لجاجت عايشه - فتوحات امام علی (ع) در پنج سال حکومت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فتوحات امام علی (ع) در پنج سال حکومت - نسخه متنی

احمد بن محمد ابن اعثم کوفی؛ مترجم:احمد روحانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


مى گرداند و از جنگ منع مى كند، چون عايشه، على عليه السلام را چنين ديد، از مقابل سپاه على عليه السلام بازگشت و همراهان و پيروانش نيز مراجعت كردند.

لجاجت عايشه


روز بعد اميرالمؤمنين على عليه السلام، يزيد بن صوحان و عبدالله بن عباس را فراخواند و فرمود:

شما دو تن به نزد عايشه برويد و بگويد آيا خداوند تو را امر نفرموده كه در خانه خويش قرار گيرى و بيرون نيايى؟ مى دانم كه عده اى درصدد فريب تو هستند و تو نيز فريفته شدى و از خانه بيرون آمدى. اكنون صلاح تو در آن است كه بازگردى و در نزاع و جنگ شركت نكنى! اگر باز نگردى و اين فتنه و آشوب را فرو ننشانى، سرانجام در جنگ افراد بسيارى كشته مى شوند. از خدا بترس و توبه كن و به خدا باز گرد. خداوند توبه بندگان را قبول مى كند و عذر ايشان را مى پذيرد.

زينهار كه دوستى عبداله بن زبير و قرابت طلحة بن عبيدالله تو را وادار به كارى كند كه پايانش آتش دوزخ باشد.

فرستادگان امام عليه السلام نزد عايشه رسيدند و پيغام اميرالمؤمنين على عليه السلام را ابلاغ كردند.

عايشه در جواب گفت: من پاسخى ندارم چون توانايى جواب مناسب در مقابل احتجاجات و مستدل على عليه السلام را ندارم.

آن دو نزد اميرالمؤمنين على عليه السلام بازگشتند و آنچه از عايشه شنيده بودند بيان كردند.

اميرالمؤمنين على عليه السلام رؤساى لشكر معارف را در حضور طلبيد، چون جمع شدند. برخاست و اين خطبه را ايراد فرمود:

يا ايها الناس! انى قد ناشدت هولاء القوم كيما يرجعوا ويرتدعوا فلم يفعلوا و لم يستجيبوا و...

اى مردم! ندان كه امكان داشت با اين جماعت مدارا كردم و در افروختن آتش جنگ تأنى كردم و آنان را از عواقب جنگ و خونريزى ترساندم، تا از منازعه و جنگ دست بردارند، اما اين پندها هيچ تاثير نكرد و پيوسته كس مى فرستند و مى گويند آماده شمشير باش و به ميدان مردان آى.
با مثل من اين چنين سخن مى گويند و مرا از جنگ مى ترسانند، من كه عمرى در ميدان جهاد و مبارزه بوده ام و در ميدان رزم نشو و نما يافته ام، نمى دانم چگونه ضرب شمشير مرا فراموش كرده اند من همان على ام كه صفهاى مبارزان ايشان را درهم شكستم و پدران و برادران آنان را كشته و جمعيت هاى آنان را متفرق كرده ام، شمشير كه سرهاى مبارزان عرب را با آن بريده ام در دست من است و آن نيزه اى كه پهلوى شجاعان را با آن دريده ام در قبضه من است.

الحمدالله دلى قوى و بازوى محكم و صبر و يقينى وافر دارم. خداى تعالى هم مرا به نصرت و ظفر وعده داده است و درهاى نعمت را بر من گشوده است هر چند از مرگ نتوان گريخت و اجل را نتوان رد كرد و شهادت بهتر از مردن است، به آن خداى كه جان على در قبضه قدرت اوست هزار زخم شمشير بر من آسان تر از مردن در بستر است.

سپس دست به مناجات بلند كرد و فرمود:

خدايا! طلحة بن عبيدالله با من به ميل خود بيعت كرد بعد آن عهد را بشكست و خلاف بيعت خويش عمل كرد. اى خداى بزرگ او را بيش از اين مهلت مده و مرا از مكر او باز رهان.

خدايا! زبير بن خوان حق خويشاوندى را قطع مرد و عهد و پيمان را زير پا نهاد دشمنى خويش آشكار كرد و ميان من مسلمانان جنگ برانگيخت در حالى كه مى داند در حق من بد كرده و ظلم روا داشته است.

خدايا! شر او را دفع كن و او را به سزاى اعمالش برسان.

شروع جنگ جمل


على عليه السلام پس از ايراد اين خطبه متوجه لشكر خويش شد و به سامان دادن سپاه پرداخت. ميمنه سواران را به عمار ياسر سپرده، ميمنه [ جناح راست. ] پيادگان را به شريح بن هانى داد، و بر ميسره [ جناح چپ. ] سواران سعيد بن قيس همدانى را گمارد، و ميسره پيادگان را به رفاعة بن
شداد بجلى داد و محمد بن ابابكر را در قلب لشكر سواران قرار داد و عدى بن حاتم طائى را در قلب پيادگان گماشت، و جناح سواران را به زياد بن كعب الارجبى سپرد و عمر بن حمق خزاعى را به فرماندهى سواران كمين نصب كرد و فرماندهى پيادگان جناح را به حجر بن عدى الكندى سپرد. سپس براى هر قبيله از قبائل عرب مهتر و رئيسى از بزرگان آنان مشخص كرد تا در حوادث به آنان رجوع كنند. اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر خويش را بدين صورت آراست و تكليف افراد سواره و پياده را مشخص فرمود.

از آن طرف عايشه سوار بر شتر به ميدان آمد، شترى كه يعلى بن منيه به دويست دينار براى او خريده بود هودجى مجهز و مرتب كه از چوب ساخته شده بود و علم اهل بصره بر آن شتر نهاد بودند. اين گونه دو لشكر در برابر يكديگر ايستادند، و مبارزان رو در روى هم قرار گرفتند.

اميرالمؤمنين على عليه السلام از سپاه خويش بيرون آمد و در ميان دو صف ايستاد، در حالى كه پيراهن حضرت مصطفى را پوشيده و رداى آن حضرت بر دوش انداخته، دستارى سياه بر پيشانى بسته و بر استر رسول خدا صلى الله عليه و آله كه دلدل نام داشت نشسته و به آواز بلند گفت:

زبير بن عوان كجاست؟ بگوييد تا نزد من آيد.

جمعى گفتند يا اميرالمومنين! زبير مجهز به صلاح آماده رزم است و شما هيچ حربه اى با خود ندارى و اين درست نيست.

على عليه السلام گفت: باكى نيست، او را بخوانيد تا بيايد، چون زبير بن عوان حاضر نشد على عليه السلام بار ديگر بانگ برآورد كه زبير بن عوان كجاست؟ بگويد به نزد من آيد.

زبير پيش آمد، چون عايشه نظرش به زبير افتاد، فرياد برآورد كه هم اكنون است كه اسماء بيچاره و بيوه شود.

به او گفتند: اى عايشه! نگران نباش على عليه السلام بى صلاح به ميدان آمده و با زبير سخنى دارد. زبير به نزد اميرالمؤمنين على عليه السلام آمد، على عليه السلام پرسيد، اى زبير! اين چه كارى است كه انجام مى دهى؟ و چه چيزى تو را وادار به جنگ با ما كرده است؟
زبير گفت: طلب خون عثمان مرا وادار به جنگ با شما كرد.

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت: تو و يارانت او را كشتيد، و خون عثمان از شمشير شما مى چكد، پس خويشتن و يارانت را قصاص كن. اى زبير!، را به خداى يگانه سوگند مى دهم آيا به ياد مى آورى روزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

اى زبير! آيا على را دوست مى دارى؟

تو گفتى: چرا دوست ندارم! او دايى زاده من است.

آن گاه پيامبر فرمود: روزى فرا رسد كه تو با او مخالفت كنى و بر او شمشير بكشى، و يقين بدان كه تو آن روز ناحق و ظالم باشى.

زبير گفت: بلى يا ابوالحسن اين چنين بود.

باز اميرالمؤمنين على فرمود: تو را سوگند به خداى كه قرآن را نازل فرمود، به ياد مى آورى روزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از منزل عمر بن عوف مى آمد و تو در خدمت او بودى و او دست تو را گرفته بود. من نيز پيش شما آمدم و رسول خدا صلى الله عليه و آله بر من درود فرستاد و من در روى او خنديدم، و تو گفتى اى پسر ابوطالب! چرا نخست بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام نگفتى؟ هرگز دست از تكبر برنمى دارى.

آن حضرت فرمود: آهسته باش اى زبير! كه على متكبر نيست، روزى فرا رسد كه تو با او مخالفت و منازعت كنى و تو در آن روز ظالم و ناحق باشى.

زبير گفت: آرى چنين بوده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله اين چنين فرموده وليكن اى ابوالحسن! من اين سخن را فراموش نكرده بودم. اگر پيش از اين به ياد مى آوردى هرگز بر ضد تو جنگ را تدارك نمى كردم و حال آنكه سخنان را به ياد من آوردى از جنگ منصرف مى شوم و باز مى گردم. [ بيهقى در دلائل414:6 و ابن كثير در بداية و نهاية269:7 و مروج ذهب401:2 اين واقعه را نقل كردند. ]

زبير اين كلمات را گفت و بازگشت و به نزد عايشه رفت.

عايشه گفت: اى زبير! ميان تو على چه گذشت.

زبير گفت: كلماتى را على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله تقرير كرد و به ياد من آورد.
آن گاه گفت: اى عايشه! به خداى ذوالجلال كه من در اسلام و جاهليت و رد هر مصاف و جنگى شركت مى كردم با بصيرت بودم و قوت وافر داشتم؛ اما امروز در برابر على بن ابى طالب عليه السلام مقاومت و ايستادگى را در غايت و تحير و شك مى بينم.

عايشه گفت: اى زبير! معلوم است كه از شمشير على عليه السلام ترسيدى البته اگر از شمشير على عليه السلام بترسى عيبى و عارى بر تو نيست كه پيش از تو مردان بسيارى از آن ترسيده اند.

عبدالله پسر زبير گفت: اى پدر مثل اينكه مرگ سرخ را در شمشير على عليه السلام ديدى و از آن ترسيدى و پشت به جنگ مى كنى.

زبير گفت: اى فرزند! تو هميشه بر من شوم بودى. عبدالله گفت: من شوم نبودم بلكه تو مرا در ميان عرب مفتضح و رسوا كردى و مهر ننگ بر پيشانى ما زدى كه با آب دريا هم آن را نتوان شست.

زبير خشمگين شد، بانگ بر اسب خويش زده، به لشكر اميرالمؤمنين على عليه السلام حمله كرد، اميرالمومنين چون او را در اين حالت ديد، به ياران خود فرمود راه را براى او باز كنيد.

زبير صف ها را شكافت و با اسب از ديگر سو بيرون رفت، باز از جانب ديگر در ميان صفوف لشكر اميرالمومنين عليه السلام وارد و از جانب ديگر خارج شد اما هيچ كسى را زخمى نكرد، به جاى خويش بازگشت و گفت:

اى پسر! آيا اين حمله بزدلان است؟

عبدالله گفت: حمله نيكو بود اما كسى را زخمى نكردى و اكنون كه زمان كار زار و جنگ است، ما را رها مى كنى!

زبير گفت: اى تيره بخت! سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را گوش دادم و عهد و پيمانى مه از من گرفته بود به ياد آوردم و معرفت و آگاهى يافتم، سزاوار نيست به خاطر تو خود را به دوزخ اندازم. [ مروج الذهب401:2 زبير گفت اى فرزند! عار را بر نار ترجيح مى دهم. ]
پس از ميان لشكر بيرون رفت، در حالى كه از كرده خويش در حق على عليه السلام پشيمان بود.

قتل زبير بن عوام


زبير پس از بيرون رفتن از لشكر عايشه، پنجاه سوار به عقب او تاختند تا او را باز گردانند، زبير بر آن پنجاه نفر حمله كرد و آنان را پراكنده ساخت، بعد به راه خود ادامه داد تا به جاى رسيد كه ''وادى السباع'' نام داشت، و در آنجا به نزد قوم بنى تميم فرود آمد.

مردى از قوم بنى تميم به او گفت: اى زبير چرا لشكر را رها كردى؟

زبير گفت: چون عزم جنگ و قتال با على بن ابى طالب عليه السلام را داشتند، من تحمل نكردم. پس آن مرد سكوت كرد. زبير پس از خوردن طعام و نوشيدنى و اقامه نماز به استراحت پرداخت چون به خواب رفت آن مرد كه نامش عمرو بن جرموز بود شمشيرى بر سرش فرود آورد و او را به قتل رسانيد. آن گاه سر زبير و شمشير و انگشتر و اسب او را پيش اميرالمؤمنين على عليه السلام آورد [ ابن كثير در بداية و نهاية277:7 و ابن اثير328:2 و الامامة و السياسية93:1 در كيفيت كشتن زبير اقوال مختلفى را نوشتند. ]

اميرالمؤمنين على عليه السلام بسيار متأثر شد. در آن هنگام شمشير زبير را در دست گرفت و فرمود: اين شمشيرى است كه رنج بسيارى از چهره رسول خدا زدوده است زبير با اين شمشير در راه خدا جهاد كرد.

اما تو اى عمر و بن جرموز! چرا او را كشتى؟ گفت: به خدا سوگند گمان مى كردم از كشتن او راضى هستى و خوشحال مى شوى.

على عليه السلام گفت: واى بر تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود: بشارت دهيد كشنده زبير را به آتش دوزخ.

عمرو بن جرموز نيز نگران و ناراحت برخاست و بيرون رفت.

سفارش على


على عليه السلام در ميان سپاهيان خويش قرار گرفت و گفت:

ايها الناس! غضوا ابصاركم و اكثروا من ذكر ربكم، و اياكم و كثرة الكلام فانه فشل.

اى ياران من، چشم از دنيا ببنديد، زياد سخن نگوييد چون سخن زياد موجب فشل و سستى است.

عايشه از لشكرگاه خويش به على عليه السلام نگاه مى كرد كه اصحاب خود را تشويق و ترغيب به مقاومت و ايثار مى كند.

اهل بصره به لشكر اميرالمؤمنين على عليه السلام تير مى انداختند و بسيارى از آنان را زخمى كردند، ولى على عليه السلام خاموش بود، ياران او گفتند، يا اميرالمؤمنين! اين قوم گستاخى بسيار مى كند و تيرهاى آنان بسيارى را زخمى كرده است. چرا دستور جنگيدن با آنان را نمى دهى؟ انتظار چه چيزى را مى كشى؟

اميرالمؤمنين على فرمود:

در فكر آنم كه خويشتن را از جنگ معذور دارم، اما اكنون مى بينم كه نصيحت نمى پذيرند و جنگ را آغاز كردند و بسيارى از لشكر ما را مجروح كردند، ديگر عذرى باقى نمانده است.

پس زره خويش را پوشيد و شمشير حمايل كرد و عمامه بر سر بست و بر دلدل نشست، قرآن بر دست گرفت و آواز داد:

اى ياران! كدام يك از شما ايمن قرآن را در ميان آن قوم مى برد و آنان را به اوامر و نواهى كه در آن نوشته است مى خواند؟ [ تاريخ طبرى205:5 مروج الذهب399:2 با اندك اختلافى اين مطلب را نقل كردند. ]

غلامى كه نام او مسلم بود، بى درنگ پيش آمد گفت: اى اميرالمومنين! من اين كار را بر عهده مى گيرم.

على عليه السلام فرمود: اى جوان بدان كه اين قوم ابتدا دستهاى تو را قطع مى كنند، سپس با شمشير تو را زخمى سازند و آن گاه به شهادت مى رسانند.
با اين حال آن جوان پذيرفت، قرآن را گرفت و به سوى آن جماعت رفت و گفت:

اى مردم! اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله و وصى اوست، اين مصحف را براى شما فرستاد و فرمود:

من يا شما با اين كلام خدا و هر آنچه در آن نوشته شده است عمل مى كنم شما با من مخالفت نكنيد و جنگ را دامن نزنيد و از خداى تعالى بترسيد و خويشتن را به دست خود به هلاكت نيندازيد.

غلام مشغول سخن گفتن بود كه ناگهان يكى از سربازان عايشه با شمشير دست راست او را قطع كرد او بلافاصله قرآن را به دست چپ گرفت، دست چپ او را نيز قطع كردند او قرآن را بر سينه گذاشت در آن هنگام سربازان عايشه آن قدر بر سينه او تير زدند تا اينكه بر زمين افتاد و شهيد شد.

اميرالمومنين عليه السلام چون وضع را چنين ديد، علم را بر دست فرزندش محمد حنفيه داد و گفت: اى فرزندم: علم را بر دست گير و بر دشمنان پدرت حمله كن.

محمد علم را گرفته، به طرف صفوف دشمن آمد، ايستاد و رجز خواند.

اميرالمومنين عليه السلام بانگ زد، اى محمد! چرا توقف كردى؟ حمله را آغاز كن.

محمد بر لشكر عايشه يورش برد و چندين نفر از اصحاب جمل را به خاك انداخت.

اميرالمومنين عليه السلام از كنار ميدان ناظر دلاورى او بود، شجاعت و مبارزه او را تحسين مى كرد.

محمد بن حنفيه ساعتى به مبارزه پرداخت و علم را باز آورد. اميرالمومنين عليه السلام شمشير را از نيام كشيد و خود بر سپاهيان حمله كرد. از سمت و راست و چپ حملاتى سخت آغاز نمود و همچنان مى جنگيد تا اينكه شمشيرش كج شد. در آن هنگام خود را از ميان نبرد بيرون كشيد و مى خواست در گوشه اى با زانو شمشير را راست كند.

يكى از ياران گفت: اى اميرالمومنين! شمشير را بده تا ارست كنم، اما حضرت سكوت كرد و جوابى نداد. تا شمشير را راست كرد و بار ديگر بر آنان يورش
برد و هر كسى را كه به طرف او مى آمد مى زد و مى انداخت، چندان بكشد تا اينكه شمشير بار ديگر كج شد، باز از رزمگاه بازگشت و شمشير را با زانو راست كرد و فرمود:

به خدا سوگند، اين چنين جنگى را جز براى رضاى خدا و ثواب آخرت نمى كنم پس به فرزندش محمد حنفيه نگريست و فرمود: اين گونه نبرد كن.

در آن هنگام ميمنه اهل بصره بر ميسره لشكر على عليه السلام حمله كرد و آنان را به عقب راند، سپس جناح راست سپاه على عليه السلام بر جناح چپ ياران جمل يورش برد و آنان را از جايگاهشان عقب راند در اين هنگام مخنف بن سليم الازدى يكى از ياران اميرالمومنين عليه السلام بر آنان يورش برد، چند نفر را زخمى كرد و چند نفر را كشت تا اين كه زخمى عميق بر او وارد شد و بازگشت.

برادرش صعب بن سليم جمله را آغاز كرد و جنگ سختى نمود تا شهيد شد.

سپس برادرش ديگرش كه عبيدالله بن سليم نام داشت وارد ميدان نبرد شد. او هم آنقدر جنگيد تا به شهادت رسيد.

پس از او، زيد بن صوحان العبدى كه از اشراف و معارف و از ياران على عليه السلام بود علم را در دست گرفت و ساعتى جنگيد تا شهيد شد.

بعد برادرش صعصعة صوحان وارد ميدان شد پس از مجروح شدن برگشت.

ابوعبيدة عبدى كه از اخيار اصحاب على عليه السلام بود، علم را گرفته آنچنان قتالى كرد تا شهيد شد.

سپس عبدالله بن الرقيه علم بر دوش گرفت و از خود رشادت زيادى نشان داد تا اين كه شهيد شد.

رشيد بن عمر علم را برداشت و حمله شروع كرد تا به شهادت رسيد.

بنابراين در يك مكان هفت يا هشت نفر از ياران معروف اميرالمومنين على عليه السلام شهيد شدند.

در آن موقع مردى از اصحاب جمل به نام ''عبدالله بن بشر'' به ميدان آمد و با تكبير و غرور گفت: كجاست ابوالحسن، آن كه صاحب فتنه است تا نبرد كنيم.
اميرالمؤمنين عليه السلام بلافاصله وارد ميدان شد و فرمود: اينك حاضرم، جلو بيا و هر چه مى خواهى بكن، پس آن مرد شمشير كشيد و بر اميرالمومنين حمله كرد. على عليه السلام به سرعت ضربه اى به او زد كه سر از بدنش جدا شد. پس بالاى سر ايستاد و گفت: ابوالحسن را چگونه ديدى؟

بنى ضبه اطراف شتر عايشه مى چرخيدند از او سخت مخالفت مى كردند و ره كسى شعرى مى خواند. مردى هم مهار شتر او را گرفته بدان فخر مى كرد و شمشيرى در دست او بود، كه زيد بن ليقط الشيبانى از اصحاب على عليه السلام شمشيرى به او زد و او را بر زمين انداخت، مرد ديگرى از بنى ضبه بلافاصله مهار شتر را گرفت كه نام او عاصم بن الزلف بود او در آن هنگام اشعارى در دشمنى اميرالمومنين عليه السلام مى خواند.

يكى از ياران على عليه السلام به نام منذربن حفضة تميمى بر او حمله كرد و او را كشت سپس وارد ميدان جنگ شد و جولان مى داد تا مردى از اصحاب جمل به نام ركيع بن الموئل الضبى بيرون آمد بر منذر حمله كرد هر دو با شمشير به هم در آويختند، سرانجام منذر او را به هلاكت رسانيد.

پس از آن مالك اشتر نخعى در ميدان جنگ حاضر شد او مانند شيرى خشمناك مى ريد و مبارز مى طلبيد، يكى از اصحاب جمل به نام عامر بن شداد الازدى در مقابل او ظاهر شد و رجز مى خواند اشتر او را به خاك انداخت و هلاك كرد. اشتر همچنان در ميدان مبارز طلب مى كرد امام كسى جرأت نمى كرد در مقابل او قرار گيرد. سپس از ميدان بازگشت.

محمد بن ابى بكر عمار ياسر هر دو به ميدان آمدند تا در مقابل شتر عايشه ايستادند. مالك اشتر به دنبال آن دو رفت. مردى از اصحاب جمل پرسيد، شما كيستيد؟

گفتند: از نام چه مى پرسى. اگر رغبت مبارزه و جرئت جنگ دارى آماده شو.

عثمان بن الضبى براى مبارزه آماده شد، عمار ياسر بر او يورش برد و او را هلاك نمود.

كعب بن سور الازدى قصد كرد به عمار ياسر حمله كند؛ اما قبل از او غلامى از

/ 30