يارى طلبى على از مهاجر و انصار و طعنه ى معاويه - رنج ها و فریادهای فاطمه (س) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رنج ها و فریادهای فاطمه (س) - نسخه متنی

عباس قمی؛ مترجم: محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ملحق كن».

سپس فرمود: آگاه باشيد، سوگند به كعبه و رساننده ى به خانه كعبه، (و طبق نسخه اى فرمود: و قَسَم به مُزْدَلِفَه (عرفات) و سوگند به شتران تند رونده كه حاجيان را براى رمى جَمَره در منى حركت مى دهند) اگر عهد و وصيت پيامبر (ص) نبود، قطعاً مخالفان را در كانال هلاكت مى افكندم، و رگبارهاى صاعقه هاى مرگ را به سوى آنها مى فرستادم، و آنها به زودى معنى سخنم را خواهند دريافت» [روضة الكافى ط جديد ص 33.]

يارى طلبى على از مهاجر و انصار و طعنه ى معاويه

عالم معروف اهل تسنّن، «ابن ابى الحديد» نقل مى كند كه: حضرت على (ع) فاطمه (س) را به در خانه ى انصار مى برد و آنها را به حمايت از على (ع) دعوت مى نمود (كه قبلاً خاطرنشان شد) سپس مى گويد: از گفتار مشهور معاويه، به على (ع) همين موضوع است، آنجا كه خطاب به حضرت على (ع) مى گويد:

ماجراى زمان گذشته ى تو از ياد نمى رود كه همسر خود را شبانه، سوار به حمارى كردى و دست حسن و حسين خود را گرفتى، آن روز كه مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند، تو به سراغ همه ى اهل بدر و مسلمانان نخستين رفتى و آنها را به سوى خود دعوت نمودى، همراه همسر و فرزندانت از آنها خواستى كه حق تو را به كمك همديگر بستانند، و به مردم گفتى: بيائيد و با ياور رسول خدا (ص) بيعت كنيد. و لى هيچكس از آنها دعوت ترا نپذيرفت جز چهار يا پنج نفر، سوگند به جانم اگر تو بر حق بودى، آنها دعوت ترا اجابت مى نمودند [بايد به معاويه گفت: اگر عدم اقبال مردم، دليل بر باطل بودن دعوت باشد، بايد بگوئيم عدم اقبال مردم مكّه از دعوت پيامبر (قبل از هجرت) دليل بطلان دعوت پيامبر (ص) خواهد بود، و يا عدم اقبال مردم از دعوت پيامبرانى مانند نوح، ابراهيم، عيسى و... دليل بطلان دعوت آنها است، آيا اين سخن صحيح است؟! آرى معاويه ناپاك از اين گونه غلط اندازى و سفسطه، بسيار داشت. (مترجم).] ولى ادّعاى تو باطل بود و ناآگاهانه سخنى را به زبان آوردى و چيزى (مقام رهبرى) را كه به آن نمى رسيدى، مورد هدف خود قرار دادى، اگر تو از ياد بردى، من از ياد نبرده ام كه به ابوسفيان در آن هنگام كه تو را به گرفتن مقام خلافت، تحريك مى كرد، گفتى: (اگر چهل نفر افراد محكم و استوار، همراه من بودند، حتماً با اين قوم به ستيز و نبرد مى پردازم، پس روزگار مسلمانان با تو همراه نيست.

اعتراض شديد مالك بن نُوَيْرَه

بعضى از محقّقين (محقق فيض) در تلخيص كتاب «اِلْتِهابُ نِيرانِ الاحْزانِ» مطلبى دارد كه خلاصه اش اين است: [گرچه معاويه با اين عبارت سخيف، مى خواست امام على (ع) را تحقير كند، ولى، همين يارى طلبى حضرت على (ع) در آن جوّ خفقان، بيانگر صلابت و اراده ى قوّى على (ع) است كه نه تنها مرعوب جوّ واقع نشد، بلكه تا آنجا كه توان داشت اعتراض كرد و حتّى عملاً مردم را دعوت كرد تا از او پيشتيبانى كرده و براى براندازى رژيم باطل، اقدام جدّى كنند (مترجم).]

هنگامى كه بيعت با ابوبكر، پايان يافت «مالك بن نُوَيْرَه» (از اصحاب با وفاى رسول خدا (ص)) كه در ميان خاندان خود در چند فرسخى مدينه زندگى مى كرد) وارد مدينه شد، تا از نزديك ببيند، زمام امور رهبرى بعد از رسول خدا (ص) در دست كيست؟ آن روز، روز جمعه بود، مالك وارد مسجد شد، ديد ابوبكر بر پلّه ى منبر رسول خدا (ص) ايستاده و خطبه مى خواند، وقتى اين منظره را ديد، گفت: اين شخص از طايفه ى «تَيْم؟» است؟.

گفتند: آرى.

مالك گفت: پس وصى رسول خدا (ص)، كه آن حضرت ما را به پيروى از آن وصىّ و دوستى با او امر نموده بود، كجاست؟ (يعنى على عليه السّلام كجاست؟)

مغيرة بن شُعبه گفت: تو غايب بودى و ما در اينجا حضور داشتيم، و حادثه اى بعد از حادثه اى واقع مى شود! (قبلاً حادثه ى امارت على (ع) در ميان بود و اينك امارت ديگرى)

مالك گفت: و َاللَّهِ ما حَدَثَ شَيْى ءٌ وَلكِنَّكُمْ خُنْتُمُ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ :

«سوگند به خدا، هيچ امرى حادث نشده، ولى شما به خدا و رسولش، خيانت كرده ايد».

سپس نزد ابوبكر آمد و گفت: «اى ابوبكر! چرا بر منبر رسول خدا (ص) بالا رفته اى، ولى وصى رسول خدا (على عليه السلام) نشسته است؟!»

ابوبكر گفت: «اين اعرابى را كه بر پشت پاشنه ى خود ادرار مى كند، از مسجد بيرون كنيد».

عمر و خالد و قُنْفُذ، سه نفرى برخاستند، و او را لگدكوب نمودند، تا اينكه بعد از اهانت و كتك زدن، به اجبار او را از مسجد بيرون كردند.

مالك سوار بر مركب خود شد و از مدينه به سوى وطن، رهسپار گرديد، در حالى كه هنگام رفتن، اين اشعار را مى خواند:

اَ




  • طَعْنا رَسُولَ اللَّهِ ما كانَ بَيْنَنا
    اِذا ماتَ بَكْرٌ قام بَكْرٌ (عمر) مَكانَهُ
    يَذُبُّ وَ يَغْشاهُ الْعِثار كَاَنَّما
    فَلَوْقامَ بِالْأمْرِ الْوَصيىّ عَلَيْهُم
    اَقَمْنا وَ لَوْ كانَ الْقِيامُ عَلى الْجَمْرِ



  • فَياقَوْمُ ما شَأنِى وَ شَأْنَ اَبِى بَكْرِ
    فتِلْكَ وَ بَيْتُ اللَّهِ قاصِمَةُ الظَّهْرِ
    يُجاهِدُ جَمّاً اَوْ يَقُومُ عَلى قَبْرِ
    اَقَمْنا وَ لَوْ كانَ الْقِيامُ عَلى الْجَمْرِ
    اَقَمْنا وَ لَوْ كانَ الْقِيامُ عَلى الْجَمْرِ



«ما از پيامبر (ص) تا وقتى كه در بين ما بود، اطاعت كرديم، پس اى مسلمانان! كار من و ابوبكر به كجا مى انجامد؟ (من بچه دليل با او بيعت كنم؟) وقتى كه ابوبكر مُرد، عمر بجاى او خواهد بود، سوگند به كعبه، اين موضوع، كمرشكن است، عمر از ابوبكر دفاع مى كند و لغزشهاى او را مى پوشاند، كه گوئى با جمعيّتى جهاد مى كند يا در كنار قبرى، عزا بپا كرده است! و لى اگر وصىّ پيامبر قيام كند، ما همصدا با قيام او هستيم، هر چند در روى شعله هاى آتش باشيم؟»

(در بعضى از عبارت، در مصرع اوّل شعر آخر آمده: فَلَوْطافَ فِينا مِنْ قُرَيش عِصابَةٌ: «اگر از قريشيان، جمعيّتى نيرومند در ميان ما برخيزد و براى مطالبه حق گردش كند، ما از آنها پشتيبانى مى كنيم»)

كشته شدن مالك به دست خالد بن وليد

هنگامى كه بيعت ابوبكر رسميّت يافت، و او بر مردم مسلّط گرديد، خالد بن وليد را طلبيد و به او گفت: «تو شاهد بودى كه مالك بن نُويره چه گفت و چگونه در حضور مردم به من اعتراض كرد، و اشعارى بر ضدّ ما سرود و خواند، اكنون متوجه باشد كه ما از مكر و حيله ى او در امان نيستيم، چه بسا كه آسيبى به حكومت برساند، نظر من اين است كه تو با مكر و حيله او را به قتل برسانى و همچنين آنان را كه همراه او با تو بجنگند، به
قتل برسانى و زنانشان را اسير كنى، زيرا آنها مرتد شده اند و زكات نمى دهند، ترا با يك لشكر به سوى او مى فرستم».

خالد با لشگر خود، به سوى سرزمين بطاح كه مالك بن نُويره در آنجا بود حركت كردند. و قتى مالك دريافت كه لشگرى به سوى او مى آيد، اسلحه اش را برداشت و زين اسب را موزون كرد و مهياى دفاع گرديد، مالك از دلاور مردان عرب بود، كه قدرت او را مطابق قدرت صد جنگجوى سوار مى دانستند، وقتى كه خالد، فهميد كه مالك مهيّاى كارزار شده، از ترس او، از راه حيله وارد شد، و عهد و پيمان محكم با مالك بست كه من به تو امان دادم.

مالك به امان خالد اعتماد نكرد.

خالد سوگندهاى غليظ ياد كرد كه نيرنگى در كار نيست و من نظر بدى به تو ندارم.

مالك به سوگندهاى خالد، اطمينان يافت، حتّى خالد را با لشگرش مهمان خود نمود. و قتى كه چند ساعتى از شب گذشت، خالد با چند نفر از- پيروانش با كمال ناجوانمردى به درون خانه ى مالك رفتند و او را غافلگير كرده و كشتند، و در همان شب خالد با همسر مالك كه «اُمّ تميم» نام داشت همبستر شد، و سر مالك را جدا كرده بود، در ديگى گذارد، كه همان شب با آن ديگ گوشت قربانى شتر را براى وليمه ى عروس مى پختند.

عجيب اينكه خالد فرمان داد كه لشگرش از همان غذاى وليمه كه سر بريده ى مالك را در ميان آن پخته بود، بخورند!

سپس زنهاى طرفدار مالك را اسير كرد، به اتهام آنكه مرتد شده اند و از دين اسلام خارج شده اند.

مرثيه ى على در سوك مالك

و قتى كه خبر فاجعه ى قتل مالك بن نُويره به امير مؤمنان على (ع) رسيد، و از جريان

اسارت زنان حريم او آگاه شد، بسيار اندوهگين و آزرده خاطر گرديد و گفت: اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ: «همه ى ما از آنِ خدائيم و به سوى او بازگشت مى كنيم».

آنگاه اين اشعار را خطاب به خود خواند:




  • اِصْبِرْ قَلِيلاً فَبَعْدَ الْعُسْرِ تَيْسِيرٌ
    وَ لِلْمُهَيمِنِ فِى حالاتِنا نَظَرٌ
    وَ فَوقَ تَدْبِيرِنا لِلَّهِ تَقْدِيرٌ



  • وَكُلُّ اَمْرٍ لَهُ وَقْتٌ وَ تَقْدِيرٌ
    وَ فَوقَ تَدْبِيرِنا لِلَّهِ تَقْدِيرٌ
    وَ فَوقَ تَدْبِيرِنا لِلَّهِ تَقْدِيرٌ



«اندكى صبر كن، كه بعد از دشوارى، آسانى است، و براى هر كارى وقت و اندازه اى هست، و خداى قادر و آگاه به حالات ما توجه دارد، و بالاتر از تدبير ما، تقدير خدا است».

مؤلف گويد: ماجراى قتل مالك، توسط خالد را، راويان شيعه و سنّى نقل نموده اند. [مانند تاريخ طبرى ج 3 ص 241- تاريخ ابن اثير ج 3 ص 149- اسدالغابه ج 4 ص 295- تاريخ ابن عساكر ج 5 ص 105 (شرح در الغدير ج 7 ص 158 تا 166)- مترجم.] .

(بيت الاحزان ف 14 ب 32 د 24)

گزارش ابوقُتاده و نظر ابوبكر و عمر

ابوقُتاده ى انصارى جزء لشگر خالد بود، وقتى كه اين نيرنگ و جنايت را از خالد مشاهده كرد، بسيار آزرده شد، سوار بر اسب خود شده و با شتاب خود را به مدينه رسانيد، نزد ابوبكر رفت و همه ى جريان را بازگو نمود و سوگند ياد كرد كه از آن پس، جزء هيچ لشگرى كه امير و فرمانده ى آن خالد بن وليد باشد، نشود [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 179.]

ابوبكر گفت: «خالد به اموال و ثروت عرب، از راه فريب، دستبرد زده و با فرمان من مخالفت نموده است». و لى وقتى كه عمر بن خطاب، از جريان آگاه شد، در اين مورد با ابوبكر گفتگوى بسيار كرد و گفت: واجب است كه خالد قصاص شود.

هنگامى كه خالد به مدينه بازگشت در حالى كه پيراهن كرباسين پوشيده بود و روى آن زره ى آهنين در تن داشت و دو چوبه ى تير كمان بر دستارش نهاده بود، با اين و ضع (كه نشانه ى پيروزى و حفظ سمت فرماندهى خود بود) وارد مسجد مدينه گرديد. و قتى كه عمر او را ديد، تيرها را از سر او برگرفت و آنها را شكست و ريز ريز كرد و سپس به او گفت:

«اى دشمن جان خود، به مسلمانى تجاوز مى كنى و او را مى كشى، سپس با همسرش آميزش مى نمائى، سوگند به خدا تو را سنگسار مى كنيم.

خالد خاموش بود و سخن نمى گفت و مى پنداشت رأى ابوبكر نيز همان رأى عمر است، تا اينكه به خانه ابوبكر نزد ابوبكر رفت و (با نيرنگ مخصوص) عذرخواهى كرد، و ابوبكر عذر نيرنگ آلود او را پذيرفت و از قصاص او چشم پوشيد!!

خالد از خانه ابوبكر بيرون آمد و عمر كنار در مسجد در انتظار او بود، خالد به عمر گفت: «نزديك من بيا اى پسر اُمّ شمله؟».

عمر از اين تعبير و گستاخى خالد فهميد كه خالد از نزد ابوبكر، راضى بيرون آمده است، با خالد سخنى نگفت و به خانه خود رفت.

علّامه مجلسى مى گويد: سرزنش عمر از خالد، به خاطر رعايت حدود و حريم شرع و احكام اسلام نبود بلكه ناراحتى عمر از خالد به خاطر اين بود كه در زمان جاهليّت با خالد هم سوگند بود، و همين عمر، هنگامى كه فهميد سعد بن عُباده (رئيس انصار) را خالد كشته است، خالد را عفو كرد.

بعضى از راويان شيعه از ائمّه ى اهل بيت (ع) نقل كرده اند: در زمان خلافت عمر، روزى عمر در بيرون مدينه با خالد ملاقات كرد، و به خالد گفت: «تو مالك بن نُويره را كشتى؟!».

خالد گفت: آرى، بخاطر كُدورتى كه بين من و او بود، او را كشتم، در عوض سعد بن عُباده را نيز بخاطر كُدورتى كه بين تو و او بود، كشتم [جريان كشته شدن سعد بن عباده، قبلاً خاطرنشان گرديد. (مترجم).] عمر از اين سخن خرسند شد و خالد را به سينه اش چسبانيد و گفت:

أنْتَ سَيْفُ اللَّهِ وَ سَيْفُ رَسُولِهِ: «تو شمشير خدا و شمشير رسول خدا هستى؟».

جمع آورى و تنظيم قرآن

سُلَيم بن قيس، جريان سقيفه را از سلمان نقل مى كند، تا به اينجا مى رسد: وقتى كه على (ع) عذرتراشى و فريب و بى وفائى مردم را ديد، به خانه اش رفت و به جمع آورى و تنظيم آيات قرآن پرداخت، و از خانه اش بيرون نيامد، تا اينكه قرآن را تا آخر، جمع و تنظيم نمود.

قبلاً آيات قرآن در ورقها و تخته شانه گوسفند و رقعه و پارچه ها نوشته شده بود، هنگامى كه آن حضرت همه را جمع نمود و با دست خود نوشت و تنزيل و تأويل، ناسخ و منسوخ آن را مشخص كرد، در آن وقت ابوبكر براى على (ع) پيام داد كه از خانه بيرون بيا و بيعت كن.

امام على (ع) پاسخ داد: من اشتغال به جمع آورى قرآن دارم، و سوگند ياد كرده ام كه رداء بر دوش نيفكنم مگر براى نماز، تا قرآن را تأليف و تنظيم بنمايم.

ابوبكر و قوم، چند روز فرصت دادند، على (ع) قرآن را جمع و تنظيم نمود و در پارچه اى (مانند كيسه) نهاد و سرش را مهر كرد.

در روايت ديگر آمده: آن حضرت آن قرآن را برداشت و كنار قبر پيامبر (ص) آمد، آن را بر زمين نهاد، و دو ركعت نماز خواند، و بر رسول خدا (ص) سلام فرستاد، سپس مردم با ابوبكر در مسجد جمع شدند، امام على (ع) با صداى بلند، مردم را مورد خطاب قرار داد و فرمود:

اى مردم! من از آن هنگام كه رسول خدا (ص) رحلت كرد اشتغال داشتم، نخست به تجهيز جنازه ى رسول خدا (ص). و سپس به تنظيم قرآن، تا اينكه همه ى قرآن را جمع نمودم و در داخل اين كيسه است، هر آيه اى كه بر رسول خدا (ص) نازل شد، همه را ضبط كردم، هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر اينكه رسول خدا (ص) آن را براى من قرائت كرد و به من املاء نمود و تأويل (معنى باطنى آن آيات) را به من تعليم نمود.

سپس على (ع) فرمود: اين اعلام براى آن است كه فردا نگوئيد، ما از اين موضوع غافل بوديم، آنگاه فرمود: «تا در روز قيامت نگوئيد كه من شما را به يارى خودم دعوت ننموده ام، و حقّ را به ياد شما نياوردم، و شما را به كتاب خدا از آغاز تا انجام آن اطلاع ندادم».

عمر گفت: «دعوت شما به قرآنى كه جمع نموده اى ما را با وجود قرآنى كه داريم بى نياز نگرداند» (ما خودمان قرآن داريم، و با وجود آن، ديگر قرآن شما ما را بى نياز
نمى كند،) و در روايت ديگر آمده، عمر گفت: «قرآن را بگذار و خودت دنبال كار خود برو!».

يادآورى وصيت پيامبر و نفى عمر

امام على (ع) به مردم فرمود: رسول خدا (ص) به شما وصيت كرد كه من دو چيز گرانقدر را در ميان مى گذارم: 1- قرآن 2- عترت من كه اهل بيت من هستند، و اين دو از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بهشت با من ملاقات كنند، پس اگر شما قرآن را مى پذيريد، مرا نيز همراه قرآن، بپذيريد تا بين شما به آنچه كه خدا در قرآن نازل كرده، حكم كنم، چرا كه من آگاهتر از شما به همه ى قرآن از ناسخ و منسوخ و تأويل، و محكم و متشابه، و حلال و حرام قرآن مى باشم.

عمر گفت: اين قرآن را با خودت ببر، تا نه آن از تو جدا گردد و نه تو از آن جدا شوى، ما نيازى نه به آن قرآن جمع آورى شده بوسيله ى تو داريم و نه به تو نيازمنديم.

حضرت على (ع) قرآن را برداشت و به خانه ى خود بازگشت، و بر جايگاه نماز خود نشست و قرآن را در دامنش نهاد و آيات آن را مى خواند. و از چشمانش اشك مى ريخت.

ملاقات با برادر

در اين وقت برادرش عقيل به حضور على (ع) آمد، على (ع) را گريان ديد، پرسيد: چرا گريه مى كنى؟ خداوند چشم هاى ترا نگرياند.

حضرت على (ع) در پاسخ فرمود: برادرم! سوگند به خدا گريه ام در مورد قريش و طرفداران آنها است كه راه گمراهى را پيمودند و از حق روى برتافتند، و به فساد و جهالت خود بازگشتند، و به وادى اختلاف و نفاق و در بيابان سرگردانى افتادند، و براى جنگيدن با من همدست شدند، چنانكه قبلاً براى جنگيدن با رسول خدا (ص) همدست گشتند، خداوند آنها را به مجازات برساند كه رشته ى قرابت با مرا پاره كردند و حاكميّت پسر عمويم پيامبر (ص) را از دست ما بيرون بردند، آنگاه بلند گريه كرد و فرمود: اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ، و اين اشعار را به عنوان تمثيل خواند:




  • فَاِنْ تَسئَلِينِى كَيْفَ اَنْتَ فَاِنَّنِى
    يَعِزُّ عَلَىَّ اَنْ تَرى بِى كَآبَة
    فَيَشْمُتُ عادٌ اَو يساءُ حَبِيبٌ



  • صَبُورٌ عَلى رَيْبِ الزَّمانِ صَلِيبُ
    فَيَشْمُتُ عادٌ اَو يساءُ حَبِيبٌ
    فَيَشْمُتُ عادٌ اَو يساءُ حَبِيبٌ



«اگر از حال من بپرسى كه چگونه اى؟، مى گويم: در سختيهاى روزگار صبر مى كنم و در دشواريها بسر مى برم، بر من سخت است كه آثار اندوه در من ديده شود تا دشمن شادى كند و دوست ناراحت شود.

پيامهاى ابوبكر به على و پاسخهاى آن حضرت

اينك به روايت سُليم بن قيس بازمى گرديم: سپس على (ع) وارد خانه ى خود شد، عمر به ابوبكر گفت: كسى را نزد على (ع) بفرست تا بيايد و بيعت كند، زيرا كار خلافت بدون بيعت على (ع) سامان نمى يابد، اگر او با ما بيعت كند، به او امان خواهيم داد.

ابوبكر شخصى را به نزد على (ع) فرستاد و توسط او پيام داد كه «دعوت خليفه ى رسول خدا (ص) را اجابت كن».

قاصد ابوبكر نزد على (ع) آمد و پيام او را ابلاغ كرد، على (ع) به او فرمود: شگفتا! چقدر زود رسول خدا (ص) را تكذيب كرديد، ابوبكر و اطرافيان او مى دانند كه خدا و رسول خدا (ص) غير مرا خليفه ى خود قرار نداده اند.

قاصد، گفتار على (ع) را به ابوبكر ابلاغ كرد.

ابوبكر گفت: اين بار برو و به على (ع) بگو: «دعوت امير مؤمنان (ابوبكر) را اجابت كن».

قاصد نزد على (ع) آمد و پيام ابوبكر را ابلاغ كرد.

على (ع) فرمود: شگفتا! هنوز چندان از عهد رسول خدا (ص) نگذشته كه آنها فراموش نمايند، سوگند به خدا او (ابوبكر) مى داند كه اين اسم براى احدى جز من، شايستگى ندارد، همانا رسول خدا (ص) به او امر كرد كه به عنوان امير مؤمنان بر من سلام كند، و او يكى از هفت نفر است كه از طرف پيامبر (ص) به اين كار مأمور شدند، او و رفيقش (عمر) در ميان هفت نفر از رسول خدا (ص) پرسيدند: آيا اين دستور از طرف خدا و رسولش است؟!

پيامبر (ص) فرمود:

نَعَمْ حَقاً مِنَ اللَّهِ وَ رَسولِهِ اِنَّهُ اَمِيرُالْمؤمِنينَ وَ سَيّدُ الْمُسْلِميِنَ وَ صاحِبُ لَواءِ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِينَ يُقَعِّدُهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَلَى الصِّراطِ فيدخِلُ اَوْلِيائَهُ الْجَنَّةَ وَ اَعْدائَهُ النَّارَ. :

«آرى، از طرف خدا و رسولش حق است كه على (ع) امير مؤمنان و سرور مسلمين و پرچمدار افراد درخشنده و نورانى مى باشد، خداوند در روز قيامت، او را بر «پل صراط» مى نشاند، و آن حضرت دوستان خود را به سوى بهشت، و دشمنانش را به سوى دوزخ روانه مى كند».

قاصد ابوبكر، سخنان على (ع) را به ابوبكر ابلاغ نمود، آنها آن روز از دعوت آن حضرت منصرف شدند.

به نقل سُليم بن قيس، سلمان مى گويد: شب فرارسيد، حضرت على (ع)، فاطمه (س) را سوار بر مركب كرد و دست دو نفر فرزندش حسن و حسين (ع) را گرفت و به خانه هاى اصحاب رسول خدا (ص) رفت و احدى از اصحاب باقى نماند كه على (ع) نزد او نرفته باشد، آن بزرگوار، خدا را در مورد حقّ خود به ياد آنها آورد، و آنها را به نصرت و يارى، حمايت كرد، ولى جز ما چهار نفر، دعوت آن حضرت را اجابت نكرد، آن چهار نفر عبارت بودند از: سلمان، ابوذر، مقداد و زبير بن عوام، ما سرهاى خود را (به علامت ياران على عليه السلام) تراشيديم، و ايثارگرانه براى يارى آن حضرت، كمر همّت بستيم، و در ميان ما بصيرت «زُبير» در حمايت از آن بزرگوار، از ما بيشتر بود.

افروختن آتش بر درِ خانه ى فاطمه

هنگامى كه على (ع) بى وفائى مردم را دريافت، و دانست كه ياريش سرپيچى كردند، و به اطراف ابوبكر رفتند، ملازم خانه شد و از خانه بيرون نيامد.

عمر به ابوبكر گفت: چرا براى على (ع) پيام نمى فرستى تا با تو بيعت كند؟، همه ى مردم جز على (ع) و غير از آن چهار نفر، بيعت كرده اند.

ابوبكر داراى رقّت قلب و مدارا بود و در امور دقت بيشترى مى كرد، ولى عمر سخت دلتر و خشن تر، بود و زبان تند داشت.

عمر گفت: «قنفُذْ» را به سراغ على (ع) مى فرستم، زيرا قنفذ سخت دل و تندخو و بى مهر است و غلام آزاد شده مى باشد و از دودمان عدىّ بن كعب است [قُنفذ (بر وزن هدهد) از قبيله عدى، و پسر عموى عمر بوده است. (مترجم).]

ابوبكر، قُنفذ را همراه گروهى به حضور على (ع) فرستاد، قُنفذ به در خانه على (ع) آمد و اجازه ى ورود خواست، ولى على (ع) اجازه ى ورود نداد، همراهان قنفذ، نزد ابوبكر و عمر كه در مسجد با جمعى نشسته بودند آمده و گفتند: «على (ع) به ما اجازه ورود نداد».

عمر گفت: به خانه ى على (ع) برويد، اگر اجازه نداد بدون اجازه وارد گرديد.

آنها به در خانه ى على (ع) آمدند و نخست اجازه ى ورود طلبيدند، فاطمه (س) كنار در آمد و فرمود: «من بر شما ممنوع كردم كه بدون اجازه وارد خانه ى من شويد» (من در زحمت هستم، به خانه ى من نيائيد.)

باز همراهان قنفذ به نزد ابوبكر و عمر بازگشتند، ولى قنفذ همانجا ماند، همراهان او جريان عدم اجازه ى فاطمه (س) را به ابوبكر و عمر ابلاغ كردند.

عمر خشمگين شد و گفت: ما را با امر زنان چه كار است؟!، سپس به اطرافيان خود گفت: هيزم جمع كنيد، آنها هيزم جمع كردند و همراه عمر، كنار درِ خانه ى زهرا (س) آمدند، و هيزمها را كنار در گذاردند، در آن وقت على (ع) و فاطمه (س) و حسن و حسين (ع) در آن خانه بودند، آنگاه عمر فرياد زد، كه على و فاطمه (عليهماالسلام) صداى او را شنيدند، او در فريادش مى گفت: و َاللَّهِ لَتُخْرِجُنَّ يا عَلِىُّ وَ لُتُبايِعُنَّ خَلِيفَةَ رَسُولِ اللَّهِ وَ اِلّا اَضْرمْتُ عَلَيْكَ النَّارَ :

«سوگند به خدا اى على! بايد از خانه بيرون بيائى و بايد با خليفه ى رسول خدا (ابوبكر) بيعت كنى وگرنه بر خانه ى تو آتش برمى افروزم.»

فاطمه (س) به عمر فرمود: چرا با ما چنين برخورد مى كنى؟!

عمر گفت: در را باز كن، وگرنه به شما آتش مى افكنم.

فاطمه (س) فرمود: آيا از خدا نمى ترسى، و وارد خانه ى من مى شوى؟

عمر از آنجا نرفت، و از همراهان خود آتش خواست، و با آن آتش درِ خانه ى زهرا (س) را شعله ور نمود، سپس در را فشار داد و وارد خانه شد، فاطمه (س) مقابل او ايستاد، و فرياد زد:

يا اَبَتاهُ! يا رَسُولَ اللَّهِ: «اى پدر جان اى رسول خدا!»

عمر شمشير خود را كه در نيام بود بلند كرد و بر پهلوى حضرت زهرا (س) زد، ناله ى آن حضرت بلند شد يا اَبَتاهُ! (اى پدر جان!)، عمر تازيانه ى خود را بلند كرد و بر بازوى زهرا (س) زد، آن حضرت فرياد زد:

يا رَسُولَ اللَّهِ لَبِئْسَ ما خَلَفَّكَ اَبُوبَكْرُ وَ عُمَرُ :

«اى رسول خدا! بنگر كه بعد از تو، ابوبكر و عمر برخورد بسيار بدى با ما نمودند».

در اين هنگام حضرت على (ع) برجهيد و گريبان عمر را گرفت و او را بر زمين كوبيد به طورى كه گردن و بينى او مجروح شد، على (ع) تصميم گرفت كه او را به قتل برساند، ناگاه به ياد وصيت پيامبر (ص) افتاد و فرمود: «اى پسر صحّاك سوگند به خداوندى كه محمّد (ص) را به مقام نبوّت كرامت بخشيد، اگر حكم خدا سبقت نگرفته بود و پيمان رسول خدا (ص) در ميان نبود، قطعاً مى دانستى كه نمى توانستى وارد خانه ى من شوى!»

عمر شخصى را به مسجد فرستاد و از ابوبكر كمك خواست.

جمعى از هواداران ابوبكر آمدند و وارد خانه ى على (ع) شدند.

ناگاه على (ع) برخاست و شمشير بدست گرفت.

قنفذ نزد ابوبكر بازگشت، از ترس اينكه على (ع) به روى آنها شمشير بكشد، چرا كه از دلاورى و رشادت على (ع) در جنگها، خبر داشت، (و جريان را به ابوبكر گزارش داد).

ابوبكر به قُنفذ گفت: به سوى خانه ى على (ع) برگرد، اگر او از خانه بيرون آمد، او را به اينجا بياور، و اگر بيرون نيامد، خانه را با كسانى كه در خانه هستند، بسوزان!».

قنفذ برگشت و با همراهانش بدون اجازه، وارد خانه على (ع) شدند، على (ع) خواست شمشيرش را بردارد، قنفذ پيش دستى كرد و شمشير را ربود... در اين هنگام فاطمه (س) به حمايت از على (ع) به ميان آمد، قنفذ تازيه اش را بلند كرد و به فاطمه (س) زد.

فَماتَتْ حِينَ ماتَتْ وَ اِنَّ فِى عَضُدِها مِثلَ الدُّمْلُجِ مِنْ ضَرْبَتِهِ. :

«وقتى كه فاطمه (س) بر اثر آن ضربت (پس از مدّتى) از دنيا رفت، آثار شديد آن تازيانه

(مانند بازوبند و دستبند) در بازوى زهرا (س) نمايان بود». [دُمْلُجْ كقُنْفُذْ شَيْى كالسُّوار «دُملُج (بر وزن هدهد) چيزى نظير دستبند است» (مجمع البحرين- دملج).]

سپس حضرت على (ع) را به اجبار نزد ابوبكر آوردند، عمر با شمشير برهنه بالاى سر على (ع) ايستاده بود، همراهان او مانند:

خالد بن وليد، ابوعبيده ى جرّاح، سالم غلام آزاد شده ى ابوحُذيفه، معاذ بن جبل، مغيرة بن شُعبه، اسيد بن حضير، بشير بن سعد و ساير مردم كه همه ى آنها اسلحه داشتند، اطراف ابوبكر را گرفته بودند.

خروش فاطمه و تصميم او بر نفرين

عيّاشى روايت كرده است (پس از بيرون بردن على (ع) از خانه) فاطمه (س) بيرون آمد و به ابوبكر رو كرد و فرمود:

«آيا مى خواهيد شوهرم را از دستم بگيريد و مرا بيوه كنيد، سوگند به خدا اگر دست از او برنداريد، موى سرم را پريشان مى كنم و گريبان چاك مى نمايم و كنار قبر پدرم مى روم و به درگاه خدا ناله مى كنم».

آنگاه فاطمه (س) دست حسن و حسين (ع) را گرفت و از خانه بيرون آمد تا كنار قبر پيامبر (ص) برود.

حضرت على (ع) از جريان آگاه شد و به سلمان فرمود: برو فاطمه (س) دختر محمّد (ص) را درياب (گوئى) دو طرف مدينه را مى نگرم كه بلرزه درآمده و در زمين فرومى روند، سوگند به خدا اگر فاطمه (س) موى خود را پريشان كند و گريبان چاك نمايد و كنار قبر پيامبر (ص) برود و به پيشگاه خدا ناله نمايد، ديگر مهلتى براى مردم مدينه باقى نمى ماند و زمين همه ى آنها را در كام خود فرومى برد.

سلمان با شتاب نزد فاطمه (س) آمد و عرض كرد: «اى دختر محمّد! خداوند پدرت را مايه ى رحمت جهانيان قرار داده است، به خانه بازگرد و نفرين مكن».

فاطمه (س) فرمود: اى سلمان، آنها مى خواهند على (ع) را به قتل برسانند، صبرم تمام شده، بگذار كنار قبر پدرم بروم و مويم را پريشان كنم گريبان چاك نمايم، و به درگاه پروردگار بنالم.

/ 21