كسيكه رويدادهاى شورش و خط سير آنرا تا كشته شدن عثمان خليفه،دقيقا پى جويى كند مى بيند كه نه شورش مردم ديوانه وار بود نه مردم آشفته وناراحت و ديوانه وش و كوتاه نظر بودند.بلكه شورشيان بارها كوشيده بودندتا با اولياى امور و هيئت حاكمه از گذرگاه نمايندگانشان تماس حاصل كنندتا خليفه عثمان را بيدار نمايند و نارضايتى خود را از حكومت و ضرورت چاره انديشى آنرا به او بفهمانند...و بارها و بارها هيئتهاى نمايندگى شهرهابه مدينه رفتند و نيازها و خواسته هاى بسيار داشتند
كه مى خواستند در آنجاباز گويند و نيازهاى خود را برآورند.اما هيئت هاى مزبور هر بار شكست خوردند و كسى به آنان توجهى نمى داشت و بعلاوه مورد توهين قرار مى گرفتندو بر آشفته به گرد هم فرا مى آمدند و امام على(ع)بين آنان و خليفه واسطه مى شد و خليفه بر آنان وعده مساعدت مى داد.آخرين رويداد مربوط به هيات نمايندگى مصر بود كه همينكه از مدينه بيرون رفتند،بيدرنگ از مقام عالى كشور به حاكم مصر فرمان داده شد كه آنان را گرفته و زندانى كند.شورشيان و معارضان بار ديگر به مدينه باز گشتند و با خشونت و تندى مطالب خود را باز گفتند.اين بار از احساسات سوزان و آتشين آنان جلوگيرى ممكن نشد.
بلكه همه با اعتراض به آن رفتار ابلهانه و احمقانه،با هم حمله ور گرديدندو خواستار پايان دادن به رنجها و بدبختى هاى خود شدند.
مطالبى كه در پى آن بودند بشرح زير بود.
1-عطا بر اساس برابرى صورت گيرد،آن طور كه نبى اكرم(ص)عمل مى فرمود و از بين بردن سياست برترى كه عمر آن را سنت گذاشت.
2-پاك ساختن دستگاه حاكم،بخصوص پيراستن آن از مروان بن حكم و خويشان و نزديكان متنفذ او و جلوگيرى آنان از استفاده كردن از حكومت و اداره نمودن آن.
3-ايستادگى با قدرت و قاطعيت در برابر طمع قريش و جلوگيرى ازجمع آورى ثروت و منصب به وسيله آنان و پايان دادن به آن وضع.
4-جلوگيرى از ستم و بى حرمتى كه فرماندهان بر مردم روا داشتندآنان را خوار و بى مقدارشان مى شمردند.آن سان كه وقتى ابوذر آنان رابه مبارزه طلبيد و از كارهاى ناروا منع كرد و به علت رفتار منحرفشان با آنان به مناقشه پرداخت،به سر او آوردند آنچه آوردند.
5-تعيين صلاحيت واليان و اميران در باز بودن دستشان در تصرف درخراج و اموال عمومى.
اين مطالب به عثمان رسيد اما در برابر آن كارى نكرد بلكه در مورد همه خواسته ها،تجاهل ورزيد.
كارها هر روز پيچيده تر و دشوارتر مى گرديد و مانند آتش كه به چوب خشك درگيرد، شعله اش افزون شد.امام على از پايان كار ترسيد و بى درنگ براى گفتگو با عثمان تشكيل جلسه داد و به او گفت:«مردم پشت سر من اجتماع كرده اند و با من در مورد تو به گفتگو پرداخته اند.به خدا سوگند نمى دانم به تو چه گويم و چيزى نمى دانم كه تو آن را ندانى و نمى توانم ترابه كارى راه نمايم كه آن راه را نشناسى زيرا آنچه را ما مى دانيم تو نيز مى دانى و ما چيزى بيش از تو نمى دانيم و به چيزى اختصاص نداريم كه تو غير آن باشى.
پس براى خدا جان خود را به پاى.چه،به خدا سوگند نابينائى ات ازسر كورى و نادانى ات از سر جهل و نادانى نيست.حال آن كه راه روشن وآشكار است ».