گفتار جالب استادِ ابن ابى الحديد!! - رنج ها و فریادهای فاطمه (س) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رنج ها و فریادهای فاطمه (س) - نسخه متنی

عباس قمی؛ مترجم: محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

را خيره كرده و جواهراتش آنها را گول زده بود.

اَما وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ، وَ بَرَءَ النَّسَمَةَ، لَوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ وَ قِيامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النّاصِرِ وَ مَا اَخَذ اللَّهُ عَلَى الْعُلَماءِ وَ اَلّا يُقارُّوا عَلى كِظَّةِ ظالِمٍ وَ لا سَغَبِ مَظْلُومٍ لَاَلْقَيْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها... :

«آگاه باشيد به خداوندى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، اگر نه اين بود كه جمعيّت بسيارى گرداگردم را گرفته و بياريم برخاسته اند، و از اين جهت اتمام حجّت شده است، و اگر نبود عهد و مسؤليّتى كه خداوند از علماء و دانشمندان (هر جامعه) گرفته كه در برابر شمكخوارى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان سكوت ننمايند، من مهار شتر خلافت را رها مى ساختم و از آن صرف نظر مى نمودم، و آخرش را با جام آغازش سيراب مى نمودم، آنگاه به خوبى درمى يافتيد كه دنياى شما در نظر من بى ارزشتر از آبى است كه از بينى بز ماده بيرون مى آيد».

در اين هنگام، مردى از مردم عراق برخاست و نامه اى به دست امام على (ع) داد (كه برخى گويند، سؤالاتى در آن نوشته بود و پاسخ آن را مطالبه كرد) آن حضرت همچنان به آن نامه نگاه مى كرد، وقتى كه آن را تا آخر خواند خاموش شد، ابن عبّاس به آن حضرت عرض كرد:

«چه خوب بود سخن را از آنجا كه رها كردى، ادامه مى دادى؟!» ولى امام در پاسخ او فرمود:

هَيْهاتَ يَابْنَ عَبّاسٍ! تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ، ثُمَّ قَرَّتْ. :

«هَيْهات اى پسر عبّاس! اين شقشقه شترى (كه همچون جگر سفيد از دهانش بيرون مى آيد و او در گلو صدا مى كند) بود كه بيرون آمد و سپس در جاى خود قرار گرفت (كنايه از اينكه شعله ى آتش جانگاه درددل بود كه زبانه كشيد و سپس فرونشست).

ابن عباس مى گويد: «سوگند به خدا من هيچگاه بر سخنى مانند اين گفتار، تأسّف نخوردم كه امام تا آنجا كه خواسته بود، نتوانست ادامه سخن بدهد.

گفتار جالب استادِ ابن ابى الحديد!!

عالم معروف اهل تسنّن، ابن ابى الحديد مى گويد: منظور ابن عباس از سخن فوق
اين است كه استاد من ابوالخير مصدق پسر شبيب واسطى در سال 603 ه.ق، به من گفت: «من اين خطبه را بر استادم ابومحمد، عبداللَّه بن احمد معروف به «ابن خشاب» قرائت نمودم، وقتى كه به سخن ابن عباس رسيدم، استادم به من گفت: اگر من مى بودم به ابن عبّاس مى گفتم: «آيا چيزى در نزد على (ع) بوده كه آن را نگفته باشد تا تو اندوهگين گردى؟!» (او همه چيز را در اين خطبه افشا كرد). و َاللَّهِ ما رَجَعَ عَنِ الْاَوَّلِينَ وَ لاعَنِ الْآخِرِينَ. :

«سوگند به خدا چيزى از خلفاى اوّل و آخر باقى نگذاشت و همه را گفت!» [مترجم گويد: براستى كه سخن اين استاد، جالب و بجا است، چرا كه با تجزيه و تحليل خطبه ى شقشقيّه خطوط اصلى مطالب بطور خلاصه بيان گرديده و براى اتمام حجّت كافى است.]

درد دل كردن على براى ابن عباس

علّامه ى مجلسى (ره) در كتاب بحار از كشف اليقين از ابن عباس (پسر عموى على عليه السّلام) نقل مى كند كه گفت: من خشم على (ع) را تحت نظر مى گرفتم آن هنگام كه چيزى را بياد مى آورد، يا از خبرى هيجان زده مى شد، در يكى از روزها، يكى از پيروانش در شام نامه اى براى آن حضرت نوشت، در آن نامه آمده بود كه: عمروعاص، عتبة بن ابى سفيان، وليد بن عقبه و مروان در نزد معاويه اجتماع كرده و سخن از امير مؤمنان على (ع) به ميان آورده و از او انتقاد كرده اند، و به زبان مردم انداخته اند كه على (ع) اصحاب پيامبر (ص) را (با كشتار خود) كم مى كند، و هر كدام از آنها هر عيبى را كه خود به آن سزاوارترند به على (ع) نسبت داده اند».

اين نامه وقتى به آن حضرت رسيده بود كه به سپاه خود فرمان داده بود كه به اردوگاه «نُخَيْلَه» بروند، و در آنجا منتظر بمانند تا آن حضرت به آنها بپيوندد (و از آنجا روانه ى جبهه ى صفّين كه جنگ بر ضدّ معاويه بود حركت نمايند).

امّا اصحاب، سستى كرده وارد كوفه شدند، و على (ع) را تنها گذاشتند.

اين جريان، امير مؤمنان را بسيار ناراحت كرد، خبر آن منتشر گرديد، من وقتى به آن آگاه شدم، شبانه به درِ خانه ى امام على (ع) رفتم، با قنبر خادم آن حضرت ملاقات نمودم، به او گفتم: خبر امير مؤمنان چه بوده است؟

قنبر گفت: آن حضرت در خواب است. و لى آن حضرت سخن قنبر را شنيد و فرمود: كيست؟

قنبر گفت: اى امير مؤمنان! ابن عباس است (يا ابن عباس خودش گفت: من هستم) ابن عباس مى گويد: امام اجازه ى ورود داد، وارد شدم ديدم آن حضرت در گوشه اى از بستر خود نشسته، خود را به جامه اى پيچيده است، بسيار ناراحت به نظر مى رسيد، عرض كردم: «امشب شما را مى نگرم در حال خاصّى هستى اى امير مؤمنان!» (چرا نمى خوابى؟)

فرمود: اى پسر عباس، واى بر تو، چشم در خواب است ولى قلب مشغول است، قلب تو پادشاه ساير اعضاء تو است، وقتى كه دل نگران شد، خواب از او ربوده مى شود، اكنون كه مرا مى بينى از اوّل شب تا حال در فكر فرورفته ام، فكر در مورد آنچه كه گذشته كه چگونه در آغاز (بعد از رحلت پيامبر (ص)) امّت، پيمان خود را شكستند، و نقض عهد بر آنها (با سوء اختيارشان) مقدّر گرديد، رسول خدا (ص) در زمان حياتش به اصحاب خود امر كرد (آنان كه به آنها امر نمود) تا بر من به عنوان امير مؤمنان سلام كنند (و اين جريان در غدير واقع شد) من بعد از رحلت آن حضرت كوشش داشتم كه چنين باشم، اى پسر عباس! من بهترين مردم و نزديكترين آنها به آنها بعد از رحلت پيامبر (ص) هستم، ولى دلبستگى مردم به دنيا و رياست، امورى را روى هم آورده كه برگشته اند و دلهايشان را از جانب من برگردانيده اند، و از من اطاعت نمى كنند.

مؤلّف گويد: آن حضرت در اين سخن به شكايت از متجاوزين پرداخت، تا گفتارش به اينجا رسيد: اى پسر عباس! اكنون كار من به اينجا رسيده كه پسر هند جگرخوار (معاويه) و عمروعاص و عتبه و وليد و مروان و پيروان آنها را با من در يك رديف قلمداد نموده اند، بنابراين من تا كى در ترديد بسر برم و بنگرم كه امر خلافت و وراثت پيامبر (ص) در دنيا به دست چنين كسانى است كه خود را رئيس مردم مى دانند، و مردم از آنها اطاعت مى نمايند، و آن رؤساء از اولياء خدا عيبجوئى مى كنند، و نسبتهاى ناروا به دوستان خدا مى دهند، و با دروغسازى و كينه توزى ديرينه، دشمنى خود را نسبت به آنها آشكار مى سازند، اصحاب و ياران محمّد (ص) كه حافظين و نگهداران اسرار او هستند به خوبى مى دانند كه عموم دشمنان من، در مخالفت با من از
شيطان اطاعت نمودند، و مردم را نسبت به من بى اعتنا كردند، و از هوسهاى نفسانى پيروى نموده و آخرت خود را تباه ساخته اند، بى نياز مطلق، خدا است، و اوست توفيق بخش به راه هدايت و درست.

اى پسر عبّاس! واى بر كسى كه به من ستم كرد و حقّ مرا از من بازداشت، و مقام عظيم مرا از من ربود، آنان كجا بودند آن هنگام كه من در كودكى كه هنوز نماز بر من واجب نشده بود، با رسول خدا (ص) نماز خواندم، در حالى كه آنها «بتها» را مى پرستيدند و از فرمان خدا سرپيچى مى نمودند، و افروزنده ى آتش دوزخ بودند، پس وقتى كه هنگام روى برگرداندن (از كفر) و برتافتن روها نزديك شد، از روى اكراه قبول اسلام كردند، ولى باطن آنها آميخته با كفر و نفاق بود، به طمع اينكه نور خدا را خاموش كنند، در انتظار رحلت رسول خدا (ص) بودند، و براى پايان يافتن دعوت آن حضرت دقيقه شمارى مى كردند، حرص و كينه آنها به جائى رسيد كه خواستند رسول خدا (ص) را (در مكّه) بكشند، و در «دارالنّدوه» مركز اجتماع خود براى قتل پيامبر (ص) به مشورت پرداختند.

خداوند در اين باره (در آيه 54 آل عمران) مى فرمايد: و َ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ، وَاللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ. :

«دشمنان براى نابودى اسلام نقشه كشيدند، و خداوند (نيز) چاره جوئى كرد، و خداوند بهترين چاره جويان است». و نيز مى فرمايد:

يُرِيدُونَ اَنْ يَطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِاَفْواهِهِمْ وَ يَأْبى اللَّهُ اِلّا اَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ. :

«آنها مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند، ولى خدا جز اين نمى خواهد كه نور خود را كامل كند، هر چند كافران كراهت داشته باشند».

اى پسر عبّاس! پيامبر (ص) در زمان حيات خود، آنان را به وحى خدا دعوت كرد، و به آنها دستور داد كه با من مُوالات و دوستى داشته باشند، شيطان آنها را منحرف ساخت، با همان انگيزه اى كه با پدر ما حضرت آدم (ع) دشمنى نمود، به آدم (ع) حسادت ورزيد، و همين حسد به ولى خدا، او را مطرود درگاه خدا ساخت و تا ابد به لعن الهى گرفتار گشت، حسادت قريش نسبت به من، بخواست خدا هيچگونه زيانى به من نمى رساند:

اى پسر عبّاس! هر كدام از اين افراد خواستند رئيس و مُطاع باشند و دنيا به آنها و بستگانشان روكند، هواى نفس و لذّت دلبستگى به دنيا، و پيروى مردم از آنها، آنان را بر آن داشت كه حق خدا داد مرا غصب نمايند، اگر ترس آن نداشتم كه ثِقْل اَصْغَر (اهل بيت و عترت پيامبر-ص) را پشت سر اندازند، و درخت علم را قطع نمايند، و شكوفه ى دنيا، و ريسمان استوار خدا، و دژ امين الهى و فرزند رسول خدا (ص) را نابود سازند، مرگ و ملاقات با خدا براى من از شربت آبى كه تشنه مى نوشد، لذيذتر بوده، و شيرين تر از خواب خواب آلود بود، ولى صبر كردم با اينكه اندوه جانكاه در سينه ام انباشته شده، و در ذهنم وساوس جايگزين شد.

فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ. :

«پس صبر جميل مى كنم، و از خداوند در برابر آنچه شما مى گوئيد يارى مى طلبم» (يوسف- 18). و از قديم به پيامبران ظلم شد، و اولياء خدا كشته شدند، و بزودى كافران مى دانند كه عاقبت نيك و خانه ى آخرت، از آن كيست [و َسيَعَلَمَْ الْكُفَّارُ لِمَنْ عُقْبَى الدَّارِ (رعد- 42).]

در اين هنگام صداى اذان بلند شد و منادى صدا زد: اَلصّلوةُ!.

حضرت على (ع) فرمود: اى پسر عبّاس!، فراموش مكن، براى من و خودت استغفار كن، خدا ما را كافى است و او نگهبان نيكوئى مى باشد، و هيچ قوّت و نيروئى جز قوّت و نيروى خداى بزرگ نيست.

ابن عباس مى گويد: از تمام شدن شب و قطع كلام امير مؤمنان على (ع) بسيار غمگين گشتم.

تصميم دوازده نفر براى اعتراض به ابوبكر

جماعتى از علماى شيعه در تأليفات خود [بعضى از دانشمندان اهل تسنّن مانند احمد بن محمد حنبلى طبرى نيز جريان اعتراض دوازده نفر را نقل كرده اند (تاريخ طبرى)- مترجم.] روايت كرده اند: هنگامى كه خلافت ابوبكر رسميّت يافت، دوازده مرد، آشكارا به ابوبكر اعتراض كردند، كه شش نفر آنها از مهاجران بودند، بنامهاى:

1- خالد بن سعيد بن عاص از بنى اميّه

2- سلمان فارسى

3- ابوذر غفارى

4- مقداد

5- عمّار ياسر

6- بريده ى اسلمى،


و شش نفر از انصار بودند كه عبارتند از:

1- ابوالهيثم بن تَيْهان

2- سهل بن حُنَيْف

3- عثمان بن حُنَيْف

4- خزيمة بن ثابت

5- اُبَىّ بن كعب

6- ابوايّوب انصارى.

و قتى كه ابوبكر در مسجد به بالاى منبر رفت، اين دوازده نفر با هم به مشورت پرداختند، بعضى از آنها گفتند: سوگند به خدا به سوى ابوبكر مى رويم و او را از بالاى منبر رسول خدا (ص) پائين مى آوريم، ديگران گفتند: «سوگند به خدا اگر چنين كنيد با دست خود، خود را به هلاكت افكنده ايد، با اينكه خداوند در قرآن مى فرمايد: وَ لا تُلْقُوا بِاَيْدِيكُمْ اِلَى التَّهْلُكَةِ: «و با دست خويش، خود را به هلاكت نيفكنيد» (بقره- 195)، خوب است برويم به محضر امير مؤمنان على (ع) و با او در اين باره مشورت و نظرخواهى كنيم.

نظرخواهى از على و گفتار آن حضرت

دوازده نفر مذكور به محضر امير مؤمنان على (ع) رسيدند و عرض كردند: «اى امير مؤمنان! تحقيقاً تو سزاوارترين و بهترين افراد به مقام رهبرى هستى، زيرا ما از رسول خدا (ص) شنيديم كه فرمود:

عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ، يَمِيلُ مَعَ الْحَقِّ كَيْفَ مالَ. :

«على با حق است و حق با على است، و هر جا حق بگردد، على همانجا مى گردد».

ما تصميم گرفته ايم، نزد ابوبكر برويم و او را از بالاى منبر رسول خدا (ص) به پائين آوريم، به حضور شما آمده ايم تا در اين باره با شما مشورت كنيم و نظر شما را بخواهيم و آنچه دستور دهى، همان را عمل كنيم.

امير مؤمنان على (ع) فرمود: اگر چنين كنيد، بين شما و آنها جنگى بروز مى كند، و شما همچون سرمه ى چشم يا نمك طعام (اندك) هستيد، امّت اجتماع كرده اند. سخن پيامبرشان را ترك نموده اند، و به خداوند دروغ بسته اند، من در اين باره با اهل بيت خودم مشورت كردم، آنها سفارش به سكوت كردند چرا كه به كينه توزى و دشمنى مخالفان نسبت به خدا و اهل بيت رسول خدا (ص) اطلاع داشتند.

آنها همان كينه هاى زمان جاهليت را تعقيب مى كنند و مى خواهند انتقام آن زمان را بكشند، تا اينكه فرمود:

«ولى نزد ابوبكر برويد، و آنچه را كه از پيامبر خود (در شأن من) شنيده ايد به او خبر دهيد، و او را از شبهه خارج سازيد تا اين موضوع، حجّت را بر ضدّ او نيرومندتر كند، و عقوبت او را هنگامى كه در پيشگاه خدا قرار مى گيرد رساتر نمايد، كه پيامبر خدا را نافرمانى كرده و با او مخالفت نموده است!».

آن دوازده نفر به مسجد رفتند و آن روز، روز جمعه (چهارمين روز رحلت رسول خدا (ص)) بود، اطراف منبر رسول خدا (ص) را احاطه نمودند. و قتى كه ابوبكر به منبر رفت، هر يك از آن دوازده نفر، سخنى را (به طور مستدل) به ابوبكر گفتند، و از حق و شأن على (ع) دفاع نمودند و گفتار پيامبر (ص) را در فضائل على (ع) بياد او آوردند، كه براى رعايت اختصار از ذكر آن سخنان، خوددارى شد. [اين گفتار در كتاب ناسخ التواريخ خلفا (چاپ رحلى) ص 32 تا 40 آمده است (مترجم).]

نخستين كسى كه با ابوبكر سخن گفت، خالد بن سعيد بن عاص بود، سپس بقيّه ى مهاجران، و بعد از آنها انصار، سخن گفتند.

روايت شده وقتى كه آنها از گفتار خود فارغ شدند، ابوبكر در بالاى منبر درمانده شد و جوابى خردپسند بر رد آنها نداد جز اينكه گفت: و َلّيْتُكُمْ وَلَسْتُ بِخَيْرِكُمْ، اَقِيلُونِى اَقِيلُونِى. :

«ولايت بر شما شايسته ى من نيست و من بهترين شما نيستم، بيعت خود را نسبت به من فسخ كنيد و بشكنيد».

عمر بن خطّاب فرياد زد انْزِلْ عَنْها يالُكَعْ...: «اى فرومايه! از منبر پائين بيا، وقتى كه تو قدرت پاسخگوئى به استدلالات قريش ندارى، چرا خود را در چنين مقامى قرار داده اى؟! سوگند به خدا تصميم گرفته ام تو را از اين مقام خلع كنم و آن را به «سالم» غلام آزاد شده ى حُذيفه بسپارم.

ابوبكر از منبر پائين آمد، سپس دست عمر را گرفت و او را به خانه ى خود برد، سه روز در خانه ماندند و به مسجد رسول خدا (ص) نرفتند.

كشمكش در چهارمين روز

چهارمين روز بيرون نيامدن ابوبكر و عمر از خانه ى خود بود كه «خالد بن وليد» همراه هزار مرد به در خانه ى ابوبكر آمدند و گفتند: «چرا در خانه نشسته ايد، سوگند به خدا بنى هاشم (در غياب شما) به مقام خلافت چشم دوخته اند».

از طرفى «سالم» غلام آزاد شده ى حذيفه با هزار مرد به آنجا آمد، و از سوى ديگر «معاذ» با هزار مرد آمدند، و تا «چهار هزار نفر» اجتماع كردند و شمشيرهاى خود را از غلاف بيرون كشيده بودند، در پيشاپيش آنها «عمر بن خطاب» بود، حركت كردند و ابوبكر را به مسجد آورده در مسجد توقف كردند.

عمر آغاز سخن كرد و گفت: «اى اصحاب على (ع) سوگند به خدا، اگر يكى از شما مانند ديروز سخن بگويد، آن عضو از بدنش را كه چشمانش در آن است از تنش جدا كنيم» (يعنى سرش را قطع نمائيم)

خالد بن سعيد برخاست و خطاب به عمر گفت: «اى پسر صحّاك حبشيّه! آيا به شمشيرها و بسيارى جمعيت خود ما را تهديد مى كنى؟، سوگند به خدا، شمشيرهاى ما تيزتر و جمعيّت ما از شما بيشتر است، هر چند از نظر ظاهر و تعداد، اندك هستيم ولى چون حجت خدا با ما است، بيشتر مى باشيم، سوگند به خدا اگر اطاعت از امام خود (على عليه السلام) را مقدم تر نمى دانستيم. بدون توجه به فرمان او شمشير مى كشيديم و در راه خدا با شما جهاد مى كرديم تا حق خود را گرفته و اداى وظيفه نموده باشيم».

حضرت على (ع) به خالد بن سعيد فرمود: «خداوند مقام (و دفاع) تو را شناخت، و پاداش سعى تو را پذيرفت، بنشين»، خالد نشست.

گفتار سلمان و درگيرى شديد

در اين هنگام سلمان برخاست و گفت: «اَللَّه اَكْبَرُ، اللَّه اَكْبَرُ!!» با دو گوشم از رسول خدا (ص) شنيدم، و اگر نشنيده باشم هر دو گوشم كَر باد، فرمود: «هنگامى فرارسد كه برادر و پسر عمويم با جماعتى از اصحابش در مسجد بنشينند، آنگاه گروهى از كلبهاى دوزخ به اطراف او بيايند تا او و اصحابش را بكشند!

اكنون من ترديدى ندارم آن كه پيامبر (ص) فرمود شما هستيد كه قصد كشتن على (ع) و اصحابش را داريد».

عمر وقتى كه اين گفتار را شنيد، سخت خشمگين شد و برجهيد و به سلمان حمله كرد، بى درنگ امير مؤمنان على (ع) برخاست و دست انداخت و لباس عمر را گرفت و او را فشار داد و به زمين كشيد و فرمود:

يَابْنَ الصَّحّاكِ الْحَبَشِيَّةِ لَوْلا كِتابٌ مِنَ اللَّه سَبَقَ، وَ عَهْدٌ مِنْ رِسُولِ اللَّهِ تَقَدَمَ، لَاَرَيْتُكَ اَيُّنا اَضْعَفُ ناصِراً وَ اَقَلُّ عَدَداً. :

«اى پسر صحّاك حبشيّه! اگر حكم خدا و عهد رسول خدا (ص) بر اين موضوع، مقدّم نشده بود، اكنون به تو مى فهماندم كه كداميك از ما از نظر قوّت و لشگر، پيروز هست، و كدام مغلوب مى باشد؟».

سپس على (ع) به اصحاب خود رو كرد و فرمود: «برخيزيد و برويد، خداوند شما را رحمت كند، سوگند به خدا ديگر وارد مسجد نمى شوم مگر همچون برادرانم موسى و هارون (ع)، كه بنى اسرائيل به موسى (ع) گفتند:

فَاذْهَبْ اَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا اِنَّا هيهُنا قاعِدوُنَ. :

«تو و پروردگارت برويد و با آنها (عمالقه) بجنگيد، ما همينجا نشسته ايم» [مائده- 24.]

سوگند به خدا وارد مسجد نمى شوم مگر براى زيارت (قبر) رسول خدا، يا براى قضاوت در احكام خدا، زيرا حجّت خداوند را كه رسول خدا (ص) آن را برپا داشت، جايز نيست تعطيل كرد و مردم را در تنگناى حيرت و سرگردانى گذاشت.

سخنرانى امير مؤمنان على

محدّث بزرگ شيخ كُلَيْنى (متوفى 328 ه.ق) از ابوهيثم بن تيهان نقل مى كند روزى امير مؤمنان على (ع) در مدينه (در مسجد)، براى مردم چنين سخنرانى كرد: پس از حمد و ثنا و... فرمود: «آگاه باشيد! سوگند به خداوندى كه دانه را شكافت، و انسان را آفريد، اگر شما علم و كمال را از معدنش بدست مى آورديد، و آب را هنگامى كه صاف و گوارا است مى آشاميديد، و نيكى را از جاى خود ذخيره مى نموديد و طريق را از راه روشنش مى گرفتيد، و حق را در جادّه ى خود مى پيموديد، راههاى نجات بر شما روشن مى شد و نشانه هاى حق آشكار مى گشت و آئين اسلام براى شما درخشان مى گرديد، آنگاه از نعمتهاى خدا بطور فراوان بهره مند مى شويد و هرگز خانواده اى از شما مسلمين، دستخوش فقر و ظلم نمى شد و حتى كفّار ذمّى در امان بودند. و لى شما راه ستمگران را پيموديد، و دنياى شما با آنهمه وسعت بر شما تاريك گرديد، و درهاى علم و كمال بر روى شما بسته شد، پس بر طبق هوسهاى خود سخن گفتيد، و در دين خود اختلاف كرديد، و در دين خدا بدون آگاهى، فتوا داديد، و از گمراهان پيروى نموديد كه شما را گمراه ساختند، پيشوايان راستين را ترك كرديد، آنها نيز شما را به خودتان واگذاشتند، صبح كرديد كه طبق هوسهاى خود حكم مى كنيد، وقتى مسائلى پيش مى آيد، از اهل ذكر (اهل بيت عليهم السلام) سؤال مى كنيد، و وقتى به شما فتوا مى دهيم، مى گوئيد: علم همين است (اين گونه به برترى ما در علم و كمال اقرار مى كنيد) ولى اين اقرار چه سودى به حال شما دارد وقتى كه در ميدان عمل از آنها پيروى مى كنيد، بلكه با آنها مخالفت نموده و دستور آنها را پشت سر خود مى افكنيد:

آرام باشيد! كه به زودى كشته ى خود را درو مى كنيد، و كيفر اعمال خودتان را درمى يابيد!.

سوگند به خداوندى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، شما به خوبى مى دانيد كه من صاحب و رهبر شما هستم و منم آن كسى كه به پيروى از او تكليف شده ايد، منم عالم شما كه در پرتو علمش، راه نجات شما بدست مى آيد، منم وصى پيامبر شما و برگزيده ى پروردگار شما، و زبان نور شما، و آگاه به مصالح شما، و پس از اندك مدّتى آنچه وعده داده شده ايد (از عذاب الهى) بر شما فرود آيد، چنانكه بر امتهاى پيشين فرود آمد، و به زودى خداوند از شما مى پرسد كه امامان شما كيستند، شما با امامان خودتان محشور مى شويد، و به سوى خدا بازمى گرديد.

سوگند به خدا اگر من به اندازه ى ياران طالوت [«طالوت»، جوان نيرومند و صالحى بود كه از طرف اشموئيل پيامبر، مأموريت يافت تا به جنگ «جالوت» برود، او با نفرات اندك از بنى اسرائيل به جنگ «جالوت» رفتند و پيروز شدند، اين جريان در آيه 246 تا 252 سوره بقره آمده است، و به خاطر ذكر طالوت در خطبه ى فوق، اين خطبه به عنوان «خطبه ى طالوتيه» ناميده شده است (مترجم).] يا به اندازه ى تعداد جنگجويان مسلمان
بدر (كه 313 نفر بودند) ياور مى داشتم، و آنها دشمن شما بودند، به همراه آنها شما را با شمشير مى زدم تا به سوى حق و صدق بگرويد، كه اين شمشير زدن، براى مسدود كردن راه كفر و نفاق، بهتر است و گيرنده تر از رفق و مدارا مى باشد، خدايا بين ما به حق حكم كن، و تو بهترين حاكمان هستى».

ابوهيثم (روايت كننده) مى گويد: سپس امير مؤمنان على (ع) از مسجد بيرون آمد و مقدارى در بيابان راه رفت و در آنجا در حدود سى گوسفند ديد كه در آغلى (مكان خوابيدن گوسفندان) جاى داشتند، فرمود: و َاللَّهِ لَوْ اَنَّ لِى رِجالاً يَنْصِحُونَ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لِرَسُولِهِ بِعَدَدِ هذِهِ الشّياةِ لَاَذِلْتُ ابْنَ آكِلَةِ الذِّبَّانِ عَنْ مُلْكِهِ :

«سوگند به خدا كه اگر به تعداد اين گوسفندان، مردانى كه براى خدا و رسولش، خيرخواه مردم باشند، ياور مى داشتم، قطعاً اين فرزند خورنده ى مگسها را از سلطنتش خلع مى كردم». [روضة الكافى ط جديد ص 32.]

امتحان از ياران و عدم قبولى آنها

را وى مذكور مى گويد: وقتى كه على (ع) آن روز را به پايان رساند، سيصد و شصت مرد، با آن حضرت بيعت كردند كه تا پاى مرگ از او حمايت كنند، على (ع) (خواست آنها را امتحان كند كه آيا راست مى گويند، به آنها) فرمود: برويد، فردا با سرهاى تراشيده در محل «احجار الزّيت» (يكى از محله هاى داخل مدينه) نزد من بيائيد.

آنها رفتند، على (ع) خودش سرش را تراشيد و فرداى آن روز فرارسيد، آن حضرت به آن محل رفت و در انتظار آن 360 مرد نشست، ولى تنها پنج نفر با سرهاى تراشيده آمدند!!، نخست ابوذر آمد، بعد مقداد سپس حُذَيفة بن يمان، و پس از او عمّار ياسر، آمدند و در آخر، سلمان آمد، امام على (ع) دستهايش را به سوى آسمان بلند نمود و عرض كرد:

«خدايا! قوم، مرا تضعيف كردند، چنانكه بنى اسرائيل، هارون (برادر موسى) را تضعيف نمودند، خدايا تو به آنچه كه ما مى پوشيم يا آشكار مى كنيم آگاه هستى، و چيزى در زمين و آسمان بر تو پوشيده نيست، مرا مسلمان بميران! و مرا به صالحان

/ 21