يارى طلبى على از مهاجر و انصار و طعنه ى معاويه
عالم معروف اهل تسنّن، «ابن ابى الحديد» نقل مى كند كه: حضرت على (ع) فاطمه (س) را به در خانه ى انصار مى برد و آنها را به حمايت از على (ع) دعوت مى نمود (كه قبلاً خاطرنشان شد) سپس مى گويد: از گفتار مشهور معاويه، به على (ع) همين موضوع است، آنجا كه خطاب به حضرت على (ع) مى گويد: ماجراى زمان گذشته ى تو از ياد نمى رود كه همسر خود را شبانه، سوار به حمارى كردى و دست حسن و حسين خود را گرفتى، آن روز كه مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند، تو به سراغ همه ى اهل بدر و مسلمانان نخستين رفتى و آنها را به سوى خود دعوت نمودى، همراه همسر و فرزندانت از آنها خواستى كه حق تو را به كمك همديگر بستانند، و به مردم گفتى: بيائيد و با ياور رسول خدا (ص) بيعت كنيد. و لى هيچكس از آنها دعوت ترا نپذيرفت جز چهار يا پنج نفر، سوگند به جانم اگر تو بر حق بودى، آنها دعوت ترا اجابت مى نمودند [بايد به معاويه گفت: اگر عدم اقبال مردم، دليل بر باطل بودن دعوت باشد، بايد بگوئيم عدم اقبال مردم مكّه از دعوت پيامبر (قبل از هجرت) دليل بطلان دعوت پيامبر (ص) خواهد بود، و يا عدم اقبال مردم از دعوت پيامبرانى مانند نوح، ابراهيم، عيسى و... دليل بطلان دعوت آنها است، آيا اين سخن صحيح است؟! آرى معاويه ناپاك از اين گونه غلط اندازى و سفسطه، بسيار داشت. (مترجم).] ولى ادّعاى تو باطل بود و ناآگاهانه سخنى را به زبان آوردى و چيزى (مقام رهبرى) را كه به آن نمى رسيدى، مورد هدف خود قرار دادى، اگر تو از ياد بردى، من از ياد نبرده ام كه به ابوسفيان در آن هنگام كه تو را به گرفتن مقام خلافت، تحريك مى كرد، گفتى: (اگر چهل نفر افراد محكم و استوار، همراه من بودند، حتماً با اين قوم به ستيز و نبرد مى پردازم، پس روزگار مسلمانان با تو همراه نيست.اعتراض شديد مالك بن نُوَيْرَه
بعضى از محقّقين (محقق فيض) در تلخيص كتاب «اِلْتِهابُ نِيرانِ الاحْزانِ» مطلبى دارد كه خلاصه اش اين است: [گرچه معاويه با اين عبارت سخيف، مى خواست امام على (ع) را تحقير كند، ولى، همين يارى طلبى حضرت على (ع) در آن جوّ خفقان، بيانگر صلابت و اراده ى قوّى على (ع) است كه نه تنها مرعوب جوّ واقع نشد، بلكه تا آنجا كه توان داشت اعتراض كرد و حتّى عملاً مردم را دعوت كرد تا از او پيشتيبانى كرده و براى براندازى رژيم باطل، اقدام جدّى كنند (مترجم).] هنگامى كه بيعت با ابوبكر، پايان يافت «مالك بن نُوَيْرَه» (از اصحاب با وفاى رسول خدا (ص)) كه در ميان خاندان خود در چند فرسخى مدينه زندگى مى كرد) وارد مدينه شد، تا از نزديك ببيند، زمام امور رهبرى بعد از رسول خدا (ص) در دست كيست؟ آن روز، روز جمعه بود، مالك وارد مسجد شد، ديد ابوبكر بر پلّه ى منبر رسول خدا (ص) ايستاده و خطبه مى خواند، وقتى اين منظره را ديد، گفت: اين شخص از طايفه ى «تَيْم؟» است؟. گفتند: آرى. مالك گفت: پس وصى رسول خدا (ص)، كه آن حضرت ما را به پيروى از آن وصىّ و دوستى با او امر نموده بود، كجاست؟ (يعنى على عليه السّلام كجاست؟) مغيرة بن شُعبه گفت: تو غايب بودى و ما در اينجا حضور داشتيم، و حادثه اى بعد از حادثه اى واقع مى شود! (قبلاً حادثه ى امارت على (ع) در ميان بود و اينك امارت ديگرى) مالك گفت: و َاللَّهِ ما حَدَثَ شَيْى ءٌ وَلكِنَّكُمْ خُنْتُمُ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ :«سوگند به خدا، هيچ امرى حادث نشده، ولى شما به خدا و رسولش، خيانت كرده ايد». سپس نزد ابوبكر آمد و گفت: «اى ابوبكر! چرا بر منبر رسول خدا (ص) بالا رفته اى، ولى وصى رسول خدا (على عليه السلام) نشسته است؟!» ابوبكر گفت: «اين اعرابى را كه بر پشت پاشنه ى خود ادرار مى كند، از مسجد بيرون كنيد». عمر و خالد و قُنْفُذ، سه نفرى برخاستند، و او را لگدكوب نمودند، تا اينكه بعد از اهانت و كتك زدن، به اجبار او را از مسجد بيرون كردند. مالك سوار بر مركب خود شد و از مدينه به سوى وطن، رهسپار گرديد، در حالى كه هنگام رفتن، اين اشعار را مى خواند: اَ
طَعْنا رَسُولَ اللَّهِ ما كانَ بَيْنَنا
اِذا ماتَ بَكْرٌ قام بَكْرٌ (عمر) مَكانَهُ
يَذُبُّ وَ يَغْشاهُ الْعِثار كَاَنَّما
فَلَوْقامَ بِالْأمْرِ الْوَصيىّ عَلَيْهُم
اَقَمْنا وَ لَوْ كانَ الْقِيامُ عَلى الْجَمْرِ
فَياقَوْمُ ما شَأنِى وَ شَأْنَ اَبِى بَكْرِ
فتِلْكَ وَ بَيْتُ اللَّهِ قاصِمَةُ الظَّهْرِ
يُجاهِدُ جَمّاً اَوْ يَقُومُ عَلى قَبْرِ
اَقَمْنا وَ لَوْ كانَ الْقِيامُ عَلى الْجَمْرِ
اَقَمْنا وَ لَوْ كانَ الْقِيامُ عَلى الْجَمْرِ
كشته شدن مالك به دست خالد بن وليد
هنگامى كه بيعت ابوبكر رسميّت يافت، و او بر مردم مسلّط گرديد، خالد بن وليد را طلبيد و به او گفت: «تو شاهد بودى كه مالك بن نُويره چه گفت و چگونه در حضور مردم به من اعتراض كرد، و اشعارى بر ضدّ ما سرود و خواند، اكنون متوجه باشد كه ما از مكر و حيله ى او در امان نيستيم، چه بسا كه آسيبى به حكومت برساند، نظر من اين است كه تو با مكر و حيله او را به قتل برسانى و همچنين آنان را كه همراه او با تو بجنگند، بهقتل برسانى و زنانشان را اسير كنى، زيرا آنها مرتد شده اند و زكات نمى دهند، ترا با يك لشكر به سوى او مى فرستم». خالد با لشگر خود، به سوى سرزمين بطاح كه مالك بن نُويره در آنجا بود حركت كردند. و قتى مالك دريافت كه لشگرى به سوى او مى آيد، اسلحه اش را برداشت و زين اسب را موزون كرد و مهياى دفاع گرديد، مالك از دلاور مردان عرب بود، كه قدرت او را مطابق قدرت صد جنگجوى سوار مى دانستند، وقتى كه خالد، فهميد كه مالك مهيّاى كارزار شده، از ترس او، از راه حيله وارد شد، و عهد و پيمان محكم با مالك بست كه من به تو امان دادم. مالك به امان خالد اعتماد نكرد. خالد سوگندهاى غليظ ياد كرد كه نيرنگى در كار نيست و من نظر بدى به تو ندارم. مالك به سوگندهاى خالد، اطمينان يافت، حتّى خالد را با لشگرش مهمان خود نمود. و قتى كه چند ساعتى از شب گذشت، خالد با چند نفر از- پيروانش با كمال ناجوانمردى به درون خانه ى مالك رفتند و او را غافلگير كرده و كشتند، و در همان شب خالد با همسر مالك كه «اُمّ تميم» نام داشت همبستر شد، و سر مالك را جدا كرده بود، در ديگى گذارد، كه همان شب با آن ديگ گوشت قربانى شتر را براى وليمه ى عروس مى پختند. عجيب اينكه خالد فرمان داد كه لشگرش از همان غذاى وليمه كه سر بريده ى مالك را در ميان آن پخته بود، بخورند! سپس زنهاى طرفدار مالك را اسير كرد، به اتهام آنكه مرتد شده اند و از دين اسلام خارج شده اند.
مرثيه ى على در سوك مالك
و قتى كه خبر فاجعه ى قتل مالك بن نُويره به امير مؤمنان على (ع) رسيد، و از جريان اسارت زنان حريم او آگاه شد، بسيار اندوهگين و آزرده خاطر گرديد و گفت: اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ: «همه ى ما از آنِ خدائيم و به سوى او بازگشت مى كنيم». آنگاه اين اشعار را خطاب به خود خواند:
اِصْبِرْ قَلِيلاً فَبَعْدَ الْعُسْرِ تَيْسِيرٌ
وَ لِلْمُهَيمِنِ فِى حالاتِنا نَظَرٌ
وَ فَوقَ تَدْبِيرِنا لِلَّهِ تَقْدِيرٌ
وَكُلُّ اَمْرٍ لَهُ وَقْتٌ وَ تَقْدِيرٌ
وَ فَوقَ تَدْبِيرِنا لِلَّهِ تَقْدِيرٌ
وَ فَوقَ تَدْبِيرِنا لِلَّهِ تَقْدِيرٌ
گزارش ابوقُتاده و نظر ابوبكر و عمر
ابوقُتاده ى انصارى جزء لشگر خالد بود، وقتى كه اين نيرنگ و جنايت را از خالد مشاهده كرد، بسيار آزرده شد، سوار بر اسب خود شده و با شتاب خود را به مدينه رسانيد، نزد ابوبكر رفت و همه ى جريان را بازگو نمود و سوگند ياد كرد كه از آن پس، جزء هيچ لشگرى كه امير و فرمانده ى آن خالد بن وليد باشد، نشود [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 179.] ابوبكر گفت: «خالد به اموال و ثروت عرب، از راه فريب، دستبرد زده و با فرمان من مخالفت نموده است». و لى وقتى كه عمر بن خطاب، از جريان آگاه شد، در اين مورد با ابوبكر گفتگوى بسيار كرد و گفت: واجب است كه خالد قصاص شود. هنگامى كه خالد به مدينه بازگشت در حالى كه پيراهن كرباسين پوشيده بود و روى آن زره ى آهنين در تن داشت و دو چوبه ى تير كمان بر دستارش نهاده بود، با اين و ضع (كه نشانه ى پيروزى و حفظ سمت فرماندهى خود بود) وارد مسجد مدينه گرديد. و قتى كه عمر او را ديد، تيرها را از سر او برگرفت و آنها را شكست و ريز ريز كرد و سپس به او گفت: «اى دشمن جان خود، به مسلمانى تجاوز مى كنى و او را مى كشى، سپس با همسرش آميزش مى نمائى، سوگند به خدا تو را سنگسار مى كنيم. خالد خاموش بود و سخن نمى گفت و مى پنداشت رأى ابوبكر نيز همان رأى عمر است، تا اينكه به خانه ابوبكر نزد ابوبكر رفت و (با نيرنگ مخصوص) عذرخواهى كرد، و ابوبكر عذر نيرنگ آلود او را پذيرفت و از قصاص او چشم پوشيد!! خالد از خانه ابوبكر بيرون آمد و عمر كنار در مسجد در انتظار او بود، خالد به عمر گفت: «نزديك من بيا اى پسر اُمّ شمله؟». عمر از اين تعبير و گستاخى خالد فهميد كه خالد از نزد ابوبكر، راضى بيرون آمده است، با خالد سخنى نگفت و به خانه خود رفت. علّامه مجلسى مى گويد: سرزنش عمر از خالد، به خاطر رعايت حدود و حريم شرع و احكام اسلام نبود بلكه ناراحتى عمر از خالد به خاطر اين بود كه در زمان جاهليّت با خالد هم سوگند بود، و همين عمر، هنگامى كه فهميد سعد بن عُباده (رئيس انصار) را خالد كشته است، خالد را عفو كرد. بعضى از راويان شيعه از ائمّه ى اهل بيت (ع) نقل كرده اند: در زمان خلافت عمر، روزى عمر در بيرون مدينه با خالد ملاقات كرد، و به خالد گفت: «تو مالك بن نُويره را كشتى؟!». خالد گفت: آرى، بخاطر كُدورتى كه بين من و او بود، او را كشتم، در عوض سعد بن عُباده را نيز بخاطر كُدورتى كه بين تو و او بود، كشتم [جريان كشته شدن سعد بن عباده، قبلاً خاطرنشان گرديد. (مترجم).] عمر از اين سخن خرسند شد و خالد را به سينه اش چسبانيد و گفت: أنْتَ سَيْفُ اللَّهِ وَ سَيْفُ رَسُولِهِ: «تو شمشير خدا و شمشير رسول خدا هستى؟».جمع آورى و تنظيم قرآن
سُلَيم بن قيس، جريان سقيفه را از سلمان نقل مى كند، تا به اينجا مى رسد: وقتى كه على (ع) عذرتراشى و فريب و بى وفائى مردم را ديد، به خانه اش رفت و به جمع آورى و تنظيم آيات قرآن پرداخت، و از خانه اش بيرون نيامد، تا اينكه قرآن را تا آخر، جمع و تنظيم نمود. قبلاً آيات قرآن در ورقها و تخته شانه گوسفند و رقعه و پارچه ها نوشته شده بود، هنگامى كه آن حضرت همه را جمع نمود و با دست خود نوشت و تنزيل و تأويل، ناسخ و منسوخ آن را مشخص كرد، در آن وقت ابوبكر براى على (ع) پيام داد كه از خانه بيرون بيا و بيعت كن. امام على (ع) پاسخ داد: من اشتغال به جمع آورى قرآن دارم، و سوگند ياد كرده ام كه رداء بر دوش نيفكنم مگر براى نماز، تا قرآن را تأليف و تنظيم بنمايم. ابوبكر و قوم، چند روز فرصت دادند، على (ع) قرآن را جمع و تنظيم نمود و در پارچه اى (مانند كيسه) نهاد و سرش را مهر كرد. در روايت ديگر آمده: آن حضرت آن قرآن را برداشت و كنار قبر پيامبر (ص) آمد، آن را بر زمين نهاد، و دو ركعت نماز خواند، و بر رسول خدا (ص) سلام فرستاد، سپس مردم با ابوبكر در مسجد جمع شدند، امام على (ع) با صداى بلند، مردم را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى مردم! من از آن هنگام كه رسول خدا (ص) رحلت كرد اشتغال داشتم، نخست به تجهيز جنازه ى رسول خدا (ص). و سپس به تنظيم قرآن، تا اينكه همه ى قرآن را جمع نمودم و در داخل اين كيسه است، هر آيه اى كه بر رسول خدا (ص) نازل شد، همه را ضبط كردم، هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر اينكه رسول خدا (ص) آن را براى من قرائت كرد و به من املاء نمود و تأويل (معنى باطنى آن آيات) را به من تعليم نمود. سپس على (ع) فرمود: اين اعلام براى آن است كه فردا نگوئيد، ما از اين موضوع غافل بوديم، آنگاه فرمود: «تا در روز قيامت نگوئيد كه من شما را به يارى خودم دعوت ننموده ام، و حقّ را به ياد شما نياوردم، و شما را به كتاب خدا از آغاز تا انجام آن اطلاع ندادم». عمر گفت: «دعوت شما به قرآنى كه جمع نموده اى ما را با وجود قرآنى كه داريم بى نياز نگرداند» (ما خودمان قرآن داريم، و با وجود آن، ديگر قرآن شما ما را بى نيازنمى كند،) و در روايت ديگر آمده، عمر گفت: «قرآن را بگذار و خودت دنبال كار خود برو!».
يادآورى وصيت پيامبر و نفى عمر
امام على (ع) به مردم فرمود: رسول خدا (ص) به شما وصيت كرد كه من دو چيز گرانقدر را در ميان مى گذارم: 1- قرآن 2- عترت من كه اهل بيت من هستند، و اين دو از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بهشت با من ملاقات كنند، پس اگر شما قرآن را مى پذيريد، مرا نيز همراه قرآن، بپذيريد تا بين شما به آنچه كه خدا در قرآن نازل كرده، حكم كنم، چرا كه من آگاهتر از شما به همه ى قرآن از ناسخ و منسوخ و تأويل، و محكم و متشابه، و حلال و حرام قرآن مى باشم. عمر گفت: اين قرآن را با خودت ببر، تا نه آن از تو جدا گردد و نه تو از آن جدا شوى، ما نيازى نه به آن قرآن جمع آورى شده بوسيله ى تو داريم و نه به تو نيازمنديم. حضرت على (ع) قرآن را برداشت و به خانه ى خود بازگشت، و بر جايگاه نماز خود نشست و قرآن را در دامنش نهاد و آيات آن را مى خواند. و از چشمانش اشك مى ريخت.ملاقات با برادر
در اين وقت برادرش عقيل به حضور على (ع) آمد، على (ع) را گريان ديد، پرسيد: چرا گريه مى كنى؟ خداوند چشم هاى ترا نگرياند. حضرت على (ع) در پاسخ فرمود: برادرم! سوگند به خدا گريه ام در مورد قريش و طرفداران آنها است كه راه گمراهى را پيمودند و از حق روى برتافتند، و به فساد و جهالت خود بازگشتند، و به وادى اختلاف و نفاق و در بيابان سرگردانى افتادند، و براى جنگيدن با من همدست شدند، چنانكه قبلاً براى جنگيدن با رسول خدا (ص) همدست گشتند، خداوند آنها را به مجازات برساند كه رشته ى قرابت با مرا پاره كردند و حاكميّت پسر عمويم پيامبر (ص) را از دست ما بيرون بردند، آنگاه بلند گريه كرد و فرمود: اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ، و اين اشعار را به عنوان تمثيل خواند:
فَاِنْ تَسئَلِينِى كَيْفَ اَنْتَ فَاِنَّنِى
يَعِزُّ عَلَىَّ اَنْ تَرى بِى كَآبَة
فَيَشْمُتُ عادٌ اَو يساءُ حَبِيبٌ
صَبُورٌ عَلى رَيْبِ الزَّمانِ صَلِيبُ
فَيَشْمُتُ عادٌ اَو يساءُ حَبِيبٌ
فَيَشْمُتُ عادٌ اَو يساءُ حَبِيبٌ