السلام بيعت كردند.
حارثه به اتفاق همراهان بعد از مكه و يمن و مدينه به سوى كوفه باز آمد و به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيد آنچه اخبار يمن و اطراف ديده و شنيده بود به عرض رساند.
عبدالله بن عباس و زياد بن ابيه و ابى الاسود الدؤلى در بصره
به هنگام مراسم حج، اميرالمؤمنين على عليه السلام عبدالله بن عباس عامل خويش در بصره را فراخواند و فرمود تا به مكه رود و مناسك حج را با حاجيان بگزارد، عبدالله بن عباس، ابوالاسود و زياد بن ابيه را دعوت كرد و گفت:
اميرالمؤمنين عليه السلام مرا براى انجام دادن مناسك حج به مكه مى فرستد از شما دو نفر، ابوالاسود به امامت جماعت و اقامه نماز قيام كند و زياد بن ابيه به امور مالى و خراج و ماليات بپردازد. هر دو موافق هم باشيد و در غياب من اختلاف نكنيد.
وقتى عبدالله بن عباس مقدمات سفر حج را مهيا و به جانب مكه روان شد، بعد از چند روزى ميان ابوالاسود و زياد بن ابيه كدورت و منافرت پيش آمد.
ابوالاسود اشعارى در هجو زياد بن ابيه سرود و او را رنجيده خاطر كرد، زياد بن ابيه در خشم شد و او را دشنام داد. ابوالاسود دشنام او را با هجوى ديگر جواب داد و ميان آن دو مخالفت شديدى پديد آمد.
وقتى عبدالله بن عباس از سفر مكه برگشت، زياد بن ابيه از ابوالاسود شكايت كرد كه او هجو كرده است.
عبدالله بن عباس، ابوالاسود را احضار و ملامت كرد و گفت:
اگر شتربان بودى بهتر بود. تو را چه كار به هجو بزرگان چرا، هجو مى گويى و مردم را قبيح مى شمارى و عيوب آنان را آشكار مى سازى برخيز و از پيش من دور شو.
ابوالاسود از نزد عبدالله بن عباس برخاست با غضب و عصبانيت برخاست و نامه اى به اين مضمون براى اميرالمؤمنين على عليه السلام نوشت:
اى اميرالمؤمنين عليه السلام! خداى تعالى تو را والى مؤتمن و راعى روزگار قرار داد و انواع نعمت و عنايت فرمود. مدتى است كه اين خدمتكار، تو را نظاره مى كند و به چشم امتحان و در اعمال تو مى نگرد و تو را عظيم الامانت و ناصح رعيت مى بيند.
تو خود را از دنيا محروم كرده و حقوق امت را نگه مى دارى، راه عدل و انصاف مى پيمايى و اهل رشوه نيستى، اما اكنون پسر عم تو عبدالله بن عباس به بيت المال دست دراز كرده و به ناحق مى خورد، چون واقف شدم، كتمان نكردم و خدمت شما عرضه داشتم. مرا راهنمايى فرما و نظر خويش را بيان دار. والسلام.
اميرالمؤمنين على عليه السلام جواب او را چنين نوشت: [ به تاريخ طبرى 85:6 و ابن ايثر433:2 و عقد الفريد355:4 و عقد355:4 مراجعه شود. ]
اما بعد، بر حسن سيرت و صدق ديانت تو وقوف يافتم از تو و امثال تو توقع دارم هميشه ناصح امام و امت باشيد، آنچه گفته بودى براى پسر عم خود، عبدالله بن عباس، نوشتم اما از تو هيچ ذكر نكردم تو هم او را مطلع مگردان تا بدانم در جواب چه مى نويسد.
بعد از آن نامه اى به عبدالله به اين مضمون نوشت. [ نهج البلاغه، نامه 41. ]
اما بعد اى ابن عباس! اخبارى از تو به ما رسيد كه خداى تعالى به آن عالم تر است، اگر راست باشد از تو غريبت و ناپسند است، اگر دروغ باشد، وبال آن بر گردن گوينده آن است، چون نامه مرا خواندى، بيان كن مال بصره را از كجا گرفتى و در كجا خرج كردى، تفضيل آن را مكتوب كن. والسلام.
عبدالله بن عباس وقتى نامه اميرالمؤمنين على عليه السلام را خواند و از مضمون آن آگاهى يافت، دلتنگ و ناراحت شد جوابى براى اميرالمؤمنين عليه السلام نوشت و اعلام كرد يا على عليه السلام، كس ديگرى براى امارت بصره بفرست من خودم را كنار مى كشم.
اميرالمؤمنين عليه السلام چون نامه عبدالله را خواند و از دلتنگى او آگاه شد نامه اى ملاطفت آميز برايش نوشت و انواع مهربانيها كرد و او را به مسئوليت و امارت باز گرداند. عبدالله بن عباس نيز از على عليه السلام شاد شد و به كار خويش ادامه داد.
مخالفت خريت بن راشد با على
پيش از جنگ صفين اميرالمؤمنين على عليه السلام شخصى به نام خريت بن راشد را بر امارت شهر اهواز گمارد تا آن ولايت را ضبط و به امور مسلمين بپردازد.
بعد از حكميت تحميلى و مراجعت اميرالمؤمنين على عليه السلام به كوفه، خريت بن راشد از حكم حكميت با خبر شد و به مخالفت با اميرالمؤمنين پرداخت او با پول بيت المال لشكرى تدارك ديد و مردم را به بركنارى على عليه السلام و بيزارى و برائت از او خواند،
همچنين عده زيادى را هم عقيده خود ساخته به عصيان و طغيان پرداخته.
چون اين خبر به على عليه السلام رسيد يكى از بهترين اصحاب خويش به نام معقل بن قيس رياحى را احضار و با چهار هزار نفر از سواران كوفه به سوى خريت بن راشد فرستاد.
وقتى معقل به اهواز رسيد، خريت بن راشد با چند هزار نفر سواره و پياده به مقابل او صف آرايى كرد.
معقل پرسيد خريت بن راشد كجاست؟ به نزد من آيد با او سخنى دارم.
خريت با شنيدن صداى معقل از صف بيرون آمد و گفت منم خريت، چه مى خواهى؟ [ تاريخ طبرى65:6 اين ماجرا را مفصل ذكر كرد. ]
معقل گفت: چرا بر اميرالمؤمنين على عليه السلام ياغى شدى و مردم را به بيزارى و برائت از او ترغيب مى كنى؟ و حال اين كه تو بهترين و صميمى ترين دوستان او بودى و على عليه السلام انواع لطف ها در حق تو مى كرد.
خريت گفت: چرا على عليه السلام در كارى كه در اختيار او بود حكميت انتخاب كرد.
معقل گفت: واى بر تو! آيا مسلمان هستى، من سر اين مسئله با تو بگويم.
خريت گفت: بلى مسلمانم، اگر حجتى دارى بيان كن.
معقل گفت: اگر به مراسم حج روى و در حرم صيدى را بكشى كه خداوند نهى فرموده و از على بن ابى طالب عليه السلام حكم آن مسئله را بپرسى و او بر اساس شريعت نبوى جواب گويد آيا به فتواى او راضى مى شوى؟
خريت گفت: آن فتوى را از على عليه السلام مى پذيرم و يقين دارم كه حكم خدا را بيان كرده است چون از رسول خدا شنيدم فرمود، على فقيه ترين و عالم ترين در بين شماست.
معقل گفت: چگونه او را اعلم الناس وافقه الناس مى دانى اما حكم او را منكر مى شوى!
خريت گفت: هيچ آفريده اى را نمى شناسم كه حق او حكم دادن باشد.
معقل: اى خريت! لجاجت نكن، چون تو بر همه علوم آگاه نيستى و حال اين كه على بن ابى طالب عليه السلام عالم ترين ماست، ما به دستورات و احكام او راضى و مطلع هستيم؟ از خدا بترس و بين مسلمانان اختلاف و تفرقه ايجاد نكن همان گونه كه قبلا از معتمدين على عليه السلام بودى اكنون هم از موافقين او باش و هر چه گويد مخالفت نكن.
خريت: هرگز راضى نمى شوم، بين من و على بن ابى طالب عليه السلام فقط شمشير حاكم است.
سپس به معقل بن قيس و يارانش حمله كرد، دو لشكر به هم در آميختند.
چون قصد معقل بن قيس كشتن خريت بن راشد بود، به او حمله كرد و شمشيرى بر سرش زد و بر زمين انداخت و او را كشت.
حملات اهل كوفه بر اهل اهواز از بنى ناجيه بيشتر شد، بسيارى كشته و عده اى متوارى و جمعى اسير شدند، معقل اسيران و سر خريت را برداشت به سوى كوفه حركت كرد تا نزد اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيد و آنچه اتفاق افتاد بيان كرد.
فتنه خوارج و جنگ نهروان
خوارج و عزم جنگ با على
در اثناى زمانى كه اميرالمؤمنين على عليه السلام در كوفه منتظر انقضاى مدت قرارداد حكميت بود، تا مجددا به جنگ با معاويه اقدام كند؛ طايفه اى عباد و نساك از خواص اصحاب اميرالمؤمنين على عليه السلام به تعداد چهار هزار نفر با هم متفق و متحد شده از كوفه بيرون رفتند و حزب تشكيل دادند.
آنان با شعار لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى به مخالفت با اميرالمؤمنين على عليه السلام برخاستند.
اين طايفه با تبليغات فراوان توانستند كه هشت هزار نفر ديگر را همفكر خود كنند و لشكر دوازده هزار نفرى فراهم آورند، در موضع حروراء [ حرورا در پشت كوفه است، و گفته شده در دو مايلى كوفه است. ] اردو زدند و فردى به نام عبدالله بن كواء را امير خود قرار ساختند.
اميرالمؤمنين على عليه السلام عبدالله بن عباس را به سوى آنان فرستاد تا بپرسد چه مى گويند و چه مى خواهند! براى كدام مقصود اجتماع كردند!
عبدالله بن عباس نزد آنان رفت، چون او را ديدند با آواز بلند گفتند: واى بر تو اى ابن عباس! آيا تو هم مثل اميرت على بن ابى طالب عليه السلام كافر شدى؟
عبدالله گفت: يكى از شما كه عالم تر است نزد من آيد تا با هم سخن بگوييم.
عتاب بن اعور ثعلمى به سوى عبدالله آمد و دو مقابلش ايستاد، و هر چه مى گفت از قرآن مى گفت و گويا همه قرآن را حفظ كرده، و بر معانى آن واقف بود، سخنهاى بسيارى گفت بن عباس همچنان ساكت و خاموش ماند.
عبدالله بن عباس سر برداشت و گفت:
آنچه خواستى گفتى، اگر چه بر معانى قرآن واقفى! ولى به اشتباه افتادى و از راه راست منحرف شدى، حال گوش كن تا ضرب المثلى بزنم. اى عتاب! بگو بدانم سراى اسلام از آن كيست و چه كسى آن را بنا كرده است.
عتاب گفت: دار اسلام از آن خداست كه به دست انبيا و پيروان انبيا بنا شده است، جماعتى به انبيا مؤمن و طايفه اى كافر شدند تا خداى بزرگ، خاتم الانبياء محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را براى آبادى آن سرا فرستاد.
عبدالله گفت: آيا محمد مصطفى صلى الله عليه و آله پايه هاى اين امارت را محكم كرد و حدود آن را معين فرمود يا خير؟
عتاب: بلى حدود آن را معين و عمارت آن را محكم كرد، به طورى كه تا قيامت بر جاى بماند.
عبدالله آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت كرد يا در ميان ماست.؟
عتاب: رحلت كرد.
عبدالله: راست گفتى، بدان كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله سراى اسلام را محكم كرده، و اميرالمؤمنين على عليه السلام را وصى خويش قرار داده تا اين سراى آباد، خراب و ويران نشود.
شما از حق برنگرديد و با او مخالفت نكنيد و خود را به هلاكت نيندازيد.عبدالله بن عباس نصيحت هاى بسيارى كرد و پندهاى فراوان گفت، اما او قانع نشد و گفت شما چرا حكميت عمروعاص را پذيرفتيد و چرا اكنون به جنگ برنمى خيزيد؟عبدالله گفت: ما پيمان بستيم تا يك سال با هم جنگ نكنيم و اينك منتظريم تا مدت پيمان منقضى شود و على بن ابى طالب عليه السلام كسى نيست كه از حقى كه خداوند برايش قرار داده است، عقب نشيند.
خوارج فرياد برآوردند و گفتند: هيهات اى ابن عباس! ما امروز ولايت و بيعت على بن ابى طالب عليه السلام را نمى پذيريم، برو و به على بن ابى طالب عليه السلام بگو تا نزد ما آيد، احتجاج كنيم و كلام او را بشنويم تا چند مى گويد، شايد از جنگ منصرف شويم.
عبدالله بن عباس به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام آمد و آنچه واقع شد به عرض رسانيد.
اميرالمؤمنين على عليه السلام به همراهى يكصد نفر از نخبگان خويش به حروراء به ديدار آنان رفت از آن طرف عبدالله بن كواء با يكصد نفر از خواص در برابر آن حضرت آمد.
على عليه السلام فرمود: اى ابن كواء سخن بسيار است، اما بگو تا بدانم يارانت چه مى گويند و از من چه مى خواهند؟
عبدالله بن كوا گفت: اگر نزديك تر بيايم از شمشير تو در امان هستم؟
على عليه السلام فرمود: در امانى.
عبدالله بن كوا با ده نفر از خويشان و اصحاب خود اميرالمؤمنين على عليه السلام آمدند، على عليه السلام سخن آغاز كرد و جنگ با معاويه را يادآور شد و آنچه از ماجراى جنگ با معاويه و بالا بردن قرآن بر نيزه ها و كيفيت انتخاب حكمين بود بيان كرد. سپس گفت:
واى بر تواى ابن كوا! روزى كه اهل شام قرآن بالاى نيزه كردند آيا نگفتم اين خدعه و نيرنگ معاويه و عمروعاص است.
آيا نگفتم آنان در جنگ شكست خورده و درمانده شدند، بگذاريد تا جنگ را تمام كنيم، شما گفتند چون ما را به كتاب خدا دعوت كردند، بايد آنان را اجابت كرد و مرا تهديد كرديد، يا تو را مى كشيم يا تحويل معاويه مى دهيم.
بعد از اين كه دست از پيكار كشيديم و پيشنهاد اهل شام را قبول كرديم خواستم پسر عم خود عبدالله بن عباس را كه مردى زيرك و عالم و با وفا بود حكم و نماينده خويش قرار دهم؛ اما جماعتى از شما قبول نكردند و هيچ كس غير از ابوموسى را نپذيرفتند و من با اكراه به حكميت ابوموسى راضى شدم.
سپس در جلو چشمان شما از حكمين تعهد گرفتم از ابتدا تا انتها به كتاب خدا و