دانشمند معروف اهل تسنن، ابن عبدالبّر در كتاب «استيعاب» چنين مى گويد:
«در همان روزى كه پيامبر (ص) رحلت كرد، در سقيفه ى بنى ساعده بيعت با ابوبكر انجام شد، امّا بيعت عمومى در روز سه شنبه يكروز بعد از رحلت رسول خدا (ص) صورت گرفت، سعد بن عُباده (رئيس دودمان خزرج) و گروهى از خزرجيان و جمعى از قريش با بيعت كردن با ابوبكر، مخالفت نمودند».
مرحوم شيخ مفيد (عالم بزرگ شيعه متوفى 413 ه.ق) در كتاب ارشاد مى گويد: «بسيارى از مردم از مهاجرين و انصار بخاطر اختلاف شديدى كه بين آنها در موضوع خلافت بود، در دفن جسد مطهّر رسول خدا (ص) شركت ننمودند، و بسيارى از آنها به همين خاطر، از نماز خواندن بر جنازه ى آن حضرت محروم گشتند، و حضرت فاطمه (س) صبح كرد در حالى كه صدا مى زد: وَ اسَوْءَ صَباحا: «آه! چه روز بدى است امروز كه پدرم را از دست داده ام». ابوبكر گفت: آرى روز تو روز بدى است.
عالم بزرگ مرحوم سيّد بن طاووس (متوفى 664 ه.ق) در كتاب «كشف المحجّه» به فرزند خود مى گويد: «از عجيبترين چيزى كه من در كتابهاى اهل تسنّن ديده ام و طبرى در تاريخ خود ذكر نموده، خلاصه اش اين است كه: «پيامبر (ص) در روز دوشنبه رحلت كرد، ولى در روز (يا شب) چهار شنبه او را به خاك سپردند (يعنى دو يا سه روز جنازه اش را دفن نكردند) و در روايتى آمده: كه جنازه ى آن حضرت تا سه روز باقى بود، و بعد دفن شد (سپس سيّد بن طاووس خطاب به فرزند، ادامه مى دهد:)
ابراهيم ثقفى در كتاب «المعرفه» در جلد چهارم، ذكر كرده كه تحقيقاً جنازه ى پيامبر (ص) سه روز باقى بود تا دفن شد، زيرا مردم به تعيين رهبرى ابوبكر، و كشمكش در اين امر، سرگرم بودند، و پدرت [منظور جدّ فرزند سيد بن طاووس است كه على (ع) باشد.] على (ع) نمى توانست از جنازه ى آن حضرت جدا گردد، و نمى توانست قبل از نماز قوم بر جنازه، آن را دفن كند، و ايمن از اين نبود كه اگر آن را دفن كند، او را بكشند، و يا قبر پيامبر (ص) را نبش نمايند و جنازه اش را از قبر بيرون آورند، به اين بهانه كه على (ع) او را قبل از وقتِ دفنش، دفن كرده است، و يا به اين بهانه كه در غير آن مكانى كه لازم بود دفن شود، دفن شده است، خداوند از رحمت خود دور سازد آن جماعتى را كه پيامبر (ص) را در بستر مرگش، رها كردند، و به تعيين رهبر مشغول شدند، با اينكه اصل و ريشه ى رهبرى، نبوّت و رسالت پيامبر (ص) بود، منظور آنها از اين شتاب اين بود كه مقام رهبرى را از ميان اهل بيت و عترتش خارج نمايند، اى فرزندم! سوگند به خدا من نمى دانم كه چگونه مروّت و عقل و مردانگى و وجدان و اصحاب بودن آنها، با آنهمه مهربانيها و احسانهائى كه از رسول خدا (ص) به آنها رسيد، به آنها اجازه داد كه به ساحت مقدّس پيامبر (ص) چنين جسارتى بكنند؟! و چقدر نيكو است سخن زيد بن على (زيد پسر امام سجّاد عليه السّلام) آنجا كه مى گويد: و َاللَّهِ لَوْ تَمَكَّنَ الْقَوْمُ اَنْ طَلَبُوا الْمُلْكَ بِغَيْرِ التَّعلُّقِ بِاسْمِ رِسالَتِهِ، كانُوا قَدْ عَدَلُوا عَنْ نُبُوَّتِهِ :
«سوگند به خدا اگر براى آن قوم، امكان داشت كه بدون تعلّق و بستگى به رسالت پيامبر (ص) به رياست دست يازند، از نبوّت آن حضرت، روى برمى تافتند و نبوّت او را انكار مى كردند!». و نيز سيّد بن طاووس مى گويد: «از جمله از حقوق پيامبر (ص) بعد از رحلت، بخصوص در روز رحلت، اين بود كه همه ى مسلمين روى خاك بنشينند، بلكه روى ريگها بنشينند و شايسته ترين لباسهائى كه مصيبت ديدگان مانند لباس سياه مى پوشند، بپوشند، و در روز از غذا خوردن و آب آشاميدن دست بكشند، و همه با هم از زن و مرد، به نوحه سرائى و گريه و زارى بپردازند، چرا كه هيچ روزى در مصيبت مانند آن روز نبوده و نخواهد بود».
ابن ابى الحديد و سُليم بن قيس از «بُراء بن عازب» [بُراء بن عازب انصارى اَوُسى يكى از ياران باوفاى پيامبر (ص) بود، در اكثر جنگها شركت فعال داشت، و در زمان على (ع) از خواص اصحاب على (ع) بود، و به سال 24 ه.ق، سرزمين رى با فرماندهى او فتح شد، و در آخر عمر، ساكن كوفه گرديد و در زمان حكومت مُصْعَب بن زُبير، در كوفه از دنيا رفت (اسدالغابه ج 1 ص 171)] مترجم. نقل مى كنند كه گفت: «من همواره از دوستان و علاقمندان بنى هاشم بودم، هنگامى كه رسول خدا (ص) رحلت كرد، از ترس اينكه مقام خلافت به جاى ديگر برود، بسيار سرگردان و حيران بودم، از سوى ديگر از جريان رحلت پيامبر (ص)، غرق در اندوه بودم، شتابزده و ديوانه وار، گاهى به منزل پيامبر (ص) مى رفتم، خاندان آن حضرت را سرگرم غسل و ساير تجهيزات رسول خدا (ص) مى ديدم، و گاهى به سقيفه مى رفتم مى ديدم مردم در كشمكش تعيين خليفه هستند، انصار مى خواهند خود را بر مهاجرين، تحميل كنند، و مهاجرين مى خواهند بر انصار، مسلّط گردند، مدّتى از اين گير و دار گذشت، اعيان قوم و عمر و ابوبكر را نديدم، ناگهان شنيدم گوينده اى مى گفت: همه ى قوم در سقيفه هستند، و گوينده ى ديگرى مى گفت: با ابوبكر بيعت كردند، اندكى گذشت ناگهان ابوبكر را همراه عمر و ابوعبيده ديدم كه با جماعتى مى آيند و لباسهاى صنعانى پوشيده بودند و در راه به هر كه مى رسيدند، او را فريب داده و چه بخواهد و چه نخواهد، او را نزد ابوبكر آورده و دست او را بر دست ابوبكر مى سائيدند و از او بيعت مى گرفتند، با ديدن اين منظره، عقل از سرم پريد با اندوه فراوان به سوى خانه ى پيامبر (ص) شتافتم، ديدم بنى هاشم در را براى تجهيز جنازه ى پيامبر (ص) بسته اند، در را محكم كوبيدم و فرياد زدم: مردم با ابوبكر بيعت كردند.
عباس عموى پيامبر (ص) گفت: تَرَبَتْ اَيْدِيكُمْ اِلى آخِرِ الدَّهْرِ: «تا آخر روزگار دست شما كوتاه گرديد» (و ديگر تا آخر روزگار خيرى نخواهيد ديد، زيرا مردم سخن پيامبر (ص) را گوش نكردند و مقام رهبرى را به انحراف كشاندند).
علّامه طبرسى صاحب كتاب احتجاج، و ابن قُتَيْبَه ى دينورى در كتاب الامامة و السياسة و غير آنها نقل مى كنند:
هنگامى كه امير مؤمنان (ع) از دفن جنازه ى رسول خدا (ص) فارغ شد، در مسجد از فراق پيامبر (ص) با چهره اى اندوهبار و شكسته، نشست، بنى هاشم به حضورش آمده و اجتماع كردند، زبير بن عوام نيز كنار آن حضرت بود، در گوشه ى ديگر بنوزهره در اطراف عبدالرحمان بن عوف، حلقه زده بودند، به اين ترتيب مسلمين در چند گروه، در مسجد، جمع شده بودند، در اين هنگام ابوبكر و عمر و ابوعبيده ى جرّاح وارد مسجد شدند، و گفتند: چرا شما را گروه گروه مى نگريم؟ برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد كه انصار و مردم با او بيعت كرده اند.
عثمان و عبدالرحمان بن عوف و طرفدارانشان برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند، حضرت على (ع) و بنى هاشم از مسجد بيرون آمده و در منزل على (ع) اجتماع كردند، زبير نيز همراه آنها بود.
عمر همراه جماعتى از بيعت كنندگان با ابوبكر، كه در ميانشان «اسيد بن خضير و سلمة بن سلامه» بودند، برخاستند و به خانه ى حضرت على (ع) آمدند و ديدند بنى هاشم اجتماع نموده اند، به آنها گفتند: مردم با ابوبكر بيعت كرده اند، شما نيز بيعت كنيد.
زُبير برخاست. شمشير بدست گرفت، عمر گفت:
«بر اين كلب هجوم ببريد و شرّ او را از سر ما برداريد».
سلمة بن سلامه، به سوى زُبير شتافت و شمشير از دست زُبير ربود، و عمر شمشير را از دست سلمه گرفت و آنقدر بر زمين كوبيد تا شكست. [اين جريان در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 48 آمده است (مترجم).]
آنگاه دور بنى هاشم را گرفتند و آنها را به مسجد نزد ابوبكر آوردند، و به آنها گفتند: مردم با ابوبكر بيعت كردند، شما نيز بيعت كنيد، سوگند به خدا اگر از بيعت سرپيچى كنيد، شما را با شمشير به محاكمه مى كشيم، وقتى كه بنى هاشم خود را اين گونه در تنگنا ديدند، يك به يك به پيش آمدند و با ابوبكر بيعت كردند.
علّامه طبرسى صاحب كتاب احتجاج، از عبداللَّه بن عبدالرّحمان بن عوف نقل مى كند كه گفت: عمر بن خطاب دامن خود را محكم بست و در مدينه گردش مى كرد و فرياد مى زد: مردم با ابوبكر بيعت كرده اند، بشتابيد براى بيعت كردن با ابوبكر، مردم ناگزير به سوى ابوبكر روانه شده و با او بيعت كردند، عمر اطلاع يافت كه گروهى در خانه هاى خود، مخفى شده اند، همراه جماعت خود به آنها يورش برده و آنها را در مسجد حاضر مى كرد، و آنها بيعت مى كردند.
چند روزى از اين جريان گذشت، آنگاه عمر همراه جماعت بسيار به در خانه ى حضرت على (ع) آمد، و از آن حضرت خواست كه از خانه (براى بيعت با ابوبكر) بيرون بيايد.
حضرت على (ع) امتناع ورزيد.
عمر، هيزم و آتش طلبيد و گفت: و َ الَّذِى نَفْسُ عُمَرٍ بِيَدِهِ لَيخْرجنَّ اَوْ لَاُحْرِقنَّهُ عَلى ما فِيهِ :
«سوگند به خداوندى كه جان عمر در دست او است، يا بايد على (ع) از خانه بيرون آيد، يا خانه را با اهلش به آتش مى كشم» [نظير اين مطلب در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 48 آمده است.]
بعضى از حاضران به عمر گفتند: «در اين خانه، حضرت فاطمه (س) دختر رسول خدا (ص) و همچنين فرزندان پيامبر (ص) (حسن و حسين عليهماالسّلام) و آثار رسول خدا (ص) هستند».
مردم به عمر اعتراض كردند، وقتى كه عمر زمينه را چنان ديد، به آنها گفت: «شما چه فكر مى كنيد؟ آيا تصوّر مى كنيد كه من چنين كارى انجام دهم؟ قصد من ترساندن بود نه سوزاندن».
امام على (ع) پيام داد كه ممكن نيست من از خانه بيرون بيايم، زيرا من مشغول جمع آورى و تنظيم قرآن هستم كه شما آن را به پشت سر خود افكنده ايد، و دلبستگى به دنيا شما را به خود سرگرم ساخت، و من سوگند ياد كرده ام كه از خانه ام بيرون نيايم. و عبا بر دوش نيفكنم تا قران را جمع و تنظيم كنم.
در اين هنگام فاطمه (س) دختر رسول خدا (ص) از خانه بيرون آمد و كنار در خانه در برابر جمعيّت ايستاد و فرمود:
«من قومى را نمى شناسم كه مثل شما بدمحضر (و بد برخورد) باشند، جنازه ى رسول خدا (ص) را در دست ما رها كرديد، و امر خود را بين خود بريديد، (و مسأله ى رهبرى را نزد خودتان بدون مشورت با ما پايان داديد) پس با ما مشورت نكرديد، حق ما را ناديده گرفتيد، گويا اصلاً به جريان «روز غدير» آگاهى نداريد، و سوگند به خدا، رسول خدا (ص) در آن روز، دوستى و ولايت على (ع) را از مردم عهد گرفت، تا اميد شما را از دستيابى به مقام رهبرى قطع كند، ولى شما رشته هاى پيوند خود با پيامبرتان را بريديد. و َاللَّهُ حَسِيبٌ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ فِى الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ :
«خداوند در دنيا و آخرت، بين ما و شما را حكم و داورى كند!!».
ابومحمّد عبداللَّه بن مسلم بن قتيبه ى دينورى معروف به «ابن قُتيبه دينورى» از علماى بزرگ اهل تسنّن است، وى در زمان غيبت صغرى مى زيست و به سال 322 ه.ق از دنيا رفت، او در كتاب خود «الامامة والسياسة» درباره ى امتناع على (ع) از بيعت با ابوبكر چنين مى گويد:
سپس على (كَرَمَ اللَّهُ وَجْهَهُ) را نزد ابوبكر آوردند، در حالى كه مى فرمود: اَنَا عَبْدُاللَّهِ وَ اَخُو رَسُولِ اللَّهِ: «من بنده ى خدا و برادر رسول خدا (ص) هستم».
شخصى به آن حضرت گفت: با ابوبكر بيعت كن، حضرت على (ع) فرمود: «من به مقام رهبرى، از شما سزاوارترم، من با شما بيعت نمى كنم، شما سزاوارتريد، كه از من بيعت كنيد، شما به اين مقام دست يافتيد. و آن را از انصار گرفتيد و دليلتان اين بود كه: «از بستگان رسو خدا (ص) هستيد!» و آن را از ما اهل بيت پيامبر (ص) از روى غصب گرفتيد، آيا شما به انصار، احتجاج نكرديد كه به خاطر قرابت به محمد (ص)، ما به مقام رهبرى شايسته تر هستيم، و به اين عنوان انصار، مقام رهبرى را به شما سپردند و تسليم كردند، و اكنون من همان احتجاج انصار را بر شما احتجاج مى كنم، من هم در زمان حيات رسول خدا و هم بعد از رحلت آن حضرت به او نزديكتر بودم و هستم، با ما از طريق انصاف رتفار كنيد اگر ايمان داريد، وگرنه با علم و آگاهى در جايگاه ظلم قرار گيريد.
عمر به آن حضرت گفت: «تو را رها نمى كنم تا با ابوبكر بيعت كنى».
حضرت على (ع) به او فرمود:
اِحْلَبْ حَلْباً لَكَ شَطْرهُ وَشَدِّ لَهُ الْيَوْمَ يُردِّدُهُ عَلَيْكَ غَداً. :
«بدوش شيرى را كه يك قسم آن از آن تو است، و امروز كار را براى ابوبكر محكم كن كه فردا امارت را به تو برگرداند!»
سپس فرمود: «اى عمر! سوگند به خدا سخن تو را نمى پذيرم و با او بيعت نمى كنم».
ابوبكر گفت: اگر بيعت نكنى، ترا مجبور نمى كنم.
ابوعبيده ى جراح گفت: «اى پسرعمو تو جوان هستى، و اينها (ابوبكر و عمر) پيران قوم تو هستند، براى تو تجربه و شناخت در امور، مانند آنها نيست، بنظر من ابوبكر براى مقام رهبرى، نيرومندتر از تو است، و تحمل و خبرگيرى او از تو بيشتر است، پس امر خلافت را به ابوبكر تسليم كن، آرى تو اگر زنده بمانى، و عمر طولانى يابى، آنگاه براى بدست گرفتن زمام رهبرى، بخاطر فضل، دين، علم، شناخت، سابقه و نسبت و قرابتى كه دارى، شايسته تر و سزاوارتر مى باشى!
حضرت على (ع) فرمود:
اَللَّهَ اَللَّهَ يا مَعْشَرَ الْمُهاجِرِينَ لا تَخْرُجُوا سُلْطانَ مُحَمَّدٍ (ص) فِى الْعَرَبِ مِنْ دارِهِ وَ قَعْرِ بَيْتِهِ اِلى دُورِكُمْ وَ قُعُورِ بُيُوتِكُمْ وَ تَدْفَعُونَ اَهْلَهُ عَنْ مَقامِهِ فِى النّاسِ وَ حَقَّهُ. [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 6 ص 12.] :
«خدا را، خدا را به نظر آوريد اى گروه مهاجران! حاكميّت محمد (ص) را در ميان عرب از خانه ى او و از درون بيت او به خانه هاى خود و درون بيوت خود نبريد، و خاندان پيامبر (ص) را از مقام خود بازنداريد و حق آنها را پامال نكنيد».
اى مهاجران! سوگند به خدا ما در ميان مردم، سزاوارتر از همه به مقام رهبرى هستيم، زيرا ما از اهل بيت پيامبر (ص) مى باشيم، و براى امر خلافت از شما سزاوارتر هستيم...
ابن قُتيبه، سخن را تا آنجا كشانده كه مى گويد: حضرت على (كَرَّمَ اللَّهُ وَجْهَهُ) شبها فاطمه (س) را سوار بر چارپائى مى كرد و در مجالس انصار مى گردانيد، و فاطمه (س) از آنها مى خواست كه از او پشتيبانى كنند، آنها در پاسخ مى گفتند: «اى
دختر رسول خدا (ص) بيعت ما با اين مرد (ابوبكر) انجام شد و كار از كار گذشت، اگر شوهر و پسرعموى تو قبل از ابوبكر به سوى ما سبقت مى گرفت، ما به او مراجعه مى كرديم و رهبرى او را مى پذيرفتيم.
حضرت على (ع) در پاسخ آنها مى فرمود: «آيا من جنازه ى رسول خدا (ص) را در خانه اش رها كنم و آن را دفن نكرده بگذارم و به سوى شما بيايم و با مردم درباره ى حاكميّت به جاى پيامبر (ص) منازعه كنم؟!»
حضرت فاطمه (س) فرمود: «ابوالحسن (ع) لازم و سزاوار بود كه تجهيزات رسول خدا (ص) را انجام دهد، ولى مهاجر و انصار كارى كردند كه خداوند آنها را بازخواست و مجازات خواهد كرد. [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد-6 ص 13 و ج 11 ص 14.]
دانشمند مذكور، «ابن قُتَيْبَه» درباره ى چگونگى بيعت على (ع) مى گويد: تا اينكه ابوبكر در مورد آنانكه بيعت نكردند به جستجو پرداخت و آنها را در نزد على (ع) يافت، عمر را نزد آنها فرستاد، عمر به خانه ى على (ع) رفت و فرياد زد كه براى بيعت بيرون بيائيد.
آنها از بيرون آمدن از خانه ى على (ع) امتناع ورزيدند.
عمر گفت: «سوگند به آن كسى كه جان عمر در دست او است قطعاً بايد بيرون بيائيد وگرنه خانه را با اهلش به آتش مى كشم!»
بعضى از حاضران به عمر گفتند: حضرت فاطمه (س) در خانه است! عمر گفت وَاِنْ: «گرچه فاطمه نيز در خانه باشد».
ناگزير آنانكه در خانه بودند بيرون آمدند و با ابوبكر بيعت كردند، جز حضرت على (ع) كه بيرون نيامد چه آنكه گمان مى كرد سوگند ياد كرده كه بيرون نمى آيم و عبا بر دوش نمى افكنم تا قرآن را در خانه جمع كنم.
فاطمه (س) كنار در خانه ايستاد و خطاب به مهاجرين فرمود: «من قومى را بد محضرتر از شما نمى شناسم كه جنازه ى رسول خدا (ص) را نزد ما رها كرديد و به دنبال كار خود رفتيد و بدون ما كار را پايان يافته اعلام نموديد، ما را از امر خلافت كنار
زديد، و حقّ ما را پامال كرده و غصب نموديد». و قتى كه عمر، اين گفتار را از فاطمه (س) شنيد، نزد ابوبكر رفت و گفت: «آيا اين مرد (على عليه السّلام) را كه با بيعت مخالفت مى كند، جلب و بازخواست نمى كنى؟»
ابوبكر به شخصى بنام «قُنْفُذْ» كه غلام آزاد شده اش بود، گفت به نزد على (ع) برو، و به او بگو نزد ما بيايد.
قنفذ نزد على (ع) آمد، على (ع) به او فرمود: چه مى خواهى؟
قنفذ گفت: خليفه ى رسول خدا (ص) شما را مى طلبد.
على (ع) فرمود: چقدر زود بر رسول خدا (ص) دروغ بستيد (و خود را جانشين او خوانديد).
قنفذ بازگشت و سخن على (ع) را به ابوبكر گفت، ابوبكر گريه ى شديدى كرد.
عمر براى بار دوّم به ابوبكر گفت: «به اين مرد متخلّف (على عليه السّلام) مهلت نده!»
ابوبكر به قنفذ گفت: نزد على (ع) برو و بگو: امير مؤمنان (ابوبكر) تو را دعوت مى كند كه بيائى و بيعت كنى.
قنفذ نزد على (ع) آمد و پيام ابوبكر را ابلاغ كرد.
على (ع) صداى خود را بلند كرد و گفت: سُبْحانَ اللَّهِ لَقَدْ اِدَّعى ما لَيْسَ لَهُ: «عجبا! او مقامى را كه از آنِ او نيست، ادّعا مى كند».
قنفذ برگشت و سخن على (ع) را به ابوبكر گفت، باز ابوبكر گريه ى شديدى كرد، در اين هنگام عمر خود برخاست و همراه جماعتى به در خانه ى فاطمه (س) آمد، حلقه در را كوبيدند، هنگامى كه فاطمه (س) صداى آنها را شنيد، با صداى بلند خطاب به پدر فرمود:
«اى پدر! رسول خدا! چه ظلم ها بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابوقُحافه به ما رسيد!» هنگامى كه همراهان عمر صدا و گريه ى فاطمه (س) را شنيدند، بسيار اندوهگين شدند، و گريه كردند آن گونه كه نزديك بود دلهايشان پاره گردد و جگرهايشان سوراخ شود، ولى عمر با چند نفر كنار در خانه ى فاطمه (س) باقى ماندند و على (ع) را از خانه بيرون آوردند و او را نزد ابوبكر بردند، و گفتند: با ابوبكر بيعت كن.