گفتگوى ابوبكر با فاطمه - رنج ها و فریادهای فاطمه (س) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رنج ها و فریادهای فاطمه (س) - نسخه متنی

عباس قمی؛ مترجم: محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

على (ع) فرمود: بيعت نمى كنم.

گفتند: سوگند به خدا اگر بيعت نكنى، گردنت را مى زنيم.

على (ع) فرمود: «در اين صورت بنده ى خدا و برادر رسول خدا (ص) را كشته ايد».

عمر گفت: بنده ى خدا آرى، ولى برادر رسول خدا، نه (عَبْدُ اللَّره فَنَعَمْ!! وَ اَمّا اَخُو رَسُولِهِ فَلا).

ابوبكر در اين هنگام ساكت بود و سخنى نمى گفت، عمر به او گفت: آيا على (ع) را به بيعت امر نمى كنى؟!

ابوبكر گفت: تا فاطمه (س) در نزد على (ع) است من او را بر چيزى اجبار نمى كنم.

در اين وقت حضرت على (ع) كنار قبر پيامبر آمد با چشمى گريان و صدائى حزن آور، فرياد زد:

يَابْنَ اُمَّ (عَمَّ- خ) اِنَّ القَوْمَ اسْتَضْعَفُونى وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِى. :

«اى فرزند مادرم، اين گروه مرا در فشار گذاردند و نزديك بود مرا به قتل برسانند» [اين فراز، سخن هارون به موسى (ع) است كه در قرآن سوره ى اعراف آيه 150 آمده است.]

گفتگوى ابوبكر با فاطمه

عمر به ابوبكر گفت: ما را نزد فاطمه (س) ببر، ما او را خشمگين كرده ايم.

عمر و ابوبكر با هم به در خانه ى زهرا (س) رفتند و اجازه ى ورود خواستند، فاطمه (س) به آنها اجازه نداد، آنها به حضور على (ع) رفتند و با آن حضرت در اين مورد گفتگو نموده و او را واسطه قرار دادند، امام على (ع) از فاطمه (س) اجازه گرفت، آنها به حضور فاطمه (س) آمدند، ولى فاطمه (س) روى خود را از آنها برگردانيد، سلام كردند ولى فاطمه (س) جواب سلام آنها را نداد.

ابوبكر گفت: «اى حبيبه ى رسول خدا! سوگند به خدا، خويشاوندان پيامبر (ص) در نزد من محبوبتر از خويشان خودم هستند، و من ترا از عايشه دخترم بيشتر دوست دارم، و دوست داشتم كه در روز رحلت پيامبر (ص) به جاى آن حضرت خودم مرده بودم، و بعد از او نمانده بودم، آيا مرا چنين مى نگرى كه فضائل تو را مى شناسم و در عين حال حق و ميراث تو را از تو بازمى دارم؟! من از رسول خدا (ص) پدرت شنيدم كه مى فرمود:

لا نُورِثُ ما تَرَكْناهُ فَهُوَ صَدَقَةٌ. :

«ما گروه پيامبران ارث نمى گذاريم، آنچه از ما بماند، صدقه است».

فاطمه (س) فرمود: اگر من سخنى از پدرم را براى شما بيان كنم، آيا به آن عمل مى كنيد؟

عمر و ابوبكر هر دو گفتند: آرى عمل مى كنيم.

فاطمه (س) فرمود: شما را سوگند به خدا مى دهم آيا نشنيديد كه رسول خدا (ص) فرمود:

رِضا فاطِمَة مِنْ رِضاىَ وَ سَخَطِ فاطِمَة مِنْ سَخطِى فَمَنْ اَحَبَّ فاطِمَةَ اِبْنَتِى اَحَبَّنِى، وَ مَنْ اَرْضى فاطِمَةَ فَقَدْ اَرْضانِى وَ مَنْ اَسْخَطَ فاطِمَةَ فَقَدْ اَسْخَطَنِى. :

«خشنودى فاطمه، خشنودى من است، و خشم او خشم من است، پس كسى كه فاطمه دخترم را دوست دارد، مرا دوست داشته، و كسى كه فاطمه را خشنود كند مرا خشنود سازد، و كسى كه فاطمه را خشمگين كند مرا خشمگين نموده است».

گفتند: آرى، اين سخن را از رسول خدا (ص) شنيده ايم.

فاطمه (س) فرمود: «من خدا و فرشتگانش را گواه مى گيرم كه شما مرا خشمگين كرديد، و خشنود نساختيد، و اگر با پيامبر (ص) ملاقات كردم از شما به آن حضرت شكايت مى كنم».

ابوبكر گفت: من از خشم خدا و خشم تو اى فاطمه، به خدا پناه مى برم، سپس ابوبكر آنچنان گريه كرد كه نزديك بود روح از بدنش مفارقت كند، و فاطمه (س) به او فرمود:

«سوگند به خدا بعد از هر نمازى كه مى خوانم تو را نفرين مى كنم».

ابوبكر در حالى كه گريه مى كرد، از خانه ى فاطمه (س) بيرون آمد، مردم به دور او اجتماع كردند، او به مردم گفت: «شما هر يك از مردان، شب در كنار همسر خود مى آرميد و دست بر گردن يكديگر مى كنيد و با اهل خود شادمان هستيد، ولى مرا در ميان اين گيرودارها رها ساختيد، من نيازى به بيعت شما ندارم، بيعت مرا بشكنيد!!».

آن مردم گفتند: «اى جانشين پيامبر! امر خلافت بدون تو سامان نمى يابد، زيرا تو در امور خلافت، آگاهتر از ما هستى، و اگر چنين باشد كه تو دست از مقام خلافت
برادرى، دين خدا تباه مى گردد».

ابوبكر گفت: سوگند به خدا اگر من ترس آن نداشتم كه ريسمان دين، سست گردد، يك شب به بستر خواب نمى رفتم در حالى كه بر عهده ى يك فرد مسلمان بيعتى داشته باشم، پس از آنكه آن گفتار را از فاطمه (س) شنيدم!!

دانشمند مذكور «اِبْنِ قُتَيْبَه» مى گويد: على (ع) با ابوبكر بيعت نكرد تا هنگامى كه فاطمه (س) از دنيا رفت، و فاطمه (س) بعد از پيامبر (ص) هفتاد و پنج روز بيشتر عمر نكرد. (پايان سخن ابن قتيبه).

گفتار ابن عبدربّه اندُلسى

احمد بن محمّد قرطبى مروانى مالكى، مشهور به ابن عبدربّه اندلسى (متوفّى 328 ه.ق) كه از علماى بزرگ اهل تسنّن است، در جلد دوّم كتاب «اَلْعقدُ الْفَرِيد» كه از كتب پربهره است درباره ى جريان بيعت، سخنى دارد كه خلاصه اش چنين است:

آنانكه از بيعت با ابوبكر مخالفت كردند، اين افراد بودند:

على (ع)، عبّاس، زبير، كه در خانه ى فاطمه (س) نشستند تا اينكه ابوبكر، عمر بن خطّاب را به سوى آنها فرستاد تا آنها را از خانه ى فاطمه (س) بيرون آورد، و به عمر گفت: اگر آنها از بيرون آمدن امتناع ورزيدند، با آنها مقاتله و نزاع كن.

عمر، مقدارى آتش برداشت تا خانه را بر اهل خانه آتش بزند، فاطمه (س) با او روبرو شد و فرمود: «اى فرزند خطّاب! آمده اى كه خانه ى ما را آتش بزنى؟»

عمر گفت: «آرى، يا همانند مردم بيائيد و بيعت كنيد».

على (ع) از خانه ى بيرون آمد و نزد ابوبكر رفت و بيعت كرد».

گفتارى مسعودى، مورّخ معروف

مورّخ معروف (على بن الحسين مشهور به) مسعودى در كتاب مروج الذَّهب در تاريخ قيام عبداللَّه بن زبير مى گويد:

عبداللَّه بن زبير تصميم گرفت همه ى بنى هاشم را كه در مكّه بودند در شعب ابيطالب جمع كند، و هيزم زياد به آنجا آورد كه اگر يك جرقّه ى آتش به آن هيزم ها مى افتاد ، همه ى بنى هاشم مى سوختند و يك نفر از آنها جان سالمى به در نمى بردند، در ميان آنها محمّد حنفيّه (فرزند على عليه السلام) نيز بود.

سپس نقل مى كند: كه ابوعبداللَّه جدلى همراه چهار هزار نفر از كوفه از جانب مختار به مكّه آمدند و بنى هاشم را از آن مهلكه نجات دادند.

مسعودى مى گويد: نوفلى در كتاب خود در ذكر تاريخ يكى از منسوبين عايشه نقل مى كند كه حماد بن سلمه گفت: عروة بن زبير برادر عبداللَّه بن زبير، هنگامى كه اين انتقاد را نسبت به برادرش مى شنيد، از جانب برادرش، عذر مى آورد و مى گفت: «منظور عبداللَّه از جمع كردن هيزم، ترساندن بنى هاشم بود (نه سوزاندن آنها) تا آنان را وادار به بيعت با خويش سازد، چنانكه در گذشته (عمر بن خطاب) بنى هاشم را با اين شيوه ترسانيد، و هيزم را براى سوزاندن آنها جمع كرد، زيرا آنها از بيعت سرپيچى مى نمودند!!

سپس نوفلى مى گويد: اين مطلبى است كه شرح آن در اينجا نمى گنجد و ما در كتاب خود كه درباره ى مناقب اهل بيت (ع) و تاريخ زندگى آنها بنام «حدائق الاذهان» است، اين مطلب را شرح داده ايم.

گفتار چند عالم بزرگ شيعه

1- عالم بزرگ شيعه مرحوم علم الهدى سيّد مرتضى (متوفّى 436 ه.ق) در كتاب «الشّافى» در رد كلام قاضى القضاة در مورد سوزانيدن خانه ى فاطمه (س) چنين مى گويد: ماجراى سوزانيدن را غير از علماى شيعه، كه در نزد اهل تسنّن، متهم نيستند نقل كرده اند، و ردّ كردن روايات اين موضوع، بدون دليل، هيچ سودى ندارد.

مورخ معروف، بلاذرى كه فردى مورد وثوق در نزد اهل تسنّن است و در صحّت و ضبط روايات او و عدم اتّهام به بستگى او به شيعه، معروف مى باشد، از مدائنى نقل مى كند:

ابوبكر شخصى را نزد على (ع) فرستاد كه آن حضرت را اجبار به بيعت كند، آن حضرت بيعت نكرد.

عمر در حالى كه مقدارى آتش همراه داشت به سوى خانه ى على (ع) آمد و حضرت فاطمه (س) را در كنار ديد، فاطمه (س) خطاب به او فرمود: «اى پسر خطّاب! چنين
مى نگرم كه آمده اى خانه ى ما را آتش بزنى، آيا چنين است؟».

عمر گفت: آرى، اين كار قويتر از آن چيزى است كه پدرت از نزد خدا آورده است [نَعَمْ وَ ذلِكَ اَقْوى فِيما جاءَ بِهِ اَبُوكِ.] در اين هنگام على (ع) از خانه خارج شد و بيعت كرد.

اين روايت را، راويان شيعه از طريق بسيار نقل كرده اند، و لطيف اينكه بزرگان محدّثين اهل تسنّن نيز اين روايت را نقل نموده اند. و ابراهيم سعيد ثقفى به اسناد خود از امام صادق (ع) نقل كرده اند كه فرمود: و َاللَّهِ ما بايَعَ عَلِىٌّ حَتّى رَأى الدُّخانَ قَدْ دَخَلَ بَيْتَهُ. :

«سوگند به خدا، على (ع) بيعت نكرد مگر آن هنگام كه دود آتش را ديد كه وارد خانه اش شد».

2- دانشمند بزرگ سيّد بن طاووس (متوفّى 664 ه.ق) در كتاب كشف المحجّه در شرح زندگى ابوبكر، و تخلّف او از سپاه اُسامه و غصب خلافت او در سقيفه خطاب به فرزندش مى گويد: «به اين امور كفايت نكرد، بلكه عمر را به در خانه ى پدرت على (ع) و مادرت فاطمه (س) فرستاد، در حالى كه عبّاس و جماعتى از بنى هاشم در نزد على و فاطمه (عليهاالسلام) بودند، و آنها در سوك رحلت جدّت محمّد (ص) نشسته بودند، و در ماتم فاجعه ى جانسوز مصيبت پيامبر (ص) بسر مى بردند.

عمر دستور داد تا آنها را اگر براى بيعت از خانه بيرون نيايند، به آتش بكشند، چنانكه صاحب كتاب «العقد الفريد» در جلد چهارم و جماعتى از علماى اهل تسنّن كه در نقل روايت، مهم نيستند نقل نموده اند، و چنين كارى (سوزاندن را) تا آنجا كه من مى دانم هيچكس قبل از عمر و بعد از او از پيامبران و اوصياء و زمامدارانى كه به بى رحمى و ظلم معروفند انجام نداده اند، و حتى شاهان كافر نيز چنين كارى نكرده است، كه جمعى را به سوى كسانى كه بيعت با آنها را به تأخير انداخته اند بفرستند تا آنها را به آتش بكشند، علاوه بر تهديد و قتل و زدن.

بلكه مى گويم: و نيز به ما چنين خبرى نرسيده كه پيامبرى يا زمامدارى، مردم را از فقر و ذلّت و زيان نجات دهد و آنها را به سعادت دنيا و آخرت راهنمائى كند، و خداوند در پرتو نبوّت او شهرهاى تحت سلطه ى جبّاران را فتح نمايد، سپس آن پيامبر يا زمامدار از دنيا برود و تنها يك دختر در ميان امّت خود بگذارد، و به مردم بگويد: اين دختر، سرور بانوان دو جهان است، و آن دختر دو كودك در حدود كمتر از هفت سال داشته باشد، آيا بجا است كه جزاى آن پيامبر يا زمامدار را چنان بدهند كه آتشى بفرستند يا ببرند تا آن دو كودك و مادرشان را بسوزاند، در صورتى كه آن دختر و فرزندانش، همچون روح و جان آن پيامبر يا زمامدار هستند؟!».

يك داستان عجيب

3- علّامه طبرسى، در كتاب احتجاج از احمد بن هشام روايت نموده كه در زمان خلافت ابوبكر نزد عُبادة بن صامت [از اصحاب بزرگوار پيامبر (ص) (مترجم).] رفتم، به او گفتم: آيا مردم، قبل از آنكه ابوبكر خليفه گردد، او را بر ديگران، برتر مى دانستند؟ عُباده در پاسخ گفت: «وقتى ما در موضوعى خاموش بوديم، شما نيز خاموش باشيد و تجسّس نكنيد، سوگند به خدا، على (ع) سزاوارتر به خلافت بود چنانكه رسول خدا (ص) سزاوارتر به نبوّت نسبت به ابوجهل بود، به علاوه (اين حديث را از من بشنو:) ما روزى در محضر رسول خدا (ص) بوديم، على و ابوبكر و عمر به در خانه آن حضرت آمدند، نخست ابوبكر وارد خانه شد، سپس عمر و بعد از او على (ع) وارد شد، گوئى خاكستر به صورت پيامبر (ص) پاشيده شد، اين گونه متغيّر گرديد و سپس به على (ع) فرمود: آيا اين دو نفر بر تو پيشى مى گيرند، با اينكه خداوند تو را امير آنها قرار داده است؟!

ابوبكر گفت: اى رسول خدا (ص) فراموش كردم، عمر گفت: اشتباه و غفلت نمودم. رسول خدا (ص) به آنها فرمود: لا نَسَيتما وَ لا سَهَوْتُما...: «نه فراموش كرديد و نه غفلت و اشتباه، گويا شما را مى بينم كه مقام رهبرى را از دست او بيرون كشيده ايد و براى بدست گرفتن قدرت، با او به جنگ و نزاع پرداخته ايد، و دشمنان خدا و رسولش، شما را در اين موضوع يارى مى كنند، و گوئى مى نگرم كه شما دو نفر، مهاجران و انصار را به جان هم انداخته ايد كه به خاطر دنيا، با شمشير همديگر را مى كوبند، و گوئى اهل بيتم را مى نگرم كه مقهور و ستم ديده شده و در اطراف و اكناف پراكنده
شده اند، و اين موضوع در علم خدا گذشت است.

سپس رسول اكرم (ص) آنچنان گريست كه اشكش سرازير شد آنگاه به على (ع) فرمود:

يا عَلِىُّ اَلصّبْرَ اَلصَّبْرَ حَتّى يَنْزِلَ الْاَمْرَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيم... :

«اى على! صبر كن و شكيبا باش تا امر خداوند فرود آيد، و هيچ نيروئى جز نيروى خداوند نيست، زيرا در اين صورت، براى تو آنقدر اجر و پاداش در پيشگاه خدا هست كه دو فرشته ى نويسنده ى نمى توانند آن را برشمردند، و پس از آنكه زمام امور رهبرى به دست تو افتاد، بر تو باد به شمشير و شمشير، و كشتن و كشتن، تا مخالفان به سوى فرمان خدا و فرمان رسول خدا (ص) بازگردند، چرا كه تو بر حق هستى، و كسانى كه همراه تو بر ضد باطل برخيزند، بر حق هستند، و همچنين فرزندان تو پس از تو تا روز قيامت بر حق مى باشند.

خطبه ى شِقْشِقِيّه، آينه ى نشان دهنده

مرحوم شيخ صدوق به سند خود از ابن عباس نقل مى كند كه در حضور امير مؤمنان على (ع) (در زمان خلافتش) سخن از جريان خلافت (بعد از رسول خدا تا آن زمان) به ميان آمد، سخن مشروح زير را فرمود، (كه ما آن را از نهج البلاغه [نهج البلاغه خطبه 3.] در اينجا مى آوريم) كه ترجمه اش چنين است:سوگند به خدا فلانى (ابوبكر) رداى خلافت را بر تن كرد، در حالى كه به نيكى مى دانست من در گردش درآوردن حكومت اسلامى همانند محور سنگهاى آسيا هستم (كه آسيا بدون آن نمى چرخد) او مى دانست كه سيلها و چشمه هاى علم و كمال از دامن كوهسار وجودم، جريان دارد و پرندگان بلند پرواز را ياراى وصول به افكار بلند من نيست.

پس من رداى خلافت را رها ساختم، و دامنم را از آن پيچيدم و كنار رفتم، در حالى كه در اين فكر فرورفته بودم كه با دست تنها (بدون ياور) براى گرفتن حقّى قيام كنم، و يا اينكه در محيط سانسور و ظلمى كه ايجاد كرده بودند، صبر كنم، محيطى كه پيران را فرسوده، و جوانان را پير، و مردان با ايمان را تا آخر عمر، رنجيده و اندوهگين مى سازد.

سرانجام ديدم صبر و بردبارى به عقل و خرد نزديكتر است، از اين رو راه صبر و استقامت را برگزيدم، ولى مانند كسى بودم كه وَ فِى الْعَيْنِ قَذىً، وَ فِى الْحَلْقِ شَجاً: خاشاك، چشم او را پر كرده، و استخوان، گلوگيرش شده است، با چشم خود مى ديدم كه ميراثم را به غارت مى برند، تا اينكه اوّلى از دنيا رفت، و بعد از خودش خلافت را به دوّمى (پسر خطّاب) سپرد.

در اينجا امام على (ع) به قول اعشى شاعر، متمثّل شد كه مى گويد:




  • شَتّانَ ما يَوْمِى عَلى كُورِها
    وَ يَوْمُ حَيّانَ اَخِى جابِرِ



  • وَ يَوْمُ حَيّانَ اَخِى جابِرِ
    وَ يَوْمُ حَيّانَ اَخِى جابِرِ



«كه چه بسيار بين ديروز و امروز، فرق است! امروز بر كوهان شتر سوارم و گرفتار سختى هستم، ولى در گذشته كه با حيّان برادر جابر بودم در كمال آسايش بسر مى بردم» [حيّان برادر جابر، در شهر يمامه مى زيست و رياست قوم را به عهده داشت، و بر اثر اموالى كه كَسْرى براى او فرستاد، ثروت بسيار در اختيار داشت، اَعْشى (گوينده شعر فوق) چون نديم حيّان بود، در آن زمان در عيش و رفاه بسر مى برد، ولى بعدها به سختى افتاد و شعر فوق را گفت، منظور حضرت على (ع) از تمثيل به اين شعر اين است كه در زمان رسول خدا (ص)، مورد عنايت خاص آن حضرت بودم و در كمال احترام بسر مى بردم، ولى بعد از او، ستمگران، جهان را بر ما تنگ كردند. (مترجم).]

شگفتا! او (ابوبكر) كه در حيات خود از مردم مى خواست عذرش را بخواهند، (و با وجود من بيعتش را فسخ كنند) خودش هنگام مرگ، عروس خلافت را براى ديگرى عقد كرد، و اين دو نفر... خلافت را مانند دو پستان شير ميان خود قسمت نمودند، و آن را در اختيار كسى قرار داد كه آدمى سخت خشن و تندخو و پراشتباه و پوزش طلب بود، كسى رئيس خلافت شد كه همانند شتر سركش بود كه اگر يار او مهارش را سخت نگه مى دارد، و رها نمى كند، بينى شتر پاره مى شد و اگر او را آزاد بگذارد در پرتگاه هلاكت بيفتد، سوگند به خدا مردم در زمان او (عمر) به اشتباه افتادند، و در راه راست گام ننهادند و از حق دورى جستند، پس من در اين مدّت (ده سال و شش ماه) راه بردبارى و شكيبائى را به پيش گرفتم، تا او نيز از دنيا رفت، در روزهاى آخر زندگيش، خلافت را در ميان جماعتى (شورى) قرار داد، و مرا به پندارش يكى از آنها نمود، براستى پناه به خدا از اين شورا، چه وقت بود كه مرا با آنها مقايسه مى كردند كه اكنون مرا در رديف آنها قرار دهند، ولى باز هم كوتاه آمدم و صبر كردم و در شوراى آنها حاضر شدم [اعضاى شورائى كه عمر تعيين كرد عبارتند از: على (ع)، عثمان، سعد وقّاص، عبدالرّحمان بن عوف، طلحه و زبير، اين شش نفر در خانه اى جمع شدند، زبير حق خود را به على (ع) داد، طلحه حق خود را به عثمان داد، سعد وقّاص، حق خود را به عبدالرّحمان داد، بعد از مدّتى سكوت، عبدالرّحمن با على (ع) گفت: من حاضرم حق خود را به تو بسپارم مشروط به اينكه به كتاب خدا و سنّت پيامبر و روشن شيخين (ابوبكر و عمر) رفتار كنى!! ]

على (ع) فرمود: بلكه به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) و علم و اجتهاد خود رفتار مى كنم.

عبدالرحمان بن عوف اين پيشنهاد را به عثمان كرد، عثمان آن را پذيرفت و به اين ترتيب (طبق برنامه ريزى عمر) عثمان به خلافت رسيد (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص 188) مترجم. بعضى از آنها (سعد وقاص) به خاطر كينه اش با من از من روى برتافت و ديگرى (عبدالرّحمن شوهر خواهر مادرى عثمان، به خاطر خويشى با عثمان) خويشاوندى را مقدّم داشت، و آن دو نفر ديگر (طلحه و زبير) نيز به خاطر جهاتى كه ذكرش خوش آيند نيست، به راه ديگر رفتند و در نتيجه سوّمى (عثمان) برنده شد و زمام امور خلافت را بدست گرفت، او همانند شتر پرخور و شكم برآمده، تصميمى جز انباشتن بيت المال و خوردن آن نداشت، بستگان پدرش به همكاريش برخاستند، آنها همچون شتران گرسنه اى كه بهاران به سوى علفزار هجوم مى برند و با حرص عجيبى گياهان را مى خورند، براى بلعيدن اموال خدا دست از آستين برآوردند، سرانجام بافته هايش براى (استحكام خلافت) پنبه شد، و كردار ناشايستش، كارش را تباه ساخت.

نگاهى به دوران خلافت على

امام على (ع) در دنبال خطبه ى شقشقيّه مى فرمايد:

پس از عثمان، جمعيّت بسيار كه همچون بالهاى كفتار (زياد و بهم پيوسته) بودند از هر سو مرا احاطه كردند، به گونه اى كه نزديك بود دو نور چشمم، دو يادگار پيامبر (ص) حسن و حسين (ع) زير پا آسيب ببينند، و آنچنان جمعيت به پهلوهايم فشار آورد كه سخت رنجيده شدم، و ردايم از دو طرف پاره شد، مردم مانند گوسفندانى (گرگ زده كه به چوپان پناه مى برند) مرا در ميان گرفتند، ولى وقتى كه برخاستم و زمام امور خلافت را بدست گرفتم، جمعى (در رأس آنها طلحه و زبير) پيمان و بيعت خود را شكستند، و گروهى (خوارج و مارقين) از تحت اطاعت من خارج شده و از دين بيرون رفتند، و دسته اى (قاسطين، معاويه و طرفدارانش) براى رياست و مقام طلبى از اطاعت حق، سر پيچيدند گويا نشنيده بودند كه خداوند (در آيه 83 قصص) مى فرمايد:

تِلْكَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِى الْاَرْضِ وَ لا فَساداً وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ :

«جهان آخرت براى كسانى است كه خواهان فساد و طغيان در زمين نباشند، و عاقبت نيك از آن پرهيزكاران است».

آرى خوب شنيده بودم و خوب آن را حفظ داشتند، ولى زرق و برق دنيا، چشمشان

/ 21