بازگشت كاروان
در اين مدت، مدينه در خاموشى بهتآميزى فرو رفتهبود و پيوسته مترصّد بود كه بداند بر سر حسين سبط رسول چه آمده؛ حسينى كه بر حسب دعوت شيعيانش به كوفه رفته بود. ناگهان منادى ندا داد:علىبن حسين با عمهها و خواهرانش آمدهاند.علىبن حسين؟ عمهها و خواهران؟پس امام حسين كجاست؟پس عموها و برادران كجايند؟
پسر عموها چه شدند؟
ستارگان زمين كه فرزندان زهرا و از دودمان عبدالمطّلب بودند، كجا رفتند و بر سر آن ها چه آمده؟ و كجا؟ وكجا؟انعكاس اين خبر شوم، همهجا را پر كرد، تا به دامنه كوه احد رسيد، و از آن جا به بقيع رفت، واز آنجا به مسجد قبا.خبرى بود آرام، ولى جانگداز و جگرخراش، و ديرى نپاييد كه اين خبر در ميان نالههاى گريهكنندگان و شيونهاى ضجّه زنندگان نابود شد.
در مدينه، بانويى پردهنشين نماند، مگر آن كه از پرده بيرون آمد و به نوحهگرى و ناله و زارى پرداخت.