طلحه و زبير در كشتن عثمان تلاش و سعى پيوسته داشتند آتش فتنه را برانگيختند. اگر امروز با على عليه السلام بيعت كرده اند آن را اثباتى نيست و عاقبت با او مخالفت مى كنند. در ظاهر با دوستى و در باطل مخالفت و منازعت دارند.
اميرالمؤمنين على عليه السلام بعد از شنيدن آن ابيات به سراى خويش باز گشت. آن شب همه اش در انديشه آن اشعار بود، نماز صبح به مسجد رفت. بعد از فراغت از نماز، با جماعتى از دوستان و مخلصان خويش آن حكايت را در جريان گذاشت، ياران، آن حضرت را تسكين داده و وفادارى خويشتن را علام كردند.
توطئه طلحه و زيبر
طلحه و زبير به نزد اميرالمؤمنين آمدند و گفتند:
اجازه سفر به مكه مى خواهيم تا اعمال حج عمره به جاى آوريم.
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:
حتما نيت ديگرى غير از عمره در سر مى پرورانيد. خوب مى دانم در خاطر چه انديشه اى داريد، از اول به شما گفتم، كه مرا رغبتى در خلافت نيست. خلافت را به شما پيشنهاد كردم، قبول نكرديد و سوگند خورديد كه اختلاف ايجاد نمى كنيد، و عهد و پيمان نمى شكنيد.
اما اينك نقشه و انديشه ديگرى داريد، مى گوييد براى عمره به مكه مى رويد، خداى تعالى از ضمير شما بهتر آگاهى دارد، هر كجا مى خواهيد برويد، اما گرد فتنه نگرديد.
آن دو از نزد اميرالمؤمنين على عليه السلام بيرون آمدند و به جانب مكه حركت كردند عبدالله عامر كه پسر خاله عثمان بود آنان را همراهى مى كرد و گفت: حيله اى نيكو اختيار كرديد، بشارت مى دهم كه به مقصد خود نزديك شديد، من شما را به يكصد هزار مرد جنگى يارى مى دهم.
طلحه و زبير در مكه
عايشه كه به همراه جماعتى از بنى اميه در مكه ساكن بود، چون شنيد طلحه و زبير و عبدالله بن عامر به مكه رسيدند، بسيار خوشحال شد و به آنان خير مقدم گفت و با آنان در مخالفت و دشمنى با اميرالمؤمنين على عليه السلام يك دم و يك جهت شده و بنى اميه را كه كينه على عليه السلام را در دل داشتند با خود همراه ساخت، و همداستان شدند كه خون عثمان را بهانه ساخته، با على عليه السلام مقابله كنند. طلحه و زير نيز پيوسته عايشه را بر انتقام گيرى از خون عثمان تحريض تحريك مى كردند.
ملاقات با عبدالله بن عمر
طلحه و زبير به ديدار عبدالله بن عمر كه در مكه مقيم بود رفتند و گفتند: عايشه از خلافت على عليه السلام نگران و حائف است، او قصد دارد با ما به بصره بيايد تو نيز ما را همراهى كن، و در اين كار اسوه و الگوى ما باش چون سزاوارتر هستى.
به كلماتى كه در ابتداى بيعت با على عليه السلام گفتيم فكر كن، بلكه در سخنانى كه امروز مى گويم تدبر كن، چون در حركت به سوى بصره جز اصلاح امور امت محمد صلى الله عليه و آله نيت ديگر نداريم.
عبدالله عمر گفت: شما مى خواهيد مرا با خدعه و مكر فريب دهيد و از خانه بيرون بكشيد چنان كه خرگوش را با فريب از سوراخ بيرون مى كشند، و بعد از آن در دهان شير حجاز، على عليه السلام بيندازد. محال است كه مرا با وعده هاى شيرين و نيرنگ فريب دهيد. هر چند مردم را با زر و سيم و دينار و درهم انواع نعمت هاى دنيوى مى توان فريب داد، من همه اينها را كنار گذاشتم اگر خواهان خلافت بودم بعد پدرم كه به من عرضه شد بدون هيچ رنج و مشقت مى پذيرفتم. از من دست برداريد و ديگرى را فريب دهيد.
طلحه و زبير چون سخنان عبدالله عمر را شنيدند، دريافتند، كه او را نمى توان با چرب زبانى و نيرنگ راضى كرد، از او دست كشيدند.
در همان وقت يعلى بن منية كه والى عثمان در يمن بود با چهار صد شتر و مقدار
زيادى دينار و درهم به مكه رسيد. [ طبرى، ابن اثير، بداية و نهاية: تعداد شتران ششصد و مقدار درهم ششصد هزار بود. ]
زبير گفت: از دينارى كه نقد دارى به ما وام بده تا در كارى كه در پيش گرفتيم خرج كنيم.
يعلى بن منية شصت هزار دينار با آنان قرض داد.
زبير با آن پول لشكر تدارك نمود و هر كسى در موافقت آنها و مخالفت با على عليه السلام مردد بود با آن دينار و درهم راضى كرد.
سپس به مشورت نشستند تا به كدام سوى حركت كنند.
زبير گفت: به شام مى رويم، كه لشكر و مال در آنجاست، معاويه هم با على عليه السلام دشمن است، و ما را مساعدت و يارى مى كند.
وليد بن عقبه گفت: معاويه هيچ كمكى به شما نخواهد كرد. همان گونه كه عثمان را چون در محاصره مخالفان بود و از او استمداد خواست هيچ مساعدتى نكرد تا او را كشتند. معاويه شام را براى خود مى خواهد، شما اميد يارى از او نداشته باشيد. رفتن به شام را فراموش كنيد و به جاى ديگر عزيمت كنيد.
معاويه چون شنيد كه طلحه و زبير و عايشه هم قسم شده اند تا بر ضد على عليه السلام آشوب كنند، بسيار خوشحال شد. اما از اينك آهنگ رفتن به شام را دارند ناراحت شد. و اشعارى از زبان ناشناسى منتشر كرد تا طلحه و زبير ميل حركت به شام را نكنند.
مناظره عايشه با ام سلمه
عايشه در اين زمان به نزد ام سلمه [ از همسران رسول خدا "ص" در سال59 وفات يافت؛ سال وفاتش را61 و62 نيز گفته اند. ] از همسران خوب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و در مكه سكونت داشت رفت و گفت:
اى ام سلمه! تو از همه زنان مصطفى صلى الله عليه و آله بزرگترى، و نخستين زنى هستى كه با رسول خدا هجرت كردى و سهم هر يك از ما، از خانه تو فرستاده مى شد.
اى ام سلمه! با خبر شدى كه مخالفان در حق عثمان چه كردند! آن قوم از او توبه خواستند، بعد از توبه استغفار به خانه او ريختند او را كشتند.
اكنون با خبر شديم كه عبدالله بن عامر مى گويد در بصره يكصد هزار مرد شمشيرزن آمادگى خونخواهى عثمان را دارند. آيا تو با من موفقت مى كنى و در مصاحبت من بدان شهر مى آيى؟ تا خداى سبحان اين مار را به دست ما اصلاح كند.
ام سلمه گفت: اى دختر ابوبكر! من از كارهاى تو تعجب مى كنم، كه به دفاع از عثمان برخاستى و خون او را مطالبه مى كنى! مگر، نبودى كه مردم را به كشتن او تحريض مى كردى و او را كفتار پير و يهودى امت مى خواندى؟
تو را به طلب خون عثمان چه كار؟ تو از قبيله بنى تيم بن مره و او از قبيله عبدمناف است. و ميان شما خويشاوندى وجود ندارد و در زمان حيات وى نيز با وى موافق نبودى.
اكنون اين چه حيله اى است كه در پيش گرفتى، و بر على بن ابى طالب عليه السلام پسر عم رسول خدا شورش مى كنى و مردم را با مخالفت با او مى خوانى، در حالى كه مهاجر و انصار با ميل و رغبت با وى بيعت كردند، به خلافت و امامت او راضى شدند و تو فضايل اميرالمؤمنين على عليه السلام را از همه بهتر مى دانى.
عبدالله زبير كه پيش ام سلمه ايستاده بود و سخنان ام سلمه را در بيان فضائل على عليه السلام را مى شنيد، گفت: اى ام سلمه! تو هرگز با آل زبير خوب نبودى و هيچ وقت ما را دوست نداشتى.
ام سلمه گفت:
اى پسر زبير! آيا توقع طمع دارى كه مهاجر و انصار و اكابر صحابه على بن ابى طالب عليه السلام كه والى مسلمانان است رها كنند و با پدر تو زبير و رفيق او طلحه بيعت كنند؟ يقين بدان كه اميرالمؤمنين على عليه السلام مولاى من و مولاى هر مؤمن و مؤمنه اى است، تو و پدرت كه خويشتن را در اين فتنه مى اندازيد، نتيجه اى نخواهيد گرفت. [ اين سخن از امام احمد در مسند438:4 و ترمذى در مناقب632:5 ابن كثير در بداية نهاية381:7 با اندك اختلافى نقل شد. ]
عبدالله بن زبير گفت: هرگز از رسول خدا صلى الله عليه و آله نشنيدم كه على بن ابى طالب عليه السلام والى مسلمانان است.
ام سلمه گفت: اگر تو نشنيده اى از خاله ات عايشه بپرس تا به تو بگويد، كه خدا صلى الله عليه و آله در حق على عليه السلام فرمودند: على خليفتى عليكم فى حياتى و مماتى فمن عصاه فقد عصانى. ''على خليفه من در حيات و بعد از حيات است، هر كسى او را عصيان كند مرا عصيان كرده است.''
اى عايشه! آيا تو اين سخن را در حق على عليه السلام از زبان مبارك آن حضرت صلى الله عليه و آله شنيده اى و گواهى مى دهى؟
عايشه گفت: آرى همين سخن را در حق على بن ابى طالب عليه السلام شنيده ام.
ام سلمه گفت: اى عايشه! حالا كه مى دانى، پس چرا بر على عليه السلام شورش مى كنى و فريب فتنه گران را مى خورى، از خداى تعالى بترس، و بر حذر باش از آن كلمه اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
لا تكونى صاحبة كلاب و حوأب و لا يغرنك الزبير و طلحه فانهما لايغنيان عليك من الله شيئا.
''اى عايشه! از آن كه سگان حوأب بر وى بانگ زدند نباش و طلحه و زبير تو را نفريبند كه هيچ سودى برايت ندارد.''
اى عايشه! اين كلمات مبارك مصطفى صلى الله عليه و آله را فراموش مكن.
عايشه چون اين سخنان را از ام سلمه شنيد، او را خوش نيامد، و آزرده خاطر از نزد او بيرون رفت.
آن گاه با طلحه و زبير و جماعتى از بنى اميه و عده اى از مردم مكه به سوى بصره حركت كرد.
نامه ام سلمه به اميرالمؤمنين على
چون مخالفان على عليه السلام به سوى بصره حركت كردند، بلافاصله ام سلمه "رضى الله عنه" نامه اى بدين مضمون به اميرالمؤمنين على عليه السلام نوشت:
سلام عليكم و رحمة الله، اميرالمؤمنين على عليه السلام بداند كه طلحه و زبير و عايشه جماعتى از پيروان آنان به همراهى عبدالله بن عامر به بهانه خونخواهى عثمان بن عفان به سوى بصره حركت كردند، خداوند تو را از شر آنان حفظ فرمايد.
اگر خداى تعالى زنان را از جهاد و بيرون رفتن از خانه نهى نمى كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله هم بر اين معنى سفارش نمى فرمود من كه ام سلمه ام شمشير برمى داشتم و در ركاب تو مى جنگيدم و هر چه مى فرمودى، اطاعت مى كردم، اكنون كه چنين عذرى دارم، فرزند عمر بن ابى سلمه كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله او را فراوان دوست داشت به خدمت تو مى فرستم، تا در ركاب تو به هر كارى اشاره فرمايى اطاعت كند. [ طبرى ج 5، عقد الفريد ج 4. ]
نامه را پيچيد و به پسر خود عمر داد و او را به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام فرستاد. عمر بن ابى سلمه مردى پارسا و عالم و عاقل بود. اميرالمؤمنين على عليه السلام او را پذيرفت و نامه نوشتن ام سلمه را تحسين كرد و عفت، صلاح، سلامت و عقل و ديانت او را ستود.
نامه ام الفضل
ام الفضل دختر حارث نيز نامه اى به اميرالمؤمنين على عليه السلام بدين مضمون نوشت:
طلحه و زبير و عايشه از مكه خارج شدند و قصد عزيمت به بصره را دارند. مردم را به جنگ و دشمنى با تو ترغيب و تشويق مى كنند، خداى تعالى يار تو است و به زودى بر آنان پيروز و غالب مى شوى.
اميرالمؤمنين على عليه السلام چون از مسافرت طلحه و زبير و عايشه به بصره آگاه شد، محمد بن ابى بكر برادر عايشه را به حضور طلبيد و گفت:
آيا شنيده اى كه خواهر تو عايشه چه انديشه و چه خيالى در سر دارد؟
اول اينكه از خانه خويش كه خداى سبحان او را امر به به استقرار در آن كرده خارج شد.
دوم اينكه طلحه و زبير را به مخالفت با من تحريض كرد، و جمعيتى را نيز مهيا كرده تا به جانب بصره براى جنگ و منازعه حركت كنند.
محمد بن ابى بكر گفت: خداى تعالى يار و ياور تو و پيروزى از آن توست. مسلمانان در خدمت و ركاب تو هستند و جاى نگرانى نيست به فضل الهى بر همه آنان پيروز مى شويم.
على عليه السلام با آواز بلند اصحاب و ياران خود را فرا خواند، همگى در مسجد جمع شدند، حضرت به آنان فرمود:
ان الله بعث كتابا ناطقا لا يهلك عنه الا هالك و ان المبتدعات المشتبهات هن المهلكات المرويات الا من حفظ الله...
''اى مردم! خداى تعالى به وسيله پيامبرش كتابى ناطق فرستاد، حق و باطل را بيان كرد، هر كسى به نبال شبه و بدعت باشد هلاك شود و هر كسى دستورات قرآن و فرمان يزدان را اطاعت كند نجات يابد.
و اى ياران! طلحه و زير راه شقاق و اختلاف را انتخاب كرده، مردم را به مخالفت و منازعت من مى خوانند.
آماده جنگ با اين فرقه ناكث و پيمان شكن باشيد تا اينكه فساد را از ريشه بركنيد و مجال فتنه انگيزى ندهيد''. [ خطبه در تاريخ طبرى ج163:5 نقل شد. ]
مردم در مقابل سخنان اميرالمؤمنين على عليه السلام پاسخ مثبت دادند و دعوت او را اجابت كردند.
عايشه در آبگاه حوأب
عايشه به همراهى طرفداران خود، شتابان به سوى بصره در حركت بود، در وقت سحر به آب حوأب رسيد كه سگان آن حوالى با ديدن او و همراهانش به جنب و جوش درآمدند و به پارس كردن پرداختند.
مردى از لشكر عايشه پرسيد: نام اين آبگاه چيست؟
گفتند: اين آبگاه حوأب است.
عايشه با شنيدن حوأب لرزه بر اندامش افتاد، بلافاصله به اطرافيان گفت نه مرا برگردانيد، من شما را همراهى نمى كنم و هرگز به بصره نخواهم آمد.
طلحه و زبير به سرعت خود را به او رساندند و گفتند: اى عايشه! چرا سخنان پريشان مى گويى. مگر چه شده است؟
عايشه گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود:
از همسرانم كسى را مى بينم كه سگ هاى حوأب بر او حمله مى برند. عايشه! سعى كن تو آن زن نباشى. اينك گمان مى كنم كه از فرمان مصطفى صلى الله عليه و آله تمرد كرده ام.
صبح روز بعد، عبدالله زبير پنجاه تن را به حضور عايشه آورد تا گواهى دهند كه اين مكان حوأب نيست پس آنان به دروغ شهادت دادند. بدين حيله عايشه را آرام كرده به سرعت از آن سرزمين دور كردند، تا اينكه همگى به نزديكى بصره رسيدند.
در آستانه جنگ جمل
عثمان بن حنيف انصارى از دوستان و ياران اميرالمؤمنين على عليه السلام و والى بصره بود، براى مقابله با مخالفان اميرالمؤمنين على عليه السلام بيرون آمد اما بعد گمان كرد شايد اميرالمؤمنين على عليه السلام به جنگ آنان تعجيل نكند، پس با وساطت طايفه اى با آنان صلح كرد تا اميرالمؤمنين على عليه السلام از راه برسد و تكليف را روشن كند، به شرط آنكه عثمان بن حنيف همچنان از طرف على عليه السلام امير بصره باشد.
طلحه و زبير و عايشه در محلى به نام خريبه فرود آمدند، آنان در كار خويش، تدبير مى كردند و آنجا كسى را به دنبال احنف بن قيس فرستادند، وقتى احنف حاضر شد به او گفتند:
عثمان بن عفان را مظلومانه كشتند و ما براى خونخواهى او بدين جا آمده ايم، مى خواهيم تو با ما باشى ما را مدد كنى و نصرت دهى. [ داستان مناظره احنف بن قيس در طبرى197:5 عقدالفريد319:4 با اختلاف و اضافاتى آورده شد. ]
احنف رو به عايشه كرد و گفت:
اى عايشه! آن روز كه عثمان را محاصره كرده و عزم كشتن او را داشتند از تو پرسيدم اگر عثمان را بكشند با كدام كس بيعت كنم، در جواب گفتى با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كن، آيا اين گونه نبود؟
عايشه گفت: اى احنف! آن روز چنين گفتم؛ اما امروز چيزهاى ديگرى آشكار شده كه ما به آن از تو آگاه تر و عالم تر هستيم.
احنف گفت: اين حرفها را باور نمى كنم، اما به خدا سوگند هرگز با على عليه السلام كه پسر عم و داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله است جنگ نخواهم كرد، به خصوص اينكه مهاجر، انصار، اكابر صحابه و اشراف و قبايل عرب با او بيعت كرده اند.
آن گاه احنف برخاست و به سرعت به سوى قوم خود ''بنى تميم'' رفت.
بلافاصله چهار هزار مرد جنگى [ در تاريخ طبرى شش هزار نفر نوشته شده. ] گرد او جمع شدند، آنان از جا حركت كرده در دو فرسخى بصره اردو زدند و منتظر اميرالمؤمنين على عليه السلام ماندند.
از طرف ديگر طلحه و زبير بعد از قرارداد صلح با عثمان بن حنيف، عامل اميرالمؤمنين على عليه السلام در بصره، تصميم گرفتند به عثمان بن حنيف و يارانش كه از شيعيان على عليه السلام بود حمله كنند و آنان را از پاى درآوردند.
آنان شبانه بر عثمان بن حنيف و ياران و اقوام و ياران او يورش برده، همه را به قتل رساندند و عثمان را دستگير كردند، و چون قصد كشتن وى را كردند يكى از آنان گفت: كشتن عثمان بن حنيف كار آسانى نيست زيرا او از انصار است و در مدينه داراى خويشان و اقرباى بسيارى است، اگر او را بكشيم، به جنگ و منازعه برمى خيزند و ما را آسوده نمى گذارند. با اين تصور آنان از كشتن وى منصرف شدند، اما همه موى سر و صورت و مژه هاى او را كندند و با خوارى و خفت رها كردند.