بانوی کربلا حضرت زینب (سلام الله علیها) نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
اى پدر! با آن كه دير زمانى است وروزهاى بسيارى گذشته است، ولى منهنوز فراموش نكردهام كه تو در ميان ما مىنشستى و از دودمان پاك رسول خدا سخن مىگفتي؛ كسانىكه از كودكى، مهرشانرا بهما نوشانيدى و ما را آگهانيدى كه برخود بباليم؛ چون شرف انتساب به آن خانواده را داريم.پدرم! شبى از شبهاى ماه رجب را بهياد دارم، كه فردايش آماده سفر به سوى قاهره بودى و مادر عزيزمان - كه خداى رويش را خرم بگرداند - انتظارِ ساعتِ آمدنِ نوزادش را مىكشيد. من و خواهر بزرگترم فاطمه، نزد توآمديم. وقتى كه تو به تهجّد و عبادت خداى اشتغال داشتى، ما ازتو خواستيم و اميد داشتيم كه دست از اين سفر بردارى و يا بهتأخيرشاندازي؛ زيرا ما بر مادرمان بيمناك بوديم.به ما چنين گفتى:نترسيد و اندوهناك نباشيد، خداى با اوست.سپس براى مادر كنار خود جايى بازكردى، و از سفرىكهنمىتوانستى آن را بهتأخير بيندازى سخن گفتي؛ زيرا در آن سفر مىخواستى بهوظيفه لازمى قيام كنى: و آن شركت در مجلسى بود كه بهياد بانوى بانوان «زينب» تشكيل مىشد!پاسى از شب گذشت وما هنوز نزد تو نشستهبوديم و داستان شورانگيز او را از تو مىشنيديم. هنگامىكه صبح، پرده شب را برداشت، تو با ما وداع كردى وبه مادرم چنين گفتى:اگر دختر آوردى نامش را زينب بگذار.و آن گاه ما و او را به خدا سپردى و سفر كردى.