پدر جان! ازهمان شب، نام بانوى بانوان «زينب» را در قلب خود جاى دادم، و بعضى از زيبايىها و فضايل مؤثر و جذّابش را به خاطر سپردم و هرگز فراموشش نكردم. امروز بهشوق آمدهام تا از بانوى بانوان چيزى بنويسم. هنگامىكه آماده نوشتن شدم، خود را يافتم كه بهديروز خودم بازگشتهام، آنديروز و در ديروزىكه با همهزندگي
برابر است، و آن را در برابر چشمم مجسّم كرده و همينطور در برابر من مجسّم بود، تا از نوشتن اين كتابفارغشدم.
قلم را بهيكسو نهادم وخود را كمىخسته يافتم، چشم برهم نهادم، ولى گذشتهاىكه پشتكرده و رفته بود، هم چنان در يادم بود. آن را گوارا يافتم، نزديك بود كه تسليمش شوم و يكباره بهخواب روم، اگر صداى كودك خود را از دور نشنيدهبودم. از بىهوشى بههوش آمدموبا خود مىگفتم:
اى پدر! خداى تو را نگهدارد.
اى مادر! خداى تو را بيامرزد.
عائشه