استاد بزرگ شيخ محمد على عبدالرحمان
پدرا! هركلمهاىكه از اين كتاب مىنوشتم، تو در خاطرم بودى، و وقتى كه از نوشتنفراغت يافتم، احساس كردم كه هنگام نوشتن، تو بامن بودهاى، براى من مىنوشتى و بهمن مىآموختى.
اينك، اين همان كتاب است كه من به پاس احترام و وفادارى از روزگار گذشته، به تو تقديم مىكنم، روزهايىكه من دختربچهاى بودم و پيش همسالان و رفقاى خود به تو مىباليدم، وقتى كه بهآموزشگاه مىرفتيم، و راهمان از مدرسه دمياط مىگذشت، وتو را از پنجره، در ميان حلقهاى از شاگردان مىديديم، كه آنان سرتاپا بهدرس تو گوش مىدادند، هنگامىكه بازمىگشتيم تو را درحلقه ديگرى از ياران و مريدانت مىديديم كه برگرد تو نشسته و ازتو تعليم مىگرفتند و بهسخنان مؤثر تو، كه راه رسيدن بهحق را نشان مىداد، گوش مىدادند، و مانيز گوش مىداديم.
من با آن كه كودك بودم، احساس مىكردم كه مىخواهم بهآن محيط عالىكه تو در آن سخن مىگويى برسم، وبا حّد اعلاى شوق وارادت، به تو نزديك شوم.