تير ناشناس و مرگ طلحه - فتوحات امام علی (ع) در پنج سال حکومت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فتوحات امام علی (ع) در پنج سال حکومت - نسخه متنی

احمد بن محمد ابن اعثم کوفی؛ مترجم:احمد روحانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


قبيله ازد بر وى سبقت گرفت و به عمار تاخت، تا عمار متوجه او شد ابوزينب ازدى از عمار سبقت گرفت به غلام يورش برد و با ضربتى او را هلاك كرد و رد مقابل اميرالمؤمنين على عليه السلام ايستاد.

عمرو بن يثربى از اصحاب جمل به وسط ميدان جنگ آمد و مبارز طلب كرد علباء بن هيثم از ياران على عليه السلام در مقابلش حاضر شد، بعد از جنگى سخت، به شهادت رسيد. عمرو مبارز خواست، اما كسى رغبت مبارزه او را نداشت، عمرو دقايقى در ميدان جولان داد و خود را ستود. تا اينكه عمار ياسر از ميان لشكر بيرون آمد و گفت چه قدر لاف بيهوده مى زنى! اگر راست مى گويى بيا نزديك تا ضربت مردان را ببينى، عمار ياسر حمله را آغاز كرد، با دو ضربت او را از اسب به زير افكند، عمار از اسب فرود آمد، پاى او را گرفت و بر زمين كشيد تا نزديك اميرالمؤمنين على عليه السلام آورد.

على عليه السلام گفت: گردن او را بزنيد.

عمرو گفت: يا اميرالمومنين مرا نكش و اجازه ده، شما را يارى كنم همچنان كه آنان را يارى دادم.

على عليه السلام گفت: اى دشمن خدا! چگونه تو را باقى بگذارم در صورتى كه سه نفر از بهترين ياران من را كه در جنگ شجاعت و مردانگى نظير نداشتند كشتى.

عمرو گفت: پس گوش خود را نزديك دهان من بياور تا اسرارى را حكايت كنم.

اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود از مردم متمرد اهتراز كنيد و تو متمرد هستى.

عمرو گفت: به خدا سوگند اگر سر را نزديك مى آوردى، گوش يا بينى تو را با دندان مى كندم.

اميرالمومنين عليه السلام از عداوت او تعجب كرد و به دست خويش او را هلاك كرد.

آن گاه عبدالله بن يثربى بردار عمرو بن يثربى به ميدان آمد و مبارز خواست، على عليه السلام به طور ناشناس وارد ميدان شد كه ناگهان عبدالله به او حمله كرد اميرالمومنين عليه السلام چنان شمشيرى بر سرش فرود آورد كه نصف صورت و سر او را جدا
كرد و بر زمين انداخت در آن هنگام على عليه السلام آوازى شنيد، به طرف صدا برگشت، ديد عبدالله بن خلف خزاعى ميزبان عايشه در بصره است.

على عليه السلام پرسيد، اى عبدالله چه مى گويى؟

عبدالله گفت: يا على! آيا حاضرى با هم مبارزه كنيم؟

على عليه السلام فرمود: مايلم، اما كشتن، بسيار سهل و آسان است حتما فراموش نمى كنى كه من كيستم.

عبدالله گفت: اى پسر ابى طالب خود ستايى را رها كن، به نزد من بيا تا قدرت شمشير مرا ببينى و سزاى خويش را دريافت كنى.

اميرالمومنين عليه السلام در مقابل او حاضر شد. عبدالله با شمشير بر او حمله كرد و ضربتى حواله آن حضرت نمود. اميرالمومنين عليه السلام ضربت او را دفاع كرد، بلافاصله با يك ضربه دست راست او را قطع كرد و ضربت ديگر سر او را به گوشه ميدان پرتاب نمود، سپس به صف لشكر خويش باز گشت آن گاه مبارز بن عوف الضبى از اصحاب جمل به ميدان آمد كه در مقابل او عبدالله بن نهشل از اصحاب على عليه السلام، حاضر شد و الضبى را به هلاكت رسانيد.

بعد ثور بن عدى به ميدان آمد و مبارز خواست، محمد بن ابى بكر در مقابل او ايستاد و با ضربتى دست راست او را قطع و با ضربت ديگر او را هلاك كرد. عايشه كه مبارزه ياران على عليه السلام را مشاهده مى كرد خشمگين شد و گفت:

مشتى سنگ ريزه به من دهيد، وقتى مقدارى سنگ ريزه به او دادند، آنها را بر روى ياران اميرالمؤمنين على عليه السلام پاشيد و گفت: شاهت الوجوه. مردى از اصحاب على عليه السلام گفت: يا عايشه، ما رميت اذ رميت و لكن الشيطان رمى.

تير ناشناس و مرگ طلحه


پس طلحه بن عبيدالله با صداى بلند گفت:

اى بندگان خدا! صبر و ظفر با يكديگر قرين هستند و بدانيد كه صبر، پيروزى را به دنبال دارد.
مروان بن حكم به غلام خويش گفت، مى دانى تعجب من از چيست؟

غلام گفت: بگو تا بدانم.

مروان گفت: هيچ كس بيشتر از طلحه در كشتن عثمان مردم را تحريك و تحريض بر قتل او نمى كرد و امروز براى خون خواهى او مى جنگد و مردم را در معرض هلاكت مى اندازد، مى خواهم او را با تير بزنم و مسلمانان را از شر او راحت كنم.

تو اى غلام! در جلو من بايست و مرا بپوشان تا كسى مرا نبيند اگر به مقصود برسم تو را آزاد مى كنم.

مروان تيرى مسموم در كمان نهاد و به طرف طلحه پرتاب كرد، طلحه از آن تير بر زمين افتاد و بيهوش شد، بعد از مدتى كه به هوش آمد به غلامش گفت مرا به جاى امنى ببر تا آرام گيرم.

غلام گفت: اى خواجه! هيچ جاى امنى و پناهگاهى سراغ ندارم تا تو را آنجا ببرم.

طلحه گفت: به خدا سوگند، امروز خون هيچ يك از افراد را ضايع تر از خون خود نمى بينم، و نمى دانم اين تير از كجا آمده است. شايد تير اجل بوده كه از تقدير خداوند رسيده باشد.

طلحه پيوست از اين كلمات مى گفت و بر خود مى پيچيد تا جان داد. سرانجام او را در جاى به نام سبحه دفن كردند. [ در قتل طلحه بن عبيدالله اقوال ديگرى نيز گفته شد، به تاريخ طبرى، مروج الذهب، تاريخ خلفاء، ابن اثير، الامامة و السياسة مراجعه شود. ]

اصحاب جمل و اهل بصره به شدت اندوهگين شدند و عايشه نيز از مرگ طلحه سخت دلتنگ شد چون طلحه پسر عموى او بود.

حماسه ياران على


چون شب فرا رسيد، دو لشكر دست از جنگند كشيدند روز بعد آماده جنگ شدند، آن روز عايشه بر شتر خويش كه نامش عسكر بود نشست، او در پيش روى لشكر
ايستاد در حالى كه مردان چند از او محافظت مى كردند.

اميرالمؤمنين على عليه السلام سپاه خويش را آرايش جنگى داد، و مبارزان دو طرف قدم در ميدان جنگ گذاشته و جنگ را آغاز كردند، ياران على عليه السلام پشت سر هم وارد ميدان مى شدند و بر اصحاب جمل حمله كردند.

ابتدا حجاج بن عزية الانصارى سواره به ميدان آمد، پس از او حزيمة بن ثابت حركت كرد، سپس شريح بن هانى حمله را آغاز كرد و به دنبال او هانى بن عروة الهمدانى رهسپار شد، زياد بن كعب الهمدانى و عمار ياسر نيز سوار بر اسب به ميدان آمدند پس از آن مالك اشتر يورش آورد، سعيد بن قيس الهمدانى به دنبال آنان به ميدان رفت بعد از او عدى بن حاتم الطايى و رفاعة بن شداد پا به ميدان نبرد گذاشتند. همچنان ياران اميرالمومنين عليه السلام از چپ و راست و قلب و اطراف حمله كردند و شجاعت ها از خود نشان دادند. در آن روز از اصحاب جمل عده بيشمارى كشته شدند.

هودجى كه عايشه در آن نشسته بود بر اثر كثرت تير مانند خارپشتى شده بود. اما اصحاب جمل همچنان اطراف عايشه را گرفته بودند و از او محافظت مى كردند، و از سر مبالغه پشكلهاى شتر عايشه را مى بوييدند و به يكديگر مى گفتند: سرگين شتر عايشه، ام المؤ منين خوشبوتر از مشك است. اين طايفه در پيش روى او كشته مى شدند؛ اما شتر و مهار شتر را رها نمى كردند.

در آن حالت مالك اشتر نخعى در ميدان جولان مى داد و با صداى بلند مبارز مى طلبيد، عبدالله زبير چون صداى او را شنيد گفت: اى دشمن خدا! بر جاى خويش بايست تا مردانگى مرا ببينى، دو طرف جنگ را با نيزه شروع كردند. مالك اشتر نيزه اى بر عبدالله زبير زد. او را بر زمين انداخت، و بر سينه او نشست، عبدالله فرياد زد: اى ياران! مرا از دست اشتر نخعى نجات دهيد. جمعى از يارانش به كمك او شتافتند و او را از دست مالك نجات دادند.

پى كردن شتر


در اين روز خاك زمين از خون اصحاب جمل سرخ شد. ياران اميرالمومنين عليه السلام از هر سو حمله مى كردند و آثار پيروزى بر سپاه على عليه السلام ظاهر گشت، آخر الامر جمعى از اصحاب جمل تاب مقامت نياورده، فرار را برقرار اختيار كردند.

شتر عايشه همچنان پا بر جا بود و جماعتى از او دفاع مى كردند تا اين كه اميرالمؤمنين على عليه السلام آواز بلند كرد: آن شتر را پى كنيد كه آن شيطان را نگه داشته است.

ياران على عليه السلام به سوى شتر دويدند، عبدالرحمن بن صرد التنوخى خود را به شتر عايشه رسانيد و با شمشير بر هر دو پاى شتر زد و او را پى كرد. شتر بر زمين افتاد و سينه بر خاك نهاد، عمار ياسر تنگ شتر را با شمشير بريد و هودج بر زمين افتاد و اميرالمؤمنين على عليه السلام به سرعت رد حالى كه بر استر رسول خدا صلى الله عليه و آله سوار بود خود را به عايشه رسانيد و گفت: اى عايشه! آيا رسول خدا به تو دستور داده بود كه چنين كنى و بين مسلمين جنگ راه ندازى؟

عايشه گفت: اى على! حالا كه پيروز شدى و بر من غالب گرديدى نيكوى و احسان كن.

اميرالمومنين عليه السلام به محمد بن ابى بكر فرمود: خواهر خود را درياب و نگذار غير از تو كسى به نزديك شود.

محمد به سوى خواهر دويد و دست در هودج كرد تا او را بيرون آورد.

عايشه گفت: تو كيستى كه دست در هودج انداختى؟

محمد گفت: ساكت باش. من محمد برادر تو هستم. اى خواهر! با خويشتن كردى آنچه كردى و آبروى خود را بردى، خدا را عصيان و خود را رسوا نمودى و در معرض هلاكت قرار دادى.

پس محمد بن ابى بكر، عايشه را به شهر بصره برد و در سراى عبدالله بن خلف الخزاعى فرود آورد.

عايشه گفت: اى محمد! تو را به خدا سوگند مى دهم عبدالله زبير را نزد من حاضر كن، كه از سرنوشت او هيچ خبر ندارم.
محمد گفت: چرا عبدالله زبير را مى طلبى، اين همه رنج و مشقت از جانب عبدالله به تو رسيده است.

عايشه گفت: مرا نرنجان و او را حاضر كن، او خواهر زاده تو است و اين مار را برايم بكن.

محمد به ميدان جنگ رفت، عبدالله به شدت مجروح و در گوشه اى افتاده بود، او را به نزد عايشه آورد.

چون عايشه او را در اين حالت ديد به گريه افتاد و به محمد گفت: اى برادر! برو و از على بن ابى طالب عليه السلام براى او امان بخواه و احسانت را به اتمام برسان.

محمد بن ابى بكر به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و براى عبدالله بن زبير امان خواست.

على عليه السلام فرمود: نه تنها عبدالله زبير بلكه به همه كسانى كه در جنگ جمل بر ضد من بودند امان مى دهم.

مناظره عبدالله بن عباس با عايشه


پس از شكست كامل اصحاب جمل و كشته شدن طلحه و زبير، اميرالمؤمنين على عليه السلام عبدالله بن عباس را به حضور طلبيد و فرمود: اى بن عباس! نزد عايشه برو و به او بگو به شهر مدينه برود و صلاح او نيست كه در بصره اقامت گزيند.

ابن عباس به سراى عبدالله بن خلف وارد شد و گفت براى عايشه پيغامى دارم، اگر اجازه دهد، به حضور ايشان برسم و پيغام اميرالمؤمنين على عليه السلام بازگويم. عايشه اجازه ورود نداد، عبدالله: عباس بدون اجازه وارد شد.

عايشه گفت: اى ابن عباس! سنت را ضايع كردى و بدون اجازه وارد جايگاه من شدى.

ابن عباس گفت: نخستين بار تو سنت را شكستى و از حجره رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون آمدى. اگر در منزلى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را امر به استقرار در آن كرده بود مى ماندى حتما بدون اجازه وارد نمى شدم. و خانه ات آن است كه خداى تعالى و
رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را به ملازمت در آن امر فرموده است و تو بدون دستور خدا و اجازه رسول خدا صلى الله عليه و آله از آن منزل بيرون آمدى و در بين مسلمين فتنه ايجاد كردى اينك اميرالمؤمنين على عليه السلام به تو توصيه مى كند به جانب مدينه حركت كنى و در بصره نمانى. از فرمان اميرالمؤمنين على تمرد نكن.

عايشه گفت: خدا رحمت كند اميرالمومنين عمر بن الخطاب را كه اميرالمومنين او بود.

عبدالله بن عباس گفت: امروز على بن ابى طالب عليه السلام بر همه عالم اميرالمومنين است، اگر چه تو را خوش نيايد.

عايشه گفت: من فرمان على را اطاعت نمى كنم.

عبدالله عباس گفت: سرپيچى بر مبارك نيست و ايام تو بسيار قليل است.

عايشه شروع به گريه كرد و گفت: از اين شهر كوچ مى كنم اما هيچ شهرى نزد من مبغوض تر از شهرى كه شما بنى هاشم در آن ساكن باشيد نيست.

عبدالله عباس گفت: اولا تو را به سبب ما ام المؤ منين مى خوانند وگرنه تو دختر ام رومانى.

ثانيا پدرت را صديق گويند، به واسطه ما صديق نام گذارى شد وگرنه او پسر ابى قحافه است.

عايشه گفت: آيا به واسطه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ما منت مى گذارى!

عبدالله بن عباس گفت: بله، چرا بر شما منت نگذاريم، اگر يك تار مو از رسول خدا صلى الله عليه و آله يا ناخن يك انگشت مصطفى صلى الله عليه و آله از آن شما بود بر ما و همه عالميان منت مى گذاشتيد و فخر مى كرديد.

اى عايشه! تو يك زن از نه زن پيمبر بودى؛ روى تو زيباتر از بقيه نبود؛ اصل نسب تو از آنان عزيزتر و كريم تر نبود تو توقع دارى، چون زن پيامبر صلى الله عليه و آله بودى همه
مردم گوش به فرمان تو باشند و از تو اطاعت كنند و هيچ كسى با تو مخالفت نكند. ما گوشت و پوست خون رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيم، ميراث علم او در دست ماست. عايشه گفت: شايد على بن ابى طالب در آنچه تو مى گويى با تو يكى نباشد.

عبدالله بن عباس گفت: با على عليه السلام در باب منازعه نمى كنم، بلكه او را اطاعت مى كنم. على عليه السلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله از من نزديكتر و به ميراث و علم او سزاوارتر است، چون او برادر مصطفى صلى الله عليه و آله و پسر عم و شوهر دختر او و پدر دو فرزند و باب علم اوست، و تو بر چه كارى هستى؟ به خدا سوگند آنچه ما در حق تو و پدرت كرده ايم، شما هرگز شكر آن را تمى توانيد به جاى آوريد.

عبدالله بن عباس بعد از اين سخنان به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام بازگشت و آنچه بين او و عايشه گذشت، براى على عليه السلام باز گفت.

ملاقات على با عايشه


اميرالمؤمنين على عليه السلام فرمود؛ استر رسول خدا صلى الله عليه و آله را زين كنيد و پيش من آريد چون آوردند بر آن نشست و به منزل عايشه رفت، اجازه گرفت و داخل شد، عايشه را ديد؛ نشسته و مى گريد و جماعتى از زنان بصره بر گرد او گريه مى كنند. [ خبر ملاقات على عليه السلام با عايشه در تاريخ طبرى222:5 و مروج الذهب408:2 و تاريخ يعقوبى183:2 نگاشته شد. ]

صفيه زن عبدالله بن خلف چون على عليه السلام را ديد فرياد بلند كرد و زنان قبيله او كه آنجا حاضر بودند همگان روى به اميرالمؤمنين على كردند و گفتند:

اى كشنده دوستان و پراكنده كننده اجتماع مسلمانان! خدا فرزندان تو را يتيم كند، چنان كه تو فرزندان عبدالله بن خلف را يتيم كردى.

اميرالمؤمنين على عليه السلام چون به او نگاه كرد او را شناخت و فرمود:

تو حق دارى مرا دشنام گويى و دشمن دارى زيرا جد تو. را در روز بدر و عم تو در جنگ احد و شوهر تو را ديروز كشته ام. اگر من قاتل دوستان مى بودم، آن گونه كه مى گويى، هم اكنون دستور مى دادم هر كسى در اين منزل است بكشند. آن گاه على عليه السلام
رو به عايشه كرد و گفت: اين سگان را تو بر ضد من شوراندى، اگر دنبال عافيت طلبى نبودم، همين حالا همه را از منزل بيرون مى آوردم و گردن مى زدم.

عايشه و زنان ديگر ساكت شدند و دم نزدند. اميرالمؤمنين على عليه السلام عايشه را چنين سرزنش كرد و فرمود:

خداى تعالى تو را امر كرد در خانه بنشينى و از پرده بيرون نيايى اما تو عاصى شده و از خانه بيرون آمدى و خود را در ميدان نبرد انداختى و مردم را به جنگ با من تحريك نمودى و خون بسيارى ريخته شد. و فراموش كردى كه خداى تعالى تو و پدرت را به سبب ما شريف گردانيد و به موجب قرابت با ما تو را ام المؤ منين مى خوانند، بر خيز و به مدينه برو، و در خانه كه رسول خدا تو را ساكن كرد مأوى گزين.

اما عايشه قبول نمى كرد. اميرالمؤمنين عليه السلام اين سخنان را گفت بازگشت.

اضطراب عايشه


اميرالمؤمنين على عليه السلام روز بعد فرزندش حسن عليه السلام را نزد عايشه فرستاد، حسن عليه السلام به عايشه گفت: اميرالمؤمنين على عليه السلام به خدايى كه همه جان ها در دست اوست، سوگند ياد كرده كه اگر همين ساعت كوچ نكنى و به مدينه باز نگردى، سخنى را كه در حق توست و خود مى دانى، مى گويد.

عايشه چون از حسن عليه السلام اين سخن را شنيد، بلافاصله برخاست و گفت:

بشتابيد شتر مرا بياوريد تا به جانب مدينه حركت كنم. زنى از قهاليه در آنجا حاضر بود گفت: اى ام المومنين! قبل از اين عبدالله بن عباس آمد، هر سخنى گفت، جوابى سخت به او دادى، و او با ناراحتى خشم از نزد شما خارج شد.

اميرالمؤمنين على عليه السلام شخصا به نزد تو آمد و كلماتى چند رد و بدل گرديد و تو نپذيرفتى و چندان مضطرب نشدى كه سخن اين جوان را شنيدى.

عايشه گفت: آنچه مرا مضطرب و نگران كرد.

اولا- اين جوان فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله است، و هر كسى دوست دارد به سيماى نورانى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سياهى چشم او نگاه كند به صورت و سياهى چشم اين جوان نظاره كند.
ثانيا- آنچه على عليه السلام پيغام داد، رمزى است كه از لسان حسن عليه السلام پيغام فرستاد و به ناچار بايد حركت كنم. آن زن عايشه را سوگند داد، تا رمز پيغام را بيان كند.

عايشه گفت: در جنگى من جماعتى از زنان رسول خدا صلى الله عليه و آله حاضر بوديم بر سر غنيمت هاى جنگى على عليه السلام را ملامت كرديم و او را رنجانديم رسول خدا صلى الله عليه و آله دلتنگ گرديد، و على عليه السلام آيه عسى ربه ان طلقكن ان يبدله ازواجا خيرا منكن [ تحريم: 5. ] را تلاوت كرد بار ديگر سخناهاى درشت به على عليه السلام گفتيم، رسول خدا صلى الله عليه و آله خشمگين شد رو به على عليه السلام كرد و فرمود، يا على! اختيار طلاق اين زنان را به دست تو مى دهم هر كدام را طلاق دهى، براى هميشه مطلقه باشند، و براى على عليه السلام زمان طلاق مشخص نكرد كه در حيات مصطفى صلى الله عليه و آله است يا بعد از وفاتش، از آن ترسم كه اگر پيغام على عليه السلام را گوش ندهم، مرا طلاق دهد و آن گاه از آن مصطفى نباشم. بدين سبب بى درنگ به سوى مدينه حركت مى كنم.

حركت عايشه به جانب مدينه


اميرالمؤمنين على عليه السلام عده اى از زنان بصره را بدون اين كه عايشه آگاه باشد امر كرد تا همراه وى براى محافظت از او لباس مردانه بپوشند و عمامه بر سر كنند و از بصره تا مدينه او را همراهى كنند. [ تاريخ طبرى225:5 و ابن اثير347:2 گفتند آنان چهل زن محافظ بودند، مروج الذهب410:2 بيست زن و تاريخ يعقوبى183:2 هفتاد زن را ذكر كردند. ] در بين راه عايشه از اميرالمؤ منين على عليه السلام شكايت كرد كه مردان نامحرم را به همراهى من انتخاب كرد تا مرا به مدينه برگردانند، يكى از همان زنان چون سخن عايشه را شنيد، خود را به او نزديك كرد و چهره خود را باز كرد و گفت: اى عايشه! واى بر تو، آنچه در حق اميرالمؤمنين على عليه السلام روا داشتى كافى نبود كه باز چنين سخنانى ناسنجيده مى گويى؟

اى عايشه! ما زنانيم كه در لباس مردان در خدمت تو هستيم، عليه السلام ما را امر فرمود،

/ 30