در اغانى آمده: عمر مردى از قريش را به نام ابوسفيان مامور كرد تا در قراء و روستاها بگردد و كسانى را كه هيچ قرآن نمى دانستند مجازات و تنبيه كند. فرستاده عمر ماموريت را آغاز نموده تا اين كه به محله بنى نبهان رسيد، در آنجا به پسر عموى زيد الخيل كه اوس نام داشت برخورد نمود، اوس هيچ قرآن نمى دانست پس ابوسفيان چنان او را زد كه منجر به مرگ وى گرديد. دختر اوس براى پدر، مراسم عزا به پا نمود. در اين هنگام حريث بن زيد الخيل وارد قبيله شد، دختر اوس ماجرا را براى او تعريف كرد، حريث خشمگين شده با نيزه به ابوسفيان حمله ور شد و او و چند تن از همراهانش را به قتل رساند و سپس به شام گريخت. و در اين باره گفت:
تا اينكه گفت:
اصبنا به من خيرة القوم سبعه
كراما ولم ناكل به حشف النخل [ اغانى، ج 16، ص 111. ]
و مقصودش از مصراع اخير اين است كه براى او خونخواهى نموديم و يك دانه خرما بعنوان ديه او نگرفتيم.
در عيون ابن قتيبه آمده: عمر اشعار زهير بن ابى سلمى را مى خواند تا اين كه به اين بيتش رسيد:
و پيوسته از علم زهير نسبت به مسائل قضايى و تفصيلى كه بيان داشته اظهار تعجب مى نمود و مى گفت: حق از اين سه بيرون نيست: سوگند، حكم قرار دادن كاهن، گواه. [ عيون، ج 1 ص 67. ]
تعجب عمر از علم زهير ناشى از عدم اطلاع اوست از مسائل قضايى، چرا كه نفار از قوانين جاهليت است اسلام تنها به وسيله گواه و سوگند، حكم مى كند.