در وقت طلوع صبح ديگر، اشتر نخعى با لشكرش حمله شديدى آغاز كردند و ضربه اى سخت بر لشكر شام وارد آوردند. لشكر ابوالاعور تاب مقاومت نياورده منهزم شد، و او به نزد معاويه گريخت.
معاويه پرسيد جنگ سپاهيان على عليه السلام را چگونه ديدى؟
گفت: كارى بس خطرناك و جنگى بس دشوار و سخت.
مالك اشتر پس از منهزم كردن لشكر ابوالاعور به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيد.
محاصره فرات
اميرالمؤمنين على عليه السلام با سپاه خويش از آن موضع كوچ كرده تا از نزديك به مصاف معاويه بپردازد، چون نزديكتر شدند و آنجا را لشكرگاه ساختند.
معاويه با لشكريانش بلافاصله در منار آب فرات فرود آمدند و بين سپاه اميرالمومنين و آب فرات حايل شدند، اميرالمؤمنين عليه السلام خادمان و غلامان را فرستاد تا از فرات آب بردارند، ابوالاعور با سربازانش نگذاشتند تا آب بردارند، چون على عليه السلام از اين ماجرا با خبر شد، به مسيب بن ربيع رياحى و صعصعة بن صوحان فرمود:
نزد معاويه رويد و بگويد، ياران تو، بين ما آب فاصله انداخته و آب را از ما دريغ مى دارند، اگر ما بر شما سبقت مى گرفتيم و آن جا را لشكرگاه مى ساختيم، آب را بر شما نمى بستيم دست از محاصره آب برداريد تا لشكر ما و شما از آن يكسان استفاده كنند، يا بر سر آن بجنگيم. و هر كدام از ما دو نفر غالب شود پيروزى براى او باشد.
دو نفر فرستاده اميرالمومنين عليه السلام به نزد معاويه رفتند، مسيب بن ربيع گفت: اى معاويه! حق تو از اين آب از حق ما بيشتر نيست، دست از اين كار بردار، والا تو را با خفت و خوارى از منار اين آب دور خواهيم كرد، و شمشيرهاى خود را از خون شما سيراب مى كنيم تا خود از آب سيراب شويم.
پس از او صعصعة بن صوحان گفت: [ تاريخ طبرى 240:5، ابن اثير 364:2، اخبال طوال ص 168. ] اى معاويه! اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود ما از شروع كردن جنگ با تو اكراه داشتيم و نمى خواستيم آغازگر جنگ باشيم. لشكر تو بر ما حمله آورده، قتال را آغاز كردند و ما دست نگه داشتيم تا اتمام حجت به پايان رسد، اما اين بار بين ما آب، فاصله انداختى، به خدا سوگند از اين آب مى نوشيم، چه بخواهى يا نخواهى، اگر قدرت دارى اين كار را ادامه بده تا بدانى غالب و پيروز كيست؟
معاويه رو به عمروعاص كرد و گفت: در اين كار مصلحت چه مى بينى؟
عمروعاص گفت: اولا على بن ابى طالب عليه السلام با چندين هزار سواره و پياده هرگز تشنه نمى ماند و ثانيا جنگ ما بر سر آب نست، بهتر آن است كه از آب هيچ سخنى نگويى، محاصره آن را رها ساز تا ما و آنان از آن يكسان استفاده كنيم.
وليد بن عقبه به معاويه گفت: اى معاويه اين جماعت كه اينجا آمدند، چهل روز عثمان بن عفان، خليفه مسلمين را محاصره كرده، به او آب ندادند، از آنان آب را منع كن تا از تشنگى هلاك شوند. عبدالله بن سعد ابى سرح گفت: وليد راست مى گويد، آب را از آنان باز دار، خداى تعالى در روز قيامت آنان را آب ندهد و عطشان عذاب كند.
صعصعة بن صوحان گفت: اى بى خرد، خداى تعالى در آن جهان آب را از كافران، فاسقان و فاجرانى مثل تو دريغ مى كند تا در عذاب تشنگى بمانند.
وليد بن عقبه و عبدالله بن ابى سرح از سخن صعصعة بن صوحان به خشم آمدند و شمشير كشيدند تا او را زخمى بزنند؛ اما معاويه گفت: او رسول است و اذيت و آزار رسول صحيح نيست. در اين ميان معاويه عصبانى و غضبناك شده عمامه خويش را بر زمين كوبيد و گفت: على عليه السلام را از اين آب بهره اى نيست، خداى تعالى من و پدرم را از حوض كوثر به دست محمد صلى الله عليه و آله آب ندهد، اگر بگذارم على بن ابى طالب عليه السلام از آب فرات بنوشد؛ مگر اين كه با زور شمشير غالب شود.
دو نفر فرستاده اميرالمومنين عليه السلام چون آخرين سخن معاويه را شنيدند به سوى على عليه السلام بازگشتند و آنچه شنيده بودند تقرير كردند.
و چون اميرالمومنين از عطش ياران خويش در رنج بود، شبانه از خيمه بيرون آمده تا روحيه سربازان را ارزيابى كند. وقتى شعرهاى مهيج حماسى از ياران خويش شنيد، بسيار شاد شد، به خيمه خوش بازگشت. در وقت سحر اشعث بن قيس و اشتر نخعى به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمدند و گفتند.
يا اميرالمومنين! تا كى صبر كنيم و چرا تشنگى بكشيم در حالى كه قهرمانى مثل تو در بين ما و شمشير در ميان دستان ماست. فرمان بده تا با آنان بجنگيم و آب را از جماعت نامسلمان باز گيريم.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود:
معاويه زبانى غير از شمشير نمى شناسد پس آماده نبرد شويد.
مالك اشتر و اشعث بن قيس از پيش اميرالمومنين بيرون آمده، هر يك اقوام و ياران خود را فرا خواندند، بيش از ده هزار نفر بر گرد اشعث بن قيس اجتماع كردند و جمعى كثير از قبيله مذحج و پسر عموهاى اشتر نخعى از خيمه بيرون آمدند، همگى سلاح هاى خويش بر دوش گرفته آماده رزم و پيكار شدند، مالك اشتر در حالى كه شمشير و نيزه برگرفته بود، رجز مى خواند.
در آن موقع اميرالمومنين در خطبه اى كوتاه و شيوا فرمود:
اى دلاوران! معاويه آب را بر شما بست، با شمشيرهايتان يورش بريد تا شمشير را از خون آنان سيراب كنيد و خود سيراب شويد.
اميرالمؤمنين على عليه السلام لشكر را آراسته، به سوى فرات رفت در آن جا متوجه لشكر معاويه شد، حارث بن كندى علم اشعث بن قيس را گرفته و در پيش او حركت مى كرد و در مدح اشعث رجز مى خواند، اشعث نيز او را ثنا گفت و وعده احسان و نيكى داد، تا به كنار آب رسيدند، و فرياد برآوردند:
اى اهل شام! از كنار آب دور شويد والا خون شما را مى ريزيم. مالك اشتر و اشعث به لشكرهاى خويش فرمان حمله دادند، پس از هر طرف به شاميان حمله كردند
بسيارى را كشته و غرق كردند، عمروعاص از مقابل اشتر نخعى گريخت و خود را به ميان لشكر شام پنهان كرد. سرانجام پيروزى از آن لشكر اميرالمومنين عليه السلام شد و لشكر اميرالمؤمنين على عليه السلام در آمد. آن گاه على عليه السلام دستور داد، آب براى همه آزاد باشد و هيچ كس مانع اهل شام شنود، لذا از هر دو طرف افراد مى آمدند و آب برمى داشتند و سه روز بدين منوال گذشت.
حيله معاويه
معاويه دويست نفر را معين كرده و گفت در نزديكى لشكرگاه على عليه السلام بندى است، آن بند را باز كنيد تا آب در لشكرگاه او افتد و همه در آب غرق شوند، دويست نفر با بيل و كلنك و در تاريكى شب براى فريب دادن لشكر على عليه السلام با بيل خاك برمى داشتند و سر و صدا و غوغا مى كردند؛ چون اين خبر به لشكر اميرالمومنين عليه السلام منتشر شد، بعضى از مردم پريشان شدند و خواستند از آن محل به جاى ديگرى بروند و خيمه بزنند.
اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود:
اين مكر و خدعه معاويه است، اگر همه مردم شام جمع شوند، نمى توانند اين بند را بگشايند، غرض معاويه اين است كه اين مكان را از شما بگيرد و اردوگاه شما را تصرف كند، اى اهل كوفه! ترسو و بى خرد نباشيد و اين مكان را رها نكنيد.
اهل عراق گفتند:
ما از غرق شدن مى ترسيم و از اين مكان مى رويم. تو اينجا بمان. همگى اثاث بار كرده و به جانب ديگر فرات كوچ كردند و اميرالمومنين عليه السلام آخرين نفرى بود كه حركت كرد.
لشكر معاويه همان شب در لشكرگاه اميرالمومنين عليه السلام فرود آمده و مستقر شدند. در بامداد وقتى اصحاب على عليه السلام ياران معاويه را در جايگاه خود ديدند از كرده خويش سخت پشيمان شدند.
اميرالمومنين عليه السلام، مالك اشتر و اشعث بن قيس را فراخواند و گفت: شما رأى مرا ناديده گرفتيد و آن مكان را ترك كرديد، معاويه با مكر و خدعه آن لشكرگاه را كه كنار آب و جاى مناسب بود تصرف كرد و امكان دارد بار ديگر شما را از آن آب منع كند تا از تشنگى در مشقت و رنج باشيد.
اشعث بن قيس گفت: راست مى گويى، ما بد كرديم، به حول و قوه الهى آنچه را تباه كرديم اصلاح مى كنيم، اشتر نخعى هم گفت اى اشعث در اين كار من با تو همدست مى شوم.اش
عث بن قيس به قوم خود گفت: اى قبيله كنده! ديديد كه ديشب چه اشتباهى را مرتكب شديم! لشكر گاه خويش را رها كرديم، و اميرالمومنين عليه السلام از ما رنجيده است، به پشتيبانى شما قصد جنگ با اهل شام را دارم، مرا يارى كنيد.
همه ياران، دعوت او را اجابت كرده و در خدمت او حاضر شدند. مالك اشتر هم ياران و برادران خود را آماده نبرد كرد، پس اشتر نخعى و اشعث بن قيس با لشكرهاى مجهز و مسلح به جانب لشكر معاويه حركت كردند.
معاويه چون لشكر اميرالمومنين عليه السلام را آماده جنگ ديد، لشكر خود را آراست صف ها را مرتب كرد و مهياى جنگ شد، مالك اشتر پيشاپيش لشكر بود و رجز مى خواند، و مبارز مى طلبيد؛ از نامداران شام هفت نفر، يكى پيش از ديگرى به مقابله مالك اشتر آمدند، و او همه را به زمين انداخت و هلاك كرد.
شرحبيل بن سمط كندى از اميران اهل شام پيش آمده رجز خواند و مبارز طلبيد، اشعث بن قيس بر او حمله كرد و نيزه اى به او زده، بر زمين انداخت.
ابوالاعور سلمى به شرحيبل گفت، تو همپاى اشعث نيستى و با يك ضربت بر زمين افتادى، شرحبيل گفت هيچ عيبى ندارد او رئيس قبيله خود و من هم مهتر قبيله هستم تو اگر مردى، قدم پيش بگذار تا بر تو مردانگى اشتر نخعى معلوم شود.
ابوالاعور به ميدان آمد و رجز خواند، اشعث بر او حمله كرد، و نيزه اى بر ابوالاعور زد و او را زخمى كرده او با زخمى گران از ميدان گريخت.
حوشب ذوالظليم و ذوالكلاغ حميرى از نامداران شام و فرماندهان معاويه به ميدان
آمدند. اشعث بن قيس و مالك اشتر كه از فرماندهان اميرالمومنين عليه السلام بودند پيش رفتند و ساعتى با هم به مبارزه پرداختند.
اهل عراق و حجاز به همديگر گفتند بر اهل شام هجوم آورديد.
ناگهان حمله اى سخت بر لشكر معاويه وارد كردند، و جمع كثيرى از آنان را هلاك كردند، لشكر معاويه در خواست كرد آن شب را تا صبح مهلت دهند تا به لشكرگاه قبلى خويش برگردند.
اشعث بن قيس و يارانش گفتند، لحظه اى مهلت نمى دهم، پس به عقب برمى گرديم و در لشكرگاه قبلى مستقر مى شويم، و بى درنگ به جايگاه خويش برگشتند.
مالك اشتر و اشعث بن قيس به نزد اميرالمومنين عليه السلام آمدند و گفتند:
اى اميرالمومنين آيا اكنون از ما راضى شدى؟
اميرالمومنين! فرمود: راضى شدم، خداى تعالى از شما راضى باشد.
اتمام حجت با معاويه
اميرالمومنين عليه السلام به سعيد بن قيس همدانى و بشير بن عمرو انصارى فرمود:
به نزد معاويه رويد، و او را از اين كار كه در پيش گرفته است ملامت كنيد. او را به اطاعت خداى تعالى و موافقت با جماعت و متابعت از من دعوت كنيد و با او به احتجاج بنشينيد و بنگريد رأى و انديشه او چيست؟
آن دو پيش معاويه رفتند، بشير بن عمر گفت:
اى معاويه! اين دنيا دنياى غدار و غرار است. تا به حال به كسى وفا نكرده است. عاقبت به نزد خداى جبار بايد رفت و او اعمال تو را محاسبه خواهد كرد. تو را بر گناهان و سيئات، مجازات خواهد نمود.
معاويه كلام او را قطع كرد و گفت: چرا امير خود را اين گونه نصيحت و موعظه نمى كنيد؟
بشير انصارى گفت: سبحان الله، امير ما هرگز مثل تو بى ملاحظه نيست. در ثانى
اميرالمومنين عليه السلام به امر خلافت و امارت به جهت، علم، حلم، شرف، سابقه در اسلام و قرابت با رسول الله از تو اولى تر و سزاوارتر است.
معاويه گفت: از من چه مى خواهيد و دنبال چه هستيد؟
گفتند: ما تو را به تقواى خداى سبحان و اطاعت و بيعت با خليفه حق، و پيشواى خلق مى خوانيم، تو را بر كارى كه مهاجر و انصار و تابعين بر آن موافقت كردند مى خوانيم، اگر بپذيرى و با اميرالمومنين على عليه السلام بيعت كنى سلامت دين و دنياى تو تضمين مى شود.
معاويه گفت: در اين صورت خون عثمان ضايع و باطل مى شود و من هرگز نمى گذارم خون خليفه به هدر رود. جواب شما و امير شما را جز به شمشير جواب نمى دهيم، برخيزيد و بيرون رويد.
سعيد بن قيس برخاست و گفت: اى معاويه! برق شمشير ما را نديده اى! چنان مغلوب اميرالمومنين عليه السلام شوى كه آرزوى مرگ كنى.
سپس از نزد معاويه بيرون آمده به حضور اميرالمومنين على عليه السلام رسيدند و آنچه بين آنان واقع شد بيان كردند.
اميرالمؤمنين على عليه السلام اين بار يزيد بن قيس ارجهى و زيد بن خصفة التميمى و عدى بن حاتم طائى و مسيب بن ربيع الرياحى را به سوى معاويه فرستاد تا او را بار ديگر موعظه و اندرز دهند و نصيحت كنند.
اين جماعت چون بر معاويه وارد شدند، عدى بن حاتم گفت: اى معاويه! ما تو را به امر خداى تعالى دعوت مى كنيم، و خير و شر را بيان مى داريم تا از كار خويش دست بردارى، و خون مسلمين را نريزى. تو را به بيعت با افضل مردان عالم كه نيكوترين اخلاق و بهترين سابقه در اسلام را دارد دعوت مى كنيم به بيعت با كسى كه مهاجر و انصار او را به خلافت برگزيدند.
اى معاويه! از خدا بترس و دست از مخالفت و جنگ بردار، هنوز دير نشده تا به سرنوشت اصحاب جمل مبتلا نشدى تصميم خود را عوض كن.
معاويه برآشفت و گفت: شما آمده ايد تا مرا تهديد كنيد و بترسانيد! اى عدى! هرگز
از شما نمى هراسم مرا معاويه پسر صخر گويند كه سردى و گرمى روزگار چشيده ام. شما عثمان را كشتيد، آن گاه مرا تهديد مى كنيد!
يزيد بن قيس گفت: اى معاويه! على آن كسى است كه تو او را خوب مى شناسى، و همه عالم، فضل و علم، سابقه و آثار حميده و فضايل پسنديده او را مى شناسند. هيچ عاقلى تو را با او برابر نمى داند، از خدا بترس و با او دشمنى نكن، مثل مهاجر و انصار با او بيعت كن كه صلاح اين جهان و نجات آن جهان در اطاعت و متابعت على عليه السلام است.
معاويه گفت:
شما مرا به اطاعت و متابعت على عليه السلام دعوت مى كنيد، و حال اين كه او را بر من حقى نيست. اطاعت او را بر خود واجب و لازم نمى شمارم، چون امير شما، عثمان خليفه مسلمين را كشته و بين اجتماع مسلمين تفرقه انداخته و گمان مى كند كه عثمان را نكشته، يا دستور كشتن او را نداده است، من يقين دارم كه عثمان را او و يارانش كشتند، قاتلين عثمان را به من تحويل دهيد تا قصاص كنم. آن گاه دعوت شما را اجابت مى كنم و با مهاجر و انصار موافقت مى نمايم.
آنان برخاستند و به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام آمدند و آنچه بين آنان گفته شده به عرض رساندند.
معاويه دو نفر به نام هاى حبيب بن مسلمه فهرى و شرحبيل بن سمط را به نزد اميرالمؤمنين على عليه السلام فرستاد نا با او احتجاج كنند.
حبيب بن مسلمه گفت: يا على! عثمان خليفه مسلمين بود به كتاب خدا عمل مى كرد، خلافت او بر تو سخت و گران بود، با او دشمنى كرديد و او را كشتيد، اگر تو او را نكشتى پس از خلافت كناره گيرى كن، و اين امرا را به شورا واگذار كن، تا مردم بين خود، خليفه انتخاب كنند.
على عليه السلام فرمود:
تو را نرسد كه اين پيشنهاد را بكنى، تو لايق هم صحبتى با من نيستى. برخيز و از نزد من دور شو.
سپس شرحبيل گفت: يا على! اگر كلامى بگويم مى ترسم مثل رفيقم جواب بشنوم. اميرالمومنين فرمود: گوش كن تا كلام مرا بشنوى.
اى شرحبيل! بعد از عثمان من در خانه خويش نشسته بودم و رغبتى به خلافت نداشتم، مردم مرا به اجبار به خلافت برگزيدند. چون ديدم اگر تن به خلافت ندهم بين امت محمد صلى الله عليه و آله اختلاف و تفرقه ايجاد مى شود. هيچ كسى با من مخالفت نداشت، مگر اهل بصره و معاويه، معاويه كسى است كه هيچ سابقه اى در دين و مسلمانى ندارد، طليق بن طليق است، او و پدرش پيوسته با رسول الله صلى الله عليه و آله و مؤمنين دشمنى و عداوت داشتند او با زور و اجبار و برق شمشير، مسلمان شد، عجب دارم از شما مردم شام كه از چنين كسى اطاعت و فرمانبردارى مى كنيد و اهل بيت رسول الله صلى الله عليه و آله را رها مى سازيد. براى شما جايز نيست با اهل بيت رسول عليهاالسلام اختلاف و تفرقه روا داريد، و هيچ كسى با اهل بيت او در علم، حلم، فضايل، كرامت و ساير صفات برابر نيست.
شرحبيل پرسيد: آيا گواهى مى دهى كه عثمان مظلوم كشته شد.
على عليه السلام فرمود: درباره عثمان نمى توان گفت كه ظالم يا مظلوم كشته شد.
آن جماعت از نزد على عليه السلام خارج شدند.
اميرالمؤمنين على عليه السلام به اصحابش فرمود:
اين قوم در باطل و ضلالت خويش جدى تر و مقاوم تر از شما در حق هستند.
جنگ هاى پراكنده بين طرفين
روزى عبيدالله بن عمر با جماعتى به عزم جنگ از لشكر معاويه بيرون آمد اميرالمومنين عليه السلام محمد بن ابى بكر را با سوارانى بسيار به جنگ او فرستاد. جنگ شديدى كردند و از هر دو طرف جمعى كشته شدند، چون شب فرا رسيد دو طايفه از هم جدا شدند.
روز ديگر شرحبيل بن سمط از لشكر معاويه با سوارانى بسيار به ميدان آمد اميرالمؤمنين على عليه السلام، مالك اشتر را با سوارانى به مقابله او فرستاد آنان تا پايان روز به نبرد پرداختند.
روز ديگر عمروعاص با جمع كثيرى به سوى ميدان تاخت، از سپاه على عليه السلام عبدالله بن عباس با سوارانى تيز تك به مبارزه آنان پرداختند و از دو لشكر، عده زيادى كشته شدند.
پيوسته بين سپاه على عليه السلام و معاويه بدين گونه پيكار و نبرد بود تا هفت روز از ماه محرم مانده بود. معاويه و عمروعاص هر روز به اهل شام نامه مى نوشتند و آنان را به جنگ على عليه السلام و يارانش تحريض و تشويق مى كردند.
چون ماه محرم تمام شد و هلال ماه صفر هويدا شد، اميرالمومنين به يكى از ياران خود فرمود تا ميان دو لشكر با صداى بلند آواز دهد و علت توقف جنگ را بيان كند.
منادى در نزديكى لشكر معاويه چنين گفت:
اميرالمؤمنين على عليه السلام مى فرمايد، اى اهل شام تا به امروز جنگ را متوقف داشتيم؛ نه به سبب ترس از شما، بلكه به دو دليل با شما جنگ نكرديم. اول به احترام ماه حرام. دوم از جنگ دست نگه داشتيم تا شايد تأمل و تفكر و تعقل كنيد و از طغيان، عدوان، كذب و بهتان بيرون آييد، اما از غفلت و جهالت و نادانى بيرون نيامده، بلكه در طغيان و ظلم و عداوت و دروغ پردازى و بهتان باقى مانده ايد و حق و برهان را پذيرا نشديد، و پند و اندرز كه گفتيم در دل شما هيچ اثر نكرد. پس مهياى پيكار و نبرد باشيد.
اهل شام فهميدند سبب توقف اميرالمومنين در جنگ چه بود.
معاويه چون اين خبر را شنيد به تعبيه و آرايش لشكر خويش پرداخته، ميمنه و ميسره و جناح و قلب و ساق و كمين لشكر را مرتب كرد.
شروع جنگ صفين
[ تاريخ طبرى 6:6، اخبار طوال ص 171 واقعه صفين 205. ]اميرالمؤمنين على عليه السلام هم لشكر را مرتب ساخت؛ ميمنه را به حسن و حسين عليه السلام سپرد، ميمنه پيادگان را به عبدالله بن جعفر طيار و مسلم بن عقيل بن ابى طالب داد،