عمرسعد، لشكر خود را بخواند و پيش از غروب آفتاب به سوى حسين حملهور گرديد.حسين، در جلوى خيمهاش نشسته بود و دوزانو را دربند شمشير قرار داده ودر اثر خستگى خوابش برده بود.ولى خواهرش زينب بيدار بود، و در كنار برادر ايستاده از وى پرستارى مىكرد.زينب، غريو حمله سپاه را از نزديك بشنيد.با ملايمت به برادر نزديك شده گفت:«برادر! بانگ و فرياد نزديك مىشود، آيا نمىشنوي؟»حسين سربرداشت و فرمود:«جدّم رسول خدا را در خواب ديدم؛ بهمن فرمود: تو نزد ما مىآيي».خواهرش سيلى بهصورت نواخت وگفت:«اى واى!»حسين فرمود: «خواهر عزيز من! واى بر تو نباشد، آرام باش، خداى تو را رحمت كند».آن گاه حسين برادرش عباس را فرا خواند و از او خواست كه برود و از مهاجمان خبرى بياورد.