شباهت كار على به پنج پيامبر - رنج ها و فریادهای فاطمه (س) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رنج ها و فریادهای فاطمه (س) - نسخه متنی

عباس قمی؛ مترجم: محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ثناى الهى فرمود:

اگر امامت در قريش قرار داده شده است، من سزاوارترين فرد به قريش هستم، و اگر در قريش قرار داده نشده پس انصار در ادّعاى خود باقى هستند.

شباهت كار على به پنج پيامبر

سپس على (ع) به خانه ى خود رفت و از مردم كناره گرفت، و بعد به پيروان خود فرمود: من به پنج پيغمبر در پنج مورد، اقتدا كرده ام (كار من شبيه كار آنها است):

1- از حضرت نوح (ع) آنجا كه به خدا عرض كرد:

رَبِّ اِنّىِ مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ: «پروردگارا من مغلوب اين قوم (طغيانگر) شده ام، انتقام مرا از آنها بگير (قمر- 10).

2- از حضرت ابراهيم (ع) آنجا كه به مشركان فرمود: وَ اَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّه «و از شما و آنچه غير از خدا مى خوانيد كناره گيرى مى كنم» (مريم- 48).

3- از حضرت لوط (ع) آنجا كه به قوم سركش خود فرمود: لُوْ اَنَّ لِى بِكُمْ قُوَّةً اَوْ آوِى اِلى رُكْنٍ شَديدٍ «اى كاش در برابر شما، قدرتى داشتم، يا تكيه گاه و پشتيبان محكمى در اختيار من بود» (هود- 80).

4- ازموسى (ع) كه به فرعونيان گفت: فَفَررْتُ مِنْكُمْ لَمّا خِفْتُكُمْ «پس از شما فرار كردم هنگامى كه از شما ترسيدم» (شعراء- 21).

5- و هارون (برادر موسى) كه به موسى (ع) گفت: اِنّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِى وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِى «مردم مرا تضعيف كردند و نزديك بود كه مرا بقتل رسانند» (اعراف- 150).

سپس به جمع آورى و تنظيم قرآن پرداخت و آن را در جامه اى پيچيد، و آن را بسته و مهر نمود و به مردم فرمود: «اين كتاب خدا است كه آن را طبق امر و وصيّت پيامبر (ص) همانگونه كه نازل شده است جمع آورى نموده ام.

بعضى از حاضران گفت: «قرآن را بگذار و برو».

فرمود: «رسول خدا (ص) به شما فرمود: من در ميان شما دو يادگار گرانمايه مى گذارم، كتاب خدا و عترت من، و اين دو از هم جدا نمى شوند تا اينكه در كنار حوض كوثر بر من وارد گردند» پس اگر سخن پيامبر (ص) را قبول داريد، مرا با قرآن بپذيريد، كه بر اساس دستورات قرآن بين شما حكم مى كنم.

قوم گفتند: «ما نيازى به تو و قرآن تو نداريم، اكنون آن قرآن را بردار و ببر و از آن جدا نشو».

حضرت على (ع) از قوم، روى گردانيد و به خانه اش رفت، و شيعيان او نيز خانه نشين شدند، زيرا رسول خدا (ص) از آنها پيمان گرفته بود كه چنين كنند. و لى آن قوم، دست نكشيدند، به خانه على (ع) هجوم آوردند و در خانه اش را سوزاندند و آن حضرت را با اجبار به سوى مسجد بردند، و فاطمه (س) را در كنار در خانه، در فشار قرار دادند بطورى كه فرزندش محسن، سقط گرديد.

به على (ع) گفتند: بيعت كن، او بيعت نكرد و گفت: بيعت نمى كنم، گفتند: اگر بيعت نكنى ترا مى كشيم.

فرمود: اگر مرا بكشيد، من بنده ى خدا و برادر رسول خدا (ص) هستم، دستش را باز كردند ولى آن حضرت دستش را بست، باز كردن دست او بر آنها سخت شد، در حالى كه دستش بسته بود، (دست ابوبكر را) بر دست او ماليدند.

دو معجزه ى تكان دهنده!

مسعودى در ادامه ى سخن مى گويد: سپس بعد از چند روز، حضرت على (ع) يكى از آن افراد (ابوبكر) را ديد و او را به ياد خدا آورد، و ايّام خدا را به ياد او انداخت، و به او فرمود: «آيا مى خواهى بين تو و پيامبر (ص) جمع كنم، تا ترا امر و نهى كند!».

او گفت: آرى، با هم به سوى مسجد قُبا رفتند، رسول خدا (ص) را به او نشان داد كه در مسجد نشسته بود، رسول خدا (ص) به او فرمود: «اى فلانى! اين گونه با من پيمان بسته اى كه امر رهبرى را به على (ع) واگذار كنى، امير مؤمنان، على (ع) است!».

او همراه على (ع) بازگشت، و تصميم گرفت كه امر خلافت را به على (ع) تسليم نمايد، ولى رفيقش نگذاشت! و گفت: اين سحرِ آشكار است و جادوى معروف بنى هاشم است مگر فراموش كرده اى كه من و تو در نزد ابن ابى كبشه پيامبر (ص) بوديم به دو درخت امر كرد، آنها بهم چسبيدند، و در پشت آن درختها قضاى حاجت كرد، سپس به آن درختها امر كرد و آنها از همديگر جدا شدند و به حال اول بازگشتند؟!!

اوّلى پاسخ داد اكنون كه تو اين جريان را به ياد من آوردى، من نيز به ياد جريان ديگرى افتادم و آن اينكه: من و او (پيامبر) در غار (صور) پنهان شده بودم، او دستش را به صورتم كشيد، سپس با پاى خود اشاره كرد، دريائى را به من نشان داد، سپس جعفر (طيّار) و اصحابش را به من نشان داد كه سوار بر كشتى هستند و در دريا سير مى كنند!

او از گفتار رفيقش، تحت تأثير قرار گرفت و از تصميم خود مبنى بر تسليم امر خلافت به على (ع) منصرف شد، سپس تصميم بر قتل على (ع) گرفتند و همديگر را به اين كار توصيّه نمودند و وعده به همديگر دادند، و خالد بن وليد را مأمور قتل كردند.

اسماء بنت عُميس از جريان آگاه شد و به امير مؤمنان على (ع) جريان را گزارش داد، به اين ترتيب كه كنيز اسماء به دستور او به سوى خانه ى على (ع) آمد و دو طرف در خانه را گرفت و اين آيه را بلند خواند:

اِنَّ الْمَلأَ يَاْتَمِرُونَ بِكَ لَيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ اِنّىِ لَكَ مِنَ النّاصِحينَ. :

«اين جمعيّت براى كشتنت به مشورت نشسته اند، فوراً از شهر خارج شو كه من از خيرخواهان توأم». [آيه ى فوق (قصص- 20) مربوط به مؤمن آل فرعون است كه مخفيانه به موسى (ع) ايمان آورد بود، و مخفيانه براى موسى (ع) پيام فرستاد كه از شهر بيرون برو كه فرعونيان تصميم كشتن ترا دارند، كنيز اسماء بنت عميس، با خواندن اين آيه، على (ع) را از جريان پشت پرده خبر داد.]

خالد، شمشير خود را زير لباسش پنهان كرد، و طرح قتل از اين قرار بود كه وقتى امام جماعتشان سلام نماز را داد، هماندم خالد برخيزد و على (ع) را در مسجد بكشد.

جنب و جوش خالد در نماز موجب شد كه مردم خيال كردند كه سهوى در نماز براى او پيش آمده است، ولى امام جماعت قبل از آخرين سلام نماز گفت: لا تَفْعَلَنَّ خالِدُ ما اَمَرْتُ بِهِ «اى خالد آنچه را كه به آن امر كردم، البتّه انجام مده! (كه شرح آن خاطرنشان مى شود)

غصب فدك

علّامه ابومنصور طبرسى (متوفّى 588 ه) در كتاب احتجاج، و على بن ابراهيم از امام صادق (ع) نقل مى كنند كه فرمود: هنگامى كه بيعت با ابوبكر پايان يافت و امر خلافت او بر مهاجران و انصار، استقرار گرفت و سامان يافت، ابوبكر مأمورين خود را به فدك [فدك، روستاى آباد و حاصلخيز در نزديك خيبر، در 140 كيلومترى مدينه بود كه آب فراوان و نخستان بسيار داشت، در سال هفتم هجرت هنگامى كه مسلمين همراه پيامبر (ص)، خيبر را فتح كردند، فدك بعد از خيبر يگانه نقطه ى اتكاء يهوديان در حجاز بود، يهوديان منطقه ى فدك بر اثر ترس و رعبى كه به دلشان افتاده بود، بدون جنگ تسليم پيامبر (ص) شدند و فدك را در اختيار آن حضرت گذاشتند، از آن پس فدك به عنوان ملك شخصى پيامبر (ص) به شمار مى رفت. و قتى كه آيه ى 26 سوره ى اسراء نازل شد كه: و َ آتِ ذوالْقُربى حَقَّةُ... «و حق نزديكان را بپرداز» طبق اسناد معتبر از كتب شيعه و سنّى، پيامبر (ص) فدك را به فاطمه (س) بخشيد (ميزان الاعتدال ج 2 ص 288- كنزالعمال ج 2 ص 158- مجمع البيان و درّالمنثور ذيل آيه 26 اسراء)- مترجم.] فرستاد تا نماينده ى فاطمه (س) را از سرزمين فدك اخراج نمايد، و اين دستور اجرا شد، اينك در اينجا در رابطه با فدك، به مطالب زير توجّه كنيد:

اعتراض فاطمه و گواهى شهود

هنگامى كه فاطمه (س) از دستور ابوبكر اطّلاع يافت نزد ابوبكر رفت و فرمود: «چرا مرا از ارثى كه پدرم رسول خدا (ص) برايم گذاشته بازمى دارى، و وكيل و نماينده ى مرا از فدك، خارج نموده اى؟! با اينكه رسول خدا (ص) آن را به فرمان خدا، ملك من نمود».

ابوبكر گفت: براى گفته هاى خودت شاهد بياور (كه رسول خدا فدك را ملك
خاص تو نموده است).

فاطمه (س) رفت و اُمّ اَيْمَنْ (از بانوان بسيار مورد احترام رسول خدا) را به عنوان شاهد نزد ابوبكر آورد.

اُمّ اَيْمَن به ابوبكر گفت: گواهى نمى دهم مگر اينكه (در مورد اعتبارى كه دارم) به گفته ى رسول خدا (ص) در شأن من، به تو استدلال كنم، ترا به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانى كه رسول خدا (ص) فرمود: اِنَّ اُمّ اَيْمَنٍ اِمْرأةٌ مِنْ اَهْلِ الْجَنَّةِ «اُمّ ايمن، بانوئى است كه البتّه از اهل بهشت است؟».

ابوبكر گفت: آرى مى دانم كه پيامبر (ص) چنين فرمود.

اُمّ ايمن گفت: گواهى مى دهم كه خداوند به رسول خدا (ص) اين آيه را وحى كرد: و َ آتِ ذَالْقُرْبى حَقَّهُ «و حق نزديكان را بپردازد» (اسراء- 26).

پيامبر (ص) پس از نزول اين آيه، و فرمان خدا، فدك را به فاطمه (س) واگذار نمود.

سپس حضرت على (ع) نزد ابوبكر آمد و عين اين مطلب را گواهى داد. براى ابوبكر ثابت شد كه فدك ملك شخصى فاطمه (س) است، بر همين اساس، نامه اى (قباله اى) در مورد ردّ فدك به فاطمه (س) نوشت و به فاطمه (س) داد.

عمر بن خطاب وقتى كه از جريان آگاه شد، با ابوبكر ملاقات كرد و گفت: اين نامه چيست؟

ابوبكر گفت: فاطمه (س) ادعا كرد كه فدك مال من است، و براى صدق ادّعاى خود اُمّ اَيْمَن و على (ع) را به عنوان شاهد و گواه آورد، و من بر اين اساس آن نامه را درباره ى ردّ فدك فاطمه (س) نوشتم و به او دادم.

عمر نزد فاطمه (س) رفت و آن نامه را گرفت و پاره پاره كرد و گفت: فدك فيى ء (ثروت بدست آمده بدون جنگ از دست كافران) است و مال همه ى مسلمين مى باشد. و «اوس بن حدثان» و «عايشه» و «حفصه» گواهى مى دهند (يا به قول اوس بن حدثان، عايشه و حفصه گواهى دادند) كه رسول خدا (ص) فرمود:

لِنَّا مَعاشِرَ الْاَنْبِياء لا نورِثُ، ما تَرَكْناهُ صَدَقةٌ. :

«ما گروه پيامبران، ارث نمى گذاريم، آنچه را گذاشته ايم صدقه (براى عموم) است». و در مورد شهود، على (ع) شوهر فاطمه (س) است و به نفع خود گواهى را استوار كرده (پس قبول نيست) امّا اُمّ اَيْمَن، بانوى درستكارى است، اگر شخص ديگرى با او گواهى دهند، به آن توجّه مى كنيم و نظر مى دهيم!!

فاطمه (س) در حالى كه سخت اندوهگين بود از نزد ابوبكر و عمر، دور شد.

گفتار مستدل على به ابوبكر

روز بعد حضرت على (ع) به مسجد نزد ابوبكر آمد، ديد مهاجران و انصار در اطراف ابوبكر حلقه زده اند، به ابوبكر فرمود:

چرا فاطمه (س) را از ملك موروثى، كه از پدرش به او ارث رسيده، ممنوع نموده اى؟ با توجّه به اينكه رسول اكرم (ص) در زمان حياتش، آن ملك را در اختيار فاطمه (س) گذارده است.

ابوبكر گفت: فدك، فيى ء (ملك بدست آمده و واگذارى كفّار) است و به همه ى مسلمين تعلّق دارد، اگر فاطمه (س) شاهد بياورد كه رسول خدا (ص) آن را ملك او كرده است، ما هم آن را به او واگذار مى كنيم، وگرنه او حقّى از آن ندارد.

حضرت على (ع) فرمود: اى ابوبكر! تو درباره ى ما برخلاف حكم خدا در حقّ مسلمانان، حكم مى كنى.

ابوبكر گفت: چنين نيست.

على (ع) فرمود: هرگاه ملكى در دست مسلمانى باشد و در اختيار او قرار گرفته باشد، و من ادعا كنم كه آن ملك مال من است، از چه كسى بَيِّنه (دو شاهد عادل) مى طلبى؟

ابوبكر گفت: از تو مطالبه ى بيّنه (دو شاهد عادل) مى كنم.

على (ع) فرمود: پس چرا از فاطمه (س) در مورد ملكى كه در اختيارش قرار گرفته (و صاحب «يَدْ» است مطالبه ى بيّنه مى كنى، با اينكه در زمان رسول خدا (ص) و بعد از او نيز، فدك در تحت اختيار فاطمه (س) بود، و تو از مسلمانان بر اساس قوانين قضاوت در مورد ملكى كه در دستشان است، مطالبه ى بيّنه (دو شاهد عادل) نمى كنى، آنگونه كه از من مطالبه ى بيّنه كردى، كه من ادّعاى ملكى كه در اختيار ديگرى است، نمودم.

ابوبكر در برابر اين استدلال، خاموش شد و سخن نگفت:

عمر گفت: اى على! اين سخنان را رها كن، كه ما نيروى استدلال در برابر تو را نداريم، اگر گواهان عادل آوردى، قبول مى كنيم وگرنه فدك مال همه ى مسلمين است، و تو و فاطمه (س) بر آن حق نداريد.

على (ع) بار ديگر خطاب به ابوبكر فرمود: آيا قرآن را خوانده اى؟

ابوبكر گفت: آرى.

على (ع) فرمود: به من خبر بده كه اين آيه (33 سوره ى احزاب) در شأن چه كسى نازل شده است.

اِنّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً. :

«خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملاً شما را پاك سازد».

آيا اين آيه در حق ما نازل شده يا در حقّ غير ما؟

ابوبكر گفت: در حقّ شما نازل شده است.

على (ع) فرمود: اگر (فرضاً) چند شاهد گواهى دهند كه فاطمه (س) (اَلْعِياذُ بِاللَّه) كار بدى كرده است، تو درباره ى فاطمه (س) چگونه رفتار مى كنى؟

ابوبكر گفت: «حد» الهى را بر او جارى مى سازم، چنانكه بر ساير زنان جارى مى كنم.

على (ع) فرمود: در اين صورت از كافران خواهى بود.

ابوبكر گفت: چرا؟

على (ع) به ابوبكر فرمود: زيرا گواهى خدا را در مورد پاكى فاطمه (طبق آيه ى فوق) رد كرده اى، و گواهى مردم را پذيرفته اى، چنانكه حكم خدا و حكم رسول خدا (ص) را رد كرده اى، آنجا كه رسول خدا (ص) به امر خدا، فدك را براى فاطمه (س) قرار داده، و فاطمه (س) در زمان حيات رسول خدا (ص) آن را تصرّف نموده است، اين قرارداد را رد مى كنى، ولى گواهى يك نفر اعرابى را كه بر پاشنه ى خود ادرار مى كند (مانند «اوس بن حدثان» كه گواهى داد پيامبر (ص) ارث نمى گذارد) را مى پذيرى و بر اين اساس، فدك را از فاطمه (س) گرفتى و گفتى فدك فَيْى ء همه ى مسلمين است، با اينكه رسول خدا (ص) فرمود:

اَلْبِيِّنَةُ عَلى مَنْ اِدَّعى وَ الْيَمِينُ عَلى مَنْ اِدَّعى عَلَيهِ. :

«گواهى آوردن بر كسى است كه ادّعا مى كند (يعنى بر مدّعى است) و سوگند ياد كردن بر كسى است كه ادعا بر او مى شود (يعنى بر منكر است)».

تو قول (و قانون) رسول خدا (ص) را رها كردى (و گواهى را از منكر خواستى نه از مدّعى).

در اين هنگام مردم با قيافه هاى خشمگين به همديگر نگاه مى كردند و سر و صدا بلند شد، بعضى گفتند: سوگند به خدا على (ع) راست مى گويد.

آنگاه على (ع) به خانه ى خود مراجعت نمود.

سپس فاطمه (س) به مسجد آمد و به طواف قبر پيامبر (ص) پرداخت و اشعارى مى خواند كه نخستين شعر آن اين است:



  • قَدْ كانَ بَعْدَكَ اَنْباء وهَنْبَثَةُ قَدْ كانَ بَعْدَكَ اَنْباء وهَنْبَثَةُ


  • لَوْ كُنْتَ شاهِدَها لَمْ تَكْثِرُ الْخَطْبِ. لَوْ كُنْتَ شاهِدَها لَمْ تَكْثِرُ الْخَطْبِ.


«اى پدر! بعد از تو اخبار و آشوبها برخاست كه اگر تو بودى و حضور داشتى، اختلاف زياد نمى شد». [احتجاج طبرسى ج 1 ص 120 تا 123.]

طرح توطئه براى قتل على

علّامه ى طبرسى در كتاب احتجاج پس از ذكر جريان فوق به نقل از امام صادق (ع) ادامه مى دهد كه امام صادق (ع) فرمود:

ابوبكر پس از احتجاج على (ع)، از مسجد به سوى خانه ى خود بازگشت، سپس براى عمر بن خطاب پيام فرستاد و او را طلبيد، عمر نزد ابوبكر آمد، و بين ابوبكر و عمر چنين گفتگو شد:

ابوبكر: ديدى كه گفتگوى ما با على (ع) امروز چگونه پايان يافت؟ اگر در روز ديگرى با او چنين برخوردى داشته باشيم، مسلماً امور ما متزلزل شده و اساس حكومت ما سست خواهد شد، رأى شما در اين خصوص چيست؟

عمر: نظر من اين است كه دستور قتل او را صادر كنيم.

ابوبكر: چگونه و توسّط چه كسى؟

عمر: خالد بن وليد [خالد بن وليد بن مغيره مخزومى در سال پنجم يا هفتم همراه عمروعاص به مدينه آمد و قبول اسلام كرد، او فردى هتّاك و بى باك بود، و در فتح مكّه از سرداران سپاه اسلام به شمار مى آمد، و از جنايات او اينكه مالك بن نويره را بعد از رحلت رسول خدا (ص) كشت كه قبلاً ذكر شد، ابوبكر او را حاكم شام كرد، و در زمان خلافت عمر، از آن مقام عزل شد، و سرانجام در همان زمان در سرزمين «حمص» از دنيا رفت (اسدالغابه ج 4)] مترجم. براى اين كار، مناسب است.

آنگاه آن دو نفر، به دنبال خالد فرستادند و خالد نزد آنها آمد، آنها به او گفتند: مى خواهيم ترا براى يك امر بزرگ مأمور كنيم!

خالد: اِحْمَلُونى عَلى ما شِئْتُمْ وَلَوْ عَلى قَتْلِ عَلِىّ بْنِ اَبِيطالِبٍ: «هر چه مى خواهيد مرا به آن تكليف كنيد، گرچه قتل على (ع) باشد آماده ام».

ابوبكر و عمر: نظر ما همين است.

خالد: هرگونه كه تصويب كنيد انجام مى دهم، چگونه او را بكشم؟

ابوبكر: در مسجد حاضر شو، و در نماز جماعت كنار على (ع) بنشين و با او نماز بخوان، وقتى كه من (كه امام جماعت هستم) سلام آخر نماز را دادم، برخيز و گردن على (ع) را بزن!

خالد: بسيار خوب، همين كار را انجام مى دهم ، اسماء دختر عُميس كه همسر ابوبكر بود (و در باطن از دوستان اهل بيت) اين سخن را شنيد، و به كنيز خود گفت: به خانه ى على و فاطمه (ع) برو و سلام مرا به آنها برسان و به على (ع) بگو:

اِنَّ الْمَلَأ يَأتَمِرُون بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فاخْرُجْ اِنِّى لَكَ مِنَ النَّاصحِينَ. :

«اين جمعيّت براى كشتنت به مشورت نشسته اند، فوراً از شهر بيرون برو كه من از خيرخواهان تو هستم» (قصص 20)

امير مؤمنان (ع) به كنيز فرمود: به اسماء بگو: اِنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يُرِيدوُنَ: «خداوند بين آنها و مقصودشان، مانع مى شود». يعنى آنها را بر اين كار موفق نخواهد كرد.

سپس على (ع) از خانه بيرون آمد و به قصد شركت در نماز جماعت به مسجد رفت و در صف نشست، و خالد بن وليد نيز آمد و در حالى كه شمشير همراهش بود در كنار
على (ع) نشست، نماز شروع شد هنگامى كه ابوبكر براى تشهد نماز نشست (گويا نماز صبح بود) از تصميم خود پشيمان شد و ترسيد كه فتنه و آشوبى رخ دهد با توجه به شناختى كه به على (ع) در مورد شجاعت و دلاورى او داشت، چنان مضطرب و پريشان شد و حيران بود كه آيا سلام نماز را بگويد يا نه؟ كه مردم گمان كردند او دستخوش سهو و اشتباه شده است، كه ناگهان متوجه خالد شد و گفت: لا تَفْعَلَنّ ما اَمَرْتُك: «آنچه را به تو دستور دادم، البته انجام نده». سپس گفت: اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّه وَ بَرَكاتُه.

امير مؤمنان على (ع) به خالد فرمود: چه دستورى به تو داده بود؟

خالد گفت: به من دستور داده بود كه گردنت را بزنم.

على (ع) فرمود: آيا اين دستور را اجرا مى كردى؟

خالد گفت: سوگند به خدا اگر او قبل از سلام نماز، مرا نهى نمى كرد ترا مى كشتم.

در اين هنگام على (ع) تكان سختى به خالد داد، به زمين خورد، مردم اطراف على (ع) را گرفتند كه خالد را رها كند، عمر گفت: به خداى كعبه خالد را مى كشد.

مردم به على (ع) عرض كردند: ترا به صاحب اين قبر (پيامبر) سوگند مى دهيم، خالد را رها كن، آنگاه حضرت، او را رها كرد. و از ابوذر غفارى نقل شده كه گفت: حضرت على (ع) گلوى خالد را با دو انگشت اشاره و وسطى، گرفت، آنچنان فشار داد كه خالد نعره كشيد، مردم ترسيدند و هر كس در فكر خود بود، و در اين هنگام خالد لباس خود را پليد كرد و پاهاى خود را به رها مى زد و هيچگونه سخنى نمى گفت:

ابوبكر به عمر گفت: اين است نتيجه ى مشورت واژگونه اى كه با تو كردم، گوئى حادثه ى امروز را مى ديدم، و از خدا شكر مى كنم كه ما را سلامت داشت.

هر كس كه نزديك مى شد تا خالد را از چنگ نيرومند على (ع) نجات دهد، نگاه تند على (ع) آنچنان او را وحشتزده مى كرد كه برمى گشت، ابوبكر عمر را نزد عبّاس (عموى پيامبر) فرستاد، عباس آمد و شفاعت كرد و على (ع) را سوگند داد و گفت: ترا به حق اين قبر (اشاره به قبر پيامبر) و صاحبش و به حق فرزندانت و به حق مادرشان ،

/ 21