دستور ابوبكر و بيعت با او - رنج ها و فریادهای فاطمه (س) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رنج ها و فریادهای فاطمه (س) - نسخه متنی

عباس قمی؛ مترجم: محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آنها (مهاجران) آنچه را كه گفتم و شنيديد، نپذيرفتند، سخن ما اين است كه: از ما يك نفر به عنوان رهبر، انتخاب شود، و از آنها نيز يك نفر انتخاب گردد.

در اين هنگام عمر بن خطّاب گفت: هيهات! هرگز دو شمشير در يك غلاف نگنجد، و هرگز عرب راضى نمى شود كه شما انصار رهبر آنها باشيد، در حالى كه پيامبر (ص) از قبيله ى غير از قبيله ى شما است، ولى عرب مانع اين نيست كه رهبر از قبيله اى باشد كه پيامبر (ص) از آن قبيله است، چه كسى است كه در مورد بدست گرفتن مقام رهبرى كه از آن پيامبر (ص) است با ما ستيز كند، با اينكه ما از دوستان پيامبر (ص) و از دودمان او هستيم.

در اين وقت باز «حُباب بن منذر» برخاست و گفت:

اى گروه انصار! تصميم خود را محكم حفظ كنيد و گفتار اين شخص (عمر) و اصحاب او را نپذيريد كه نصيب شما را از مقام رهبرى، ببرند پس اگر مخالفت كردند، آنها را از بلاد خود (مدينه) كوچ دهيد، چرا كه شما به مقام خلافت، سزاوارتريد، و اين بيرون كردن آنها از مدينه، به شمشير شما بستگى دارد، و مردم در اين امر با شما هماهنگ و استوار هستند، من در اين راستا مانند ستون محكم و خلل ناپذير ايستاده ام و همچون چوبى كه در خوابگاه شتران نصب كرده اند كه شتر بدن چركين خود را به آن بمالد (براى اصلاح امور) ايستادگى مى كنم، و همچون درخت خرما هستم كه تكيه بر ديوار يا ستون ديگر نموده است، من همچون شير، از كسى نمى هراسم و جگر شير دارم، سوگند به خدا اگر شما بخواهيد شاخ او (عمر) را برمى گردانم».

عمر بن خطاب گفت: در اين صورت خدا تو را خواهد كشت.

حباب گفت: خدا ترا مى كشد. [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 8 و 10.]

در اين هنگام، ابوعبيده ى جرّاح گفت: «اى گروه انصار! شما نخستين كسانى هستيد كه پيامبر (ص) را (در مدينه) يارى كرديد، اكنون نخستين نفر نباشيد كه (نظام اسلام را) تغيير و تبديل نمائيد.

بُشر بن سعد، پدر نعمان بن بشير برخاست و گفت: اى گروه انصار! آگاه باشيد كه محمد (ص) از دودمان قريش است، و خويشان او، به او نزديكترند، سوگند به خدا مرا نبينيد كه در مسأله ى رهبرى، با آنها مخالفت كنم.

دستور ابوبكر و بيعت با او

در اين هنگام، ابوبكر برخاست و گفت: اين عمر و ابوعبيده است، با يكى از اين دو نفر، هر كدام را كه مى خواهيد، بيعت كنيد.

عمر و ابوعبيده گفتند: سوگند به خدا در بدست گرفتن امر خلافت، بر تو پيش نمى گيريم، تو بهترين مهاجران هستى، تو جانشين رسول خدا (ص) در اقامه ى نماز هستى كه بهترين دستور دين است!! اكنون دست دراز كن تا با تو بيعت كنيم. و قتى كه ابوبكر، دستش را دراز كرد تا عمر و ابوعبيده با او بيعت كنند، بشير بن سعد بر آنها پيش گرفت و با ابوبكر بيعت كرد، حُباب بن منذر انصارى فرياد زد: «اى بشير! خاك بر سر تو باشد، بخل كردى كه پسر عمويت (سعد بن عُباده) امير شود؟!».

اسيد بن حضير رئيس دودمان اَوْس، به اصحاب خود رو كرد و گفت: «سوگند به خدا اگر شما با ابوبكر بيعت نكنيد، طايفه ى خزرج هميشه بر شما برترى خواهند يافت.

اصحاب اسيد برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند، در نتيجه «سعد بن عُباده» در اين راستا شكست خورد، و طايفه ى خزرج با او همدست نشدند.

در اين وقت، مردم از هر سو آمدند و با ابوبكر بيعت نمودند، و در اين بين سعد بن عُباده كه در بستر خود بيمار و نشسته بود، نزديك بود زير دست و پاى جمعيت قرار گيرد و صدا زد: مرا كشتيد!

عمر گفت: سعد را بكشيد، خدا او را بكشد. [اين مطلب در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 174 آمده است (مترجم).]

گفتگوى شديد سعد با عمر و بيعت نكردن سعد

در اين هنگام پسر سعد (قيس بن سعد) برجهيد و ريش عمر را گرفت و گفت: سوگند به خدا اى پسر صحّاك كه از جنگها مى گريزى و هراسان هستى ولى در ميان مردم و امن و امان چون شير هستى، اگر موئى از سر سعد را حركت دهى، بر
نمى گردى مگر اينكه صورتت را پر از زخم مى كنيم كه استخوانش پيدا شود.

ابوبكر به عمر گفت: آرام باشد، و مدارا كن كه مدارا بهتر و كارسازتر است.

سعد بن عُباده به عمر گفت: اى پسر صحّاك (كنيز حبشى كه جدّه ى عمر بود) سوگند به خدا كه اگر قدرت برخاستن داشتم و بيمار نبودم همانا تو و ابوبكر در كوچه هاى مدينه از من فريادى همچون فرياد شير مى شنيديد و از هيبت آن از مدينه بيرون مى رفتيد، و شما هر دو را به قومى ملحق مى نمودم كه شما در برابر آنها ذليل و تابع بوديد نه اينكه ديگران تابع شما باشند، اى دودمان خزرج، مرا از مكان آشوب برداريد.

آنها سعد را از بستر خود برداشتند و به خانه اش بردند.

بعداً ابوبكر براى سعد، پيام فرستاد كه مردم با من بيعت كردند، تو هم بيعت كن.

سعد گفت: سوگند به خدا با تو بيعت نمى كنم تا هر چه تير در تيردان خود دارم به سوى شما رها كنم، و سر نيزه ى خودم را از خون شما رنگين نمايم، و تا شمشير در دست من است با شما مى جنگم، و اين را بدان كه دستم براى جنگ با شما كوتاه نيست، و با خاندان و پيروانم با شما نبرد مى كنم، و سوگند به خدا اگر همه ى جن و انس جمع شوند و مرا براى بيعت با تو وادارند، با شما دو نفر گنهكار، بيعت نمى كنم تا با خداى خود ملاقات كنم، و حساب خود را با خدا در ميان گذارم.

سخن سعد را به ابوبكر گزارش دادند، عمر گفت: هيچ چاره اى نيست مگر اينكه او بيعت كند.

بشير بن سعد به عمر گفت: اى عمر! سعد به هيچ وجه بيعت نمى كند، تا در اين راه كشته شود، و اگر كشته شود دو طايفه ى اوس و خزرج با او كشته مى شوند، او را به حال خود بگذاريد، كه انزواى او به كار شما آسيبى نمى رساند.

عمر و همفكران او، سخن بشير را پذيرفتند و سعد را به حال خود واگذاردند.

سعد بن عُباده در نماز آنها شركت نمى كرد، و در نزاعها، قضاوت را نزد آنها نمى برد، و اگر يارانى مى يافت با آنها مى جنگيد، او در زمان خلافت ابوبكر، در همين حال بود و پس از ابوبكر، وقتى كه عمر بن خطاب زمام امور خلافت را بدست گرفت، سعد باز همان روش (اعتزال و عدم بيعت) را ادامه داد، و چون از روياروئى با عمر هراس داشت، از اين رو به سوى شام رفت، و پس از مدّتى در سرزمين حوران در
زمان خلافت عمر، از دنيا رفت، و با هيچيك از آنها بيعت نكرد، و علّت مرگش اين بود كه شبانه تيرى به او زدند، و او را كشتند، و اين پندار را شايع كردند و پنداشتند كه طايفه ى جن او را كشته است!!! [اين مطلب بطور مشروح در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 7 و 826 و قاموس الرّجال ج 4 ص 328 آمده است.]

داستان ساختگى ترور سعد از ناحيه جن ها

از بلاذرى (مورّخ معروف) نقل شده: عمر بن خطاب به خالد بن وليد و محمد بن مسلمه ى انصارى اشاره كرد كه سعد بن عُباده را بكشند، هر يك از آنها تيرى به سوى سعد رها كردند، و او بر اثر آن كشته شد، سپس در پندار مردم القاء كردند كه جنيان، سعد را كشتند، و اين شعر را به زبان مردم انداختند (كه جن ها گفتند:)



  • نَحْنُ قَتَلْنا سَيِّدَ الْخَزْرَجِ سَعْدَ بْنِ عُبادَهْ نَحْنُ قَتَلْنا سَيِّدَ الْخَزْرَجِ سَعْدَ بْنِ عُبادَهْ


  • فَرَمَيْناهُ بِسَهْمَيْنِ فَلَمْ يَخْطَا فُؤادَهُ فَرَمَيْناهُ بِسَهْمَيْنِ فَلَمْ يَخْطَا فُؤادَهُ


يعنى: «ما سعد بن عَباده، رئيس طايفه ى خزرج را كشتيم، و او را با دو تير، ترور كرديم، و آن تيرها در رسيدن به قلبش، خطا نرفتند و به قلب او اصابت كرد».

روايت ديگرى از ابن ابى الحديد درباره ى جريان سقيفه

ابن ابى الحديد (عالم معروف اهل تسنّن) به سند خود نقل مى كند: هنگامى كه پيامبر (ص) رحلت كرد، انصار در نزد «سعد بن عُباده» اجتماع نمودند، ابوبكر و عمر و ابوعبيده نزد آنها رفتند، حُباب بن منذر (از انصار) گفت: «مِنّا اَمِيرٌ وَ مِنْكُمْ اَمِيرٌ: «يك نفر از طرف ما امير باشد و يك نفر از طرف شما»، سوگند به خدا ما درباره ى مقام رهبرى، بخل و حسد نسبت به شما نداريم، ولى بيم آن داريم كه بعد از شما افراد ديگرى كه پدران و پسران و برادران آنها را كشته ايم، بر ما سلطه يابند و زمامداران ما شوند (مانند بنى اميّه).

ابن ابى الحديد مى گويد: اين روايت را براى ابوجعفر، يحيى بن محمّد علوى خواندم، گفت: «من فراست و هوش حُباب بن منذر را تصديق مى كنم، همانگونه كه او پيش بينى كرده بود، و از آن بيم داشت انجام گرفت، آن هنگام (كه يزيد بن معاويه
در واقعه ى خونين «حَرَّه»، كه در سال 63 هجرى در ماه ذيحجّه در مدينه واقع شد) انتقام خون مشركين را كه در جنگ بدر كشته شدند، از مسلمين انصار گرفت (اين كار توسط يزيد بن معاويه انجام شد، كه حباب بن منذر، بيم داشت چنين افرادى سركار آيند، و بيش از ده هزار نفر از مردم مسلمان مدينه قتل عام شدند).

سپس ابوجعفر يحيى بن علوى به من گفت: رسول خدا (ص) نيز از اين بيم داشت كه چنين ستمگرانى روى كار آيند و به اهل بيت و بستگان آن حضرت ستم كنند، زيرا رسول خدا (ص) خون مشركان را ريخت و مى دانست كه اگر دختر و فرزندان دخترش را، زير دست حاكمان جور قرار دهد، در خطر شديد قرار مى گيرند، از اين رو همواره دستور رهبرى بعد از خود را براى پسر عمويش (على عليه السّلام) ترسيم مى كرد، تا جان او و اهلبيتش حفظ گردند [البته، اين موضوع، يكى از امورى است كه موجب انتخاب على (ع) از ناحيه ى پيامبر (ص) گرديد، وگرنه امور بسيار ديگر مانند علم، پرهيزكارى و سابقه ى درخشان على (ع) و... نيز همين اقتضا را داشت (مترجم).] زيرا اگر عترت پيامبر (ص) زمام امور را بدست مى گرفتند، براى حفظ جان على (ع) و اهلبيتش نافع تر بودند تا اينكه زير دست حاكمان بيگانه قرار بگيرند، ولى قضا و قدر (و هوسهاى نفسانى حاكمان جور) با او مساعدت ننمودند، و جريان آنگونه برخلاف انجام شد، و كار فرزندان پيامبر (ص) به آنجا كشيد كه آگاه هستى.

گوشه هاى ديگر از حوادث و پى آمدهاى سقيفه

غايب بودن على و بنى هاشم از اجتماع سقيفه

عالم بزرگ، شيخ مفيد (متوفى 413 ه.ق) در كتاب ارشاد مى گويد: پس از رحلت پيامبر (ص)، امام على (ع) مشغول غسل دادن و كفن و دفن جسد مطهّر پيامبر (ص) بود، و بنى هاشم بخاطر مصيبت بزرگ رحلت پيامبر (ص) از مردم جدا بودند، قوم از فرصت استفاده كرده و به مسأله خلافت و تعيين خليفه پرداختند و سرانجام در غياب على (ع) و بنى هاشم، خلافت ابوبكر برقرار شد، آن گونه كه بين انصار، اختلاف افتاد، و جماعت آزادشدگان (در فتح مكّه) و آنانكه پيامبر (ص) براى تأليف قلوب، به آنها اجازه ى ورود به اسلام را داده بود از اينكه مسأله ى خلافت، چند روز تأخير بيفتد كراهت داشتند تا قبل از فراغت بنى هاشم، مسأله را تمام شده اعلام كنند، با ابوبكر بيعت كردند، زيرا او در مكان اجتماع (سقيفه) حاضر بود، و اسباب و لوازم كار او آنچنان آماده شده بود كه موضوع را مطابق مراد و مقصود او آسان نمود، كه شرح آن در اين كتاب نمى گنجد و در جاى ديگر شرح آن را مى نگاريم.

گفتار على

روايت شده: وقتى كه بيعت با ابوبكر به پايان رسيد، مردى به حضور امام على (ع) آمد، ديد آن حضرت بيلى در دست دارد و به هموار كردن قبر رسول خدا (ص) مشغول است، به آن حضرت عرض كرد: مردم با ابوبكر بيعت كردند، و جماعت انصار در قضيّه ى رهبرى، شكست خوردند، زيرا بين خود آنها اختلاف شد، و طُلَقا (آزادشدگان) سبقت گرفته و با اين مرد (ابوبكر) عقد بيعت نمودند، از بيم آنكه شما به آن، دست نيابيد.

حضرت على (ع) بيل را به زمين گذارد و دسته ى آن در دستش بود، چنين فرمود:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ الم. اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يُتْرَكُوا اَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ- اَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِئاتِ اَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ. :

«بنام خداوند بخشنده ى مهربان- الم- آيا مردم گماتن كردند كه به حال خود رها مى شوند، و آزمايش نخواهد شد؟- ما كسانى را كه پيش از آنها بودند آزموديم، بايد علم خدا در مورد كسانى كه راست مى گويند و كسانى كه دروغ مى گويند، تحقّق يابد- آيا كسانى كه اعمال بد بجا مى آورند، گمان كردند از حوزه ى قدرت ما بيرون خواهند رفت؟ چه داورى بدى مى كنند؟».

رد پيشنهاد ابوسفيان

ابوسيفيان به درِ خانه ى پيامبر (ص) آمده بود، على (ع) و عباس (عموى آنحضرت) به او نگاه مى كردند ببينند كه چه مى گويد، ابوسفيان اين اشعار را خواند:




  • بَنِى هاشِمٍ لا تَطْمَعُوا النّاسَ فِيكُمُ
    فَمَا الْاَمْرُ الّا فِيكُمُ وَ اِلَيْكُمُ
    اَبا حَسَنٍ فَاشْدُدْ بِها كَفَّ حازِمٍ
    فَاِنَّكَ بِالْاَمْرِ الَّذِى تُرْتَجى مَلِىّ



  • وَ لا سِيّماتَيْمِ بْنِ مُرَّةٍ اَوْ عَدِىّ
    وَ لَيْسَ لَها اِلّا اَبُوحَسَنٍ عَلِىّ
    فَاِنَّكَ بِالْاَمْرِ الَّذِى تُرْتَجى مَلِىّ
    فَاِنَّكَ بِالْاَمْرِ الَّذِى تُرْتَجى مَلِىّ



«اى دودمان بنى هاشم، ديگران را در مورد خلافت خودتان، به طمع نيندازيد، بخصوص طايفه تَيْم بن مرّه (ابوبكر) و طايفه عَدّى (عمر) را، امر خلافت از آن شما بنى هاشم است و به شما بازمى گردد، و آن مخصوص ابوالحسن على (ع) مى باشد، اى ابوالحسن! بوسيله ى خلافت، پنجه و پپشتكار خود را محكم و استوار كن، زيرا تو به امر خلافت كه اميد دارى، شايسته و سزاوار مى باشى».

سپس فرياد زد: اى بنى هاشم! اى فرزندان عبدمناف! آيا شما راضى مى شويد كه ابوفصيل پست پسر پست حاكم شما گردد، سوگند به خدا اگر بخواهيد، لشكر بسيار از سواره و پياده آماده سازم كه آنها را در تنگنا قرار دهند!!.

امير مؤمنان (ع) (كه از ماهيّت ناپاك ابوسفيان اطلاع داشت) به ابوسفيان فرمود: برگرد! كه سوگند به خدا آنچه را مى گوئى براى خدا نيست، تو هميشه در حال فريب و خدعه به اسلام و مسلمين هستى، و ما به تجهيز جنازه ى رسول اكرم (ص) بوديم، و هر
كسى به جزاى عمل خود مى رسد، خداوند ولّى و ياور رنج ديدگان است.

ابوسفيان (كه قصد سوئى داشت و مى خواست فرصت طلبى كند) مأيوس شد و از حضور على (ع) به سوى مسجد رفت، ديد بنى اميّه در مسجد اجتماع كرده اند، آنها را براى به دست گرفتن زمام خلافت تحريك كرد، ولى آنها از او پيروى نكردند، به اين ترتيب فتنه اى پديد آمده بود كه همه به آن مبتلا شده بودند، و دستاويزهاى بدى بود كه واقع شده بود، شيطان سلطه يافته بود و ستم پيشگان دست به دست هم داده بودند، ولى مؤمنان در اين راستا، پريشان و خوار شده بودند، اين است معنى باطنى سخن خدا كه مى فرمايد: و َ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خاصَّةً. :

«و از فتنه بپرهيزيد كه تنها به ستمكاران شما نمى رسد» (بلكه همه را فراخواهد گرفت) (سوره انفال آيه 25).

تحريكات شيطان صفت

عالم بزرگ شيخ اجل و اقدم، عبيداللَّه بن عبداللَّه اسد آبادى در كتاب «اَلْمُقْنِعُ فِى الْاِمامَةِ» مى گويد:

فصل: در اينجا به گوشه هائى از حادثه ى سقيفه مى پردازيم تا روشن گردد كه چگونه قوم تصميم گرفتند تا ولىّ امر و صاحب حق را از حقّ خود بازدارند:

مورّخين و سيره نويسان به اتّفاق نقل كرده اند: هنگامى كه رسول خدا (ص) رحلت كرد، امير مؤمنان على (ع) به تجهيز و غسل جسد مطهّر آنحضرت مشغول شد، مهاجران و انصار و غير آنها از قريش منتظر بودند تا ببينند از ناحيه ى امير مؤمنان على (ع) و بنى هاشم چه عكس العملى بروز مى كند، ابليس به صورت مغيرة بن شُعبه مرد لوچ طايفه ى ثقيف درآمد، و به آنها گفت: منتظر چه هستيد؟

گفتند: در انتظار اين هستيم كه كار بنى هاشم پايان يابد.

ابليس گفت: «برويد و كار را وسعت دهيد تا وسعت يابيد، سوگند به خدا اگر توقّف كنيد تا بنى هاشم از تجهيز جنازه ى رسول خدا (ص) فارغ گردند، تحت نفوذ آنها مى افتيد و كار خلافت همچون شيوه ى قيصرهاى روم و كسرى هاى ايران خواهد گرديد، از اين گذشته مدّتى قبل چند نفر از قريشيان طومارى نوشته اند و آن را نزد ابوعبيده ى
جرّاح، به امانت سپرده اند، و در آن ضامن و متعهّد شده اند كه اگر رسول خدا (ص) وفات كرد و يا كشته شد، از امامت بنى هاشم عدول كنند تا مقام نبوّت و خلافت در ميان آنها جمع نگردد».

سپس همين ابليس (مغيره) نزد انصار رفت و آنها را براى بدست گرفتن زمام حكومت، تحريك نمود، و كارهاى آنها را به نظرشان جلوه داد.

گروه انصار به سوى سقيفه ى بنى ساعده حركت كردند.

اخبار عجيب ابوذويب هذلى

عالم نامبرده (عبيداللَّه اسد آبادى) به سخن خود ادامه داده تا اينكه مى گويد: ابوالحسن بن زنجى لغوى از اهالى بصره در سال 433 ه.ق به من خبر داد... ابوذويب هذلى گفت: به ما (كه از مدينه دور بوديم) خبر رسيد كه رسول خدا (ص) در بستر بيمارى است، اين خبر ناگهانى ما را سخت نگران و پريشان نمود، شب بسيار سختى بر ما گذشت، بى تاب و ناراحت بوديم و من در خواب و خيالات آشفته غرق بودم تا هنگام سحر، ناگاه شنيدم هاتفى مى گويد:






  • خَطْبٌ جَلِيلٌ فُتَّ فِى الْاِسْلامِ
    قُبِضَ النَّبِىُّ مُحَمَّدٌ فَعُيُوننا
    تَذْرىِ الدُّمُوعَ عَلَيْهِ بِالْاَشْجانِ



  • بَيْنَ النَّخِيلِ وَ مَعْقَدِ الْاَصْنامِ
    تَذْرىِ الدُّمُوعَ عَلَيْهِ بِالْاَشْجانِ
    تَذْرىِ الدُّمُوعَ عَلَيْهِ بِالْاَشْجانِ



«حادثه ى بزرگى در اسلام رخنه نموده كه اسلام را از هم گسيخته، در بين نخيل و جايگاه بتها (يعنى در مدينه) رسول خدا (ص) رحلت كرد، چشمهاى ما در فاجعه ى مصيبت رحلت آن حضرت، اشك مى ريزد».

ابوذويب مى گويد: وحشت زده از خواب پريدم و به آسمان نگاه كردم چيزى جز ستاره ى معروف به «سعد ذابح» را نديدم، تفأل زدم و گفتم در ميان عرب ذبح و قتلى واقع مى شود، دانستم كه رسول خدا (ص) امشب رحلت نموده است، و يا از اين بيمارى، جان سالمى بدر نمى برد، برخاستم و بر شتر خود سوار شده و رهسپار مدينه شدم، همچنان حركت مى كردم تا صبح شد، به اطراف نگاه مى كردم تا چيزى ببينم و از روى آن فال بزنم، ناگهان در بيابان خارپشت نرى را ديدم كه مار كوچكى را صيد كرده و در دهان نگه داشته و آن مار مى جنبد، و آن خارپشت آن مار را مى جود، تا اينكه مار را خورد، من با خود تفأل زدم كه حادثه بزرگى رخ داده است، پيچيدن مار در
دهان خارپشت، بيانگر برگشتن و اعراض مردم از حقّ و قائم مقام رسول خدا (ص) است، سپس اين معنى به ذهنم آمد كه خورده شدن مار، حاكى از اين است كه مار خلافت خورده مى شود (و در دست بيگانه قرار مى گيرد).

با شتاب شترم را مى راندم تا به مدينه رسيدم، ديدم مردم مدينه غرق در عزا و گريه و ناله هستند، و همانند گريه ى حاجيان در هنگام شروع احرام مى گريند، از مردم پرسيدم: چه شده است؟

گفتند: رسول خدا (ص) رحلت نموده است، همين كه اين خبر را شنيدم به سوى مسجد رفتم، ديدم كسى در مسجد نيست، به در خانه پيامبر (ص) رفتم، ديدم در بسته است، و گفته شد آن حضرت از دنيا رفته، و جسد مطهّرش را پوشيده اند و تنها اهلبيتش در كنار جنازه اش براى غسل دادن بدن هستند.

پرسيدم: مردم به كجا رفته اند.

گفتند: مردم به سيقفه ى بنى ساعده نزد اجتماع انصار رفته اند، من خود را به سقيفه رساندم: ابوبكر، عمر، مغيره، ابوعبيده ى جرّاح و جماعتى از قريش را ديدم، و همچنين در ميان انصار، سعد بن دلهم و شعراى آنها از جمله رئيس شاعرانشان، حسّان بن ثابت را ديدم، با قريشيان و انصار درباره ى امر خلافت سخن به ميان آوردم، از هيچكدام سخن حقّى نشنيدم، پس با ابوبكر بيعت كردند...

بعداً ابوذويب به همان بيابانى كه از آنجا آمده بود، بازگشت، و در آنجا ماند تا در زمان خلافت عثمان از دنيا رفت.

اشعارى در مرثيّه ى سقيفه

و باز عالم نامبرده (عبيداللَّه اسد آبادى) نقل مى كند: نابغه ى جُعدى [قيس بن كعب معروف به نابغه يكى از شعراى زمان جاهليت بود، قبول اسلام كرد، و با سرودن اشعار، افتخار خود را از اينكه مسلمان است، ابزار مى نمود، او عمر طولانى كرد (سفينة البحار ج 2 ص 569)- مترجم.] از منزل خود خارج شد، و از وضع مردم پس از رحلت پيامبر (ص) سؤال كرد، عمران بن حصين به او (در مورد اجتماع سقيفه) گفت:



  • اِنْ كُنْتُ اَدْرِى فَعَلَىِّ بَدْنَةٌ اِنْ كُنْتُ اَدْرِى فَعَلَىِّ بَدْنَةٌ


  • مِنْ كَثْرَة التَّخْلِيطِ اِنّىِ مَنْ اَنَا مِنْ كَثْرَة التَّخْلِيطِ اِنّىِ مَنْ اَنَا


«اگر من خودم را در ميان آنهمه جمعيت و اختلاف و اختلاء مى شناختم يك

قربانى بر من لازم مى شد» (اوضاع اين چنين درهم و بلبشو بود) قيس بن صرمه گفت:

اَصْبَحَتِ الْاُمَّةُ فِى اَمْرٍ عَجَبٍ وَ الْمُلْكُ فِيهِمْ قَدْ غَدا لِمَنْ غَلَبَ

قَدْ قُلْتُ قَوْلاً صادِقاً غَيْرَ كَذِبٍ اِنَّ غَداً يُهْلَكُ اَعْلامُ الْعَرَبِ

[يعنى: امّت در جريان عجيبى قرار گرفت، و ملك و قدرت در دست كسى كه زورمند است، افتاد، سخن راستى گويم كه دروغ نيست و آن اينكه در آينده بزرگان عرب به هلاكت مى رسند.] .

نابغه گفت: حضرت ابوالحسن على (ع) چه مى كند؟

دو نفر به او گفتند: او به تجهيز جسد مطهّر رسول خدا (ص) اشتغال دارد؟ نابغه اين اشعار را خواند:





  • قُولا لِاَصْلَعِ هاشِمٍ اِنْ اَنْتُما
    و َ اِذاً قُرَيْشٌ بِالفِخارِ تساجَلَتْ
    و َ عَلَيْكَ سَلَّمتِ الْغَداةُ بِاِمْرَةٍ
    نَكَثَتْ بَنُوتَيمِ بْنِ مُرَّةٍ عَهْدَها
    و َ تَخاصَمَتْ يَوْمَ السَّقِيفَةِ وَ الَّذِى
    فِيهِ الْخِصام غَداً يَكُونُ خَصِيمُها



  • لا قَيْتُماهُ لَقَد حَلَلَتَ اوُرقَها
    كُنْتَ الْجَدِيرَ بِهِ وَ كُنْتَ زَعِيمَها
    لِلْمُؤْمِنِينَ فبما رَعَتْ تَسْلِيمُها
    فَتَبَوَّئَتْ نِيرانَها وَ جَحِيمَها
    فِيهِ الْخِصام غَداً يَكُونُ خَصِيمُها
    فِيهِ الْخِصام غَداً يَكُونُ خَصِيمُها



يعنى: به اين مرد اصلع (كه موى جلو سرش ريخته) از دودمان هاشم (يعنى على عليه السلام) بگوئيد: ريسمان تافته ى خلافت را گشودى (و از دست دادى) و آن زمان كه قريشيان، افتخار خود را بر قبائل ديگر تثبيت مى نمودند، تو به اين افتخار سزاوار هستى زيرا رئيس قريش مى باشى، ديروز بر تو به عنوان رئيس مؤمنان (در جريان غدير) سلام كردند، ولى به عهد خود وفا نكردند، پسران تيم بن مرّه (ابوبكر و...) پيمان شكنى كردند و مستحق آتش دوزخ شدند، آنها در سقيفه با تو مخالفت و دشمنى نمودند، او (على عليه السّلام) فرداى قيامت، دشمن آنها خواهد بود. و در همين روز سقيفه، نعمان بن زيد پرچمدار انصار، اشعار زيرا را مى خواند و براى غربت اسلام اشك مى ريخت، و از مخالفت مردم با پيامبر (ص) اظهار تأسّف مى نمود:




  • يا ناعِىَ الْاِسْلامَ قُمْ وَانْعِهِ
    ما لِقُرَيْشٍ لاعَلى كَعْبِها
    مِثْلُ عَلِىٍّ مَنْ خَفى اَمْرُهُ
    و َ لَيْسَ يُطْوى عَلَمٌ باهِرٌ
    حَتّى يَزِيلُوا صَدْعَ مَلْمُومَةٍ
    كَبْشُ قُرَيْشٍ فِى وَغاحَرْ
    و َ كاشِفُ الْكَرْبِ اِذا خَطْبَه
    كَبَّرَ لِلَّهِ وَ صَلّى وَ ما
    تَدْبِيرُهُمْ اَدُّوا اِلى ما اَتَوْا
    تَبّاً لَهُمْ يابِئْسَ ما دَبَّرُوا



  • قَدْماتَ عُرْفٌ وَ اَتى مُنْكَرُ
    مَنْ قُدِّموا الْيَوْمَ وَ مَنْ اُخِّرُوا
    عَلَيْهِمُ وَ الشَّمْسُ لا تَسْتُرُ
    سامٌ يَدُاللَّهِ لَهُ يَنْشِرُ
    وَالصَّدْعُ فِى الصَّخْرَةٍ لا يَجْبرُ
    بِها فارُوقُها صِدِّيقُها الْاَكْبَرُ
    اَعْيى عَلى وارِدِها المَصْدَرُ
    صَلّى ذَوُوا الْعَيْثِ وَ لا كَبَّرُوا
    تَبّاً لَهُمْ يابِئْسَ ما دَبَّرُوا
    تَبّاً لَهُمْ يابِئْسَ ما دَبَّرُوا



«اى خبر دهنده ى مرگ اسلام، برخيز و براى اسلام به سوك بنشين، چرا كه نيكى مرده و جاى آن را بدى گرفته است، نيست از براى قريش و طايفه ى كعب از كسانى كه مقدّم داشته اند، و نه آنكه را به تأخير انداخته اند همانند على (ع) كه شخصيّت آن حضرت بر آنها پوشيده نيست، چرا كه خورشيد وجود على (ع) قابل پوشش نيست، و همچنين پرچم ارجمند و بلند مرتبه اى كه دست خدا آن را به اهتزاز درمى آورد قابل پيچيده شدن نيست، تا شكاف بسته و زشتى را ببندند، با اينكه شكاف در سنگ خارا قابل جبران نيست (يعنى آنها مى خواهند با پوشاندن نور على (ع)، ظلمت خود را جبران كنند و هرگز توان چنين كارى را ندارند).

على (ع) قوچ (سردار) قريش در نبرد و جنگ است، و فاروق اعظم و صدّيق اكبر قريشيان مى باشد (او است كه جداكننده ى بين حق و باطل، و راستگو است) و او است كه برطرف كننده ى اندوه قريش است در آن هنگام پر اندوهى كه راه برگشت را بر واردين آن، مختل كند.

همان على (ع) كه در همه ى فراز و نشيبها، براى خدا تكبير گفت و نماز خواند، ولى صاحبان زيان رسان (منافقين) نه نماز مى خواندند و نه تكبير مى گفتند، صلاح انديشى (ظاهرى) آنها به اينجا كشيد كه خلافت را از او گرفتند، هلاكت باد بر آنها كه چه بد صلاح انديشى كردند!». و در همين روز سقيفه، عتبة بن ابى سفيان بن عبدالمطلب، اين اشعار را خواند:




  • وَ كانَ وَلِىُّ الْاَمْرِ مِنْ بَعْدِ اَحْمَدٍ
    و َصِىُّ رَسُولِ اللَّهِ حَقّاً وَصِهْرِهِ
    وَ اَوَّلُ مَنْ صَلّى وَ مَنْ لانَ جانِبُهُ



  • عَلِىٌّ وَ فِى كُلِّ الْمَواطِنِ صاحِبُهُ
    وَ اَوَّلُ مَنْ صَلّى وَ مَنْ لانَ جانِبُهُ
    وَ اَوَّلُ مَنْ صَلّى وَ مَنْ لانَ جانِبُهُ



يعنى: صاحب امر (رهبر) بعد از پيامبر (ص) حضرت على (ع) است كه در تمام

فراز و نشيبها و مكانها، ياور پيامبر (ص) بود، على بحق وصىّ رسول خدا (ص) و داماد او است، و نخستين كسى است كه با پيامبر (ص) نماز خواند، و جانب خود را نسبت به پيامبر (ص) نرم كرد (يعنى تسليم اسلام گرديد).

عباس عموى پيامبر (ص) در روز سقيفه اين اشعار را خواند:




  • عَجِبْتُ لِقَوْمٍ اَمِّرُوا غَيْرَ هاشِمٍ
    و َ لَيْسَ بِاَكْفاءٍ لَهُمْ فِى عَظِيمَةٍ
    وَ لا نُظَراءٍ فِى فِعالٍ وَ سُؤْدَدِ



  • عَلَى هاشِمٍ رَهْطِ النَّبِىِّ مُحَمَّدٍ
    وَ لا نُظَراءٍ فِى فِعالٍ وَ سُؤْدَدِ
    وَ لا نُظَراءٍ فِى فِعالٍ وَ سُؤْدَدِ



«تعجّب مى كنم از قومى كه غير بنى هاشم را امير بر بنى هاشم كردند، با اينكه بنى هاشم از حزب محمد (ص) هستند، و با اينكه غير بنى هاشم در عظمت مقام و كردار و سيادت، نظير و همتاى بنى هاشم نيستند».

عتبة بن ابى لهب اين اشعار را گفت:




  • تَوَلَّتْ بَنُوتَيْمٍ عَلى هاشِمٍ ظُلْماً
    و َ لَمْ يَحْفظُوا قُرْبى نَبِىٍّ قَرِيبَة
    وَ لَمْ يَنْفُسُوا فِيمَنْ تَوَلّاهُمْ عِلْماً



  • وَ ذادُوا عَلِيّاً عَنْ اَمارَتِهِ قِدَماً
    وَ لَمْ يَنْفُسُوا فِيمَنْ تَوَلّاهُمْ عِلْماً
    وَ لَمْ يَنْفُسُوا فِيمَنْ تَوَلّاهُمْ عِلْماً



«طايفه بنوتيم (ابوبكر) از روى ظلم، زمام امور خلافت را بدست گرفتند، و على (ع) را از مقام رهبرى كه از پيش براى او تعيين شده بر كنار زدند، و حرمت پيوند خويش و نزديكى على (ع) به پيامبر (ص) را رعايت نكردند. و در اين راستا به مقام علم (كه شرط اصلى رهبرى است) توجّه ننمودند».

عُبادة بن صامت، اين اشعار را گفت:




  • ما لِلرِّجالِ اَخَّرُوا عَلِيّاً
    اَلَيْسَ كانَ دُونَهُمْ وَصِيّاً
    اَلَيْسَ كانَ دُونَهُمْ وَصِيّاً



  • عَنْ رُتْبَةٍ كانَ لَها مَرْضِيّاً
    ( تا آخر . . . )
    اَلَيْسَ كانَ دُونَهُمْ وَصِيّاً



«چرا اين مردان، حضرت على (ع) را از مقامى كه شايسته ى او بود، به تأخير انداختند؟ آيا على (ع) نسبت به ديگران، اختصاص به اين مقام نداشت؟».

عبدالرحمن حنبل، هم سوگند دودمان بنى جمح، اين اشعار را گفت:




  • لَعَمْرِى لَئِنْ بايَعْتُمْ ذا حَفِيظَة
    عَفِيفاً عَنِ الْفَحْشاءِ اَبْيَضُ ماجِدٍ
    اَباحَسَنٍ فَارْضُوا بِهِ وَ تَبايَعُوا
    عليّاً وَصِىُّ الْمُصْطَفى وَ وَزِيرِهِ
    رَجَعْتُمْ اِلى نَهْجِ الْهُدى بَعْدَ زَيْغِكُمْ
    وَ كانَ اَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ بْنِ فاطِمٍ
    بِكُمْ اِنْ عَرى خَطْبٍ اَبَرُّو اَرْفَقا



  • عَلَى الدِّينِ مَعْرُوفُ الْعِفافِ مُوَفَّقا
    صَدُوقاً وَ لِلْجَبّارِ قِدْماً مُصَدِّقاً
    فَلَيْسَ كَمَنْ فِيه الِذِى الْعَيْبِ مُرْتَقا
    وَ اَوَّلُ مَنْ صَلّى الِذِى الْعَرْشِ وَاتَّقى
    وَ جَمَعْتُم مِنْ شَمْلِهِ ماتَمَزَّقا
    بِكُمْ اِنْ عَرى خَطْبٍ اَبَرُّو اَرْفَقا
    بِكُمْ اِنْ عَرى خَطْبٍ اَبَرُّو اَرْفَقا



«سوگند به جانم، سزاوار بود كه بيعت مى كرديد با على (ع) كه حافظ دين و معروف به عفّت و پاكدامنى، و به پاكى موفّق بوده و آقا و بزرگوار و راستگو، و سبقت گيرنده در ايمان به خدا است، همان ابوالحسن، به او راضى گرديد و با او بيعت كنيد كه مانند كسى نيست كه در وجود او براى عيب دار، مقام ارجمندى باشد، همان على (ع) كه وصى مصطفى (ص) و وزير او است، و نخستين فردى است كه براى خدا نماز خوانده و راه تقوى و پرهيزكارى را پيشه ى خود ساخت، در اين صورت (بيعت با على) شما بعد از انحراف به جادّه ى هدايت بازگشته، و آنچه را كه موجب پراكندگى شما و دريده شدن امور شما شده است، جمع مى نمائيد، على (ع) امير مؤمنان و پسر فاطمه ى بنت اسد است كه هنگام وارد شدن گرفتاريها، از همه بيشتر به شما نيكى و ارفاق مى كند».

زفر بن حارث بن حارث بن حذيفه انصارى اين اشعار را گفت:




  • فَحُوطُوا عَلِيّاً وَ انْصُروُهُ فَاِنَّهُ
    فَاِنْ تَخْذِلُوهُ وَ الْحَوادِثِ جُمَّةٌ
    فَلَيْسَ لَكُمْ فِى الْاَرْضِ مِنْ مُتَحَوِّلٍ



  • وَصِىُّ وَ فِى الْاِسْلامِ اَوَّلُ اَوَّلٍ
    فَلَيْسَ لَكُمْ فِى الْاَرْضِ مِنْ مُتَحَوِّلٍ
    فَلَيْسَ لَكُمْ فِى الْاَرْضِ مِنْ مُتَحَوِّلٍ



«اطراف على (ع) اجتماع كنيد و او را يارى نمائيد، زيرا او وصىّ رسول خدا (ص) است و نخستين است، پس اگر او را تنها بگذاريد، و سپس حوادث ناگوار انباشته گردد، در سراسر زمين براى شما كسى نيست، كه آن حوادث را برطرف سازد». و ابوسفيان، صخر بن حرب بن اميّه، اين اشعار را گفت:




  • بَنِى هاشِمٍ ما بالَ مِيراثُ اَحْمَدٍ؟
    اَعَبْدَ منافٍ كَيْفَ تَرْضُونَ ما اَرى
    فَدى لَكُمْ اُمّىِ اَثْبِتُوا وَثِقُوا بِنا
    مَتى كانَتِ الْاَحْسابُ تَغْدُوا بِبالِكُمْ
    يُحاذِى بِها تَيْمٌ عَدِيّاً وَ اَنْتُمُ
    اَحَقُّ وَ اَوْلى بِالْاُمُورِ الْاَوائِلِ



  • تَنَقَّلَ عَنْكُمْ فِى لَقِيطٍ وَ حابِلٍ
    وَ فِيكُمْ صُدُورُ الْمُرهَفاتِ الْاَواصِلِ
    وَ بِالنَّصْرِ مِنّا قَبْلَ فَوْتِ الْمَخاتِلِ
    مَتى قَرَنَتْ تَيْمٌ بِكُمْ فِى الْمَحافِلِ
    اَحَقُّ وَ اَوْلى بِالْاُمُورِ الْاَوائِلِ
    اَحَقُّ وَ اَوْلى بِالْاُمُورِ الْاَوائِلِ



«اى بنى هاشم! چرا ميراث احمد (ص) از شما انتقال يافت و در دست دودمان لقيط و طوايف ريسمان خوار قرار گرفت؟، اى دودمان عبدمناف! چگونه به آنچه را كه مى نگرم راضى مى شويد، با اينكه شخصيتهاى برجسته و برازنده در ميان شما

است؟ مادرم به قربان شما، در راه بدست گرفتن زمام امور، استوار باشيد و به ما و يارى ما اطمينان داشته باشيد، قبل از آنكه وقت فريب، از دست برود.

چه كسى از صاحبان مقام همسان شما است؟ و در چه وقتى قبيله ى بنى تيم در اجتماعات با شما قرين بوده اند؟ آرى دو طايفه ى تَيم و عدى با هم برابرى دارند ولى شما در امور مهم، سزاوارتر و بهتر از آنها هستيد». و نيز از نامبرده است:





  • وَ اَضْحَتْ قُرَيْشٌ بَعْدَ عِزٍّ وَ مَنْعَةٍ
    فَيا لَهْفَ نَفْسِى لِلَّذِى ظَفَرَتْ بِهِ
    وَ ما زالَ فِيها فائزٌ بِالرَّعائبِ



  • خُضُوعاً لِتَيْمٍ لا بِضَرْبِ الْقَواضِبِ
    وَ ما زالَ فِيها فائزٌ بِالرَّعائبِ
    وَ ما زالَ فِيها فائزٌ بِالرَّعائبِ



«قريش بعد از عزّت و مقام ارجمندى كه داشتند، روز كردند در حالى كه در برابر طائفه ى تَيْم، بدون ضربت شمشير، كوچكى كردند، و وااَسَفا از اين غلبه ى طايفه ى تَيْم در امر خلافت، كه آنها را همواره در ثروتها و عطايا، مغرور و پيروز كرده است». و خزيمة بن ثابت، در روز سقيفه، اين اشعار را گفت:




  • ما كُنْتُ اَحْسَبُ هذَا الْاَمْرُ مُنْتَقِلاً
    اَلَيْسَ اَوَّلُ مَنْ صَلّى بِقِبْلَتِكُمْ
    و َ آخِرُ النّاسِ عَهْداً بِالنَّبِىِّ وَ مَنْ
    ماذَا الَّذَىِ رَدَّكُمْ عَنْهُ فَنَعْرِفُهُ
    ها اِنَّ بَيْعَتِكُمْ مِنْ اَغْبَنِ الْغَبْنِ



  • عَنْ هاشِمٍ، ثُمَّ مِنْها عَنْ اَبِى حَسَنٍ
    وَ اَعْلَمُ النّاسِ بِالْقُرْآنِ وَالسُّنَنِ؟
    جِبْرِيلُ عَوْناً لَهُ فِى الْغُسْلِ وَالْكَفَنِ
    ها اِنَّ بَيْعَتِكُمْ مِنْ اَغْبَنِ الْغَبْنِ
    ها اِنَّ بَيْعَتِكُمْ مِنْ اَغْبَنِ الْغَبْنِ



«من گمان نمى بردم كه امر رهبرى از بنى هاشم، انتقال يابد و از ابوالحسن على (ع) گرفته شود، آيا على (ع) نخستين شخصى نبود كه به قبله ى شما نماز خواند؟، آيا او عالمترين مردم به قرآن و سنّت نبود؟، آيا او آخرين نفر نبود كه تا هنگام رحلت رسول خدا (ص) با آن حضرت بود، و جبرئيل او را در غسل دادن و كفن نمودن بدن پيامبر (ص) يارى مى كرد؟ چه كسى او را از مقام رهبرى كنار زد، تا ما آن كس را بشناسيم، بدانيد كه اين بيعت شما با ديگران، از زيانبارترين زيانها است». و بعضى اشعار فوق را به «عتبة بن ابى لهب» نسبت داده اند. و نيز از اشعار خزيمة بن ثابت خطاب به عايشه است:




  • اَعايِشُ خَلّىِ عن عَلِىٍّ وَ عَتْبِةِ
    و َصِىُّ رَسُولِ اللَّهِ مِنْ دوُنِ اَهْلِهِ
    وَ اَنْتَ عَلى ما كانَ مِن ذاك شاهِدةٌ



  • بِما لَيْسَ فِيهِ اِنَّما اَنْتِ والِدَةٌ
    وَ اَنْتَ عَلى ما كانَ مِن ذاك شاهِدةٌ
    وَ اَنْتَ عَلى ما كانَ مِن ذاك شاهِدةٌ



«اى عايشه! على (ع) را رها كن و از او به چيزى كه در او نيست عيبجوئى مكن ، تو فقط مادر هستى، على (ع) وصّى رسول خدا (ص) مى باشد نه ديگر از اهل بيت آن حضرت، و تو آگاهى كه پيامبر (ص) در ميان خاندانش، على (ع) را وصّى خود قرار داد».

نعمان بن عجلان انصارى، اشعار زير را كه در ضمن از عمروعاص، سرزنش مى كند، درباره ى سقيفه گفت:




  • وَ قُلْتُمْ حَرامٌ نَصْبَ سَعدٍ وَ نَصْبِكُمْ
    فَاَهْل اَبابَكْر لَها خَيْرُ قائمٍ
    فَكانَ هَواناً فى عَلِىٍّ وَ اِنَّهُ
    لَاَهْلٌ لَها يا عَمْر و مِنْ حَيْثُ لا تَدرِى



  • عَتِيقَ بْنِ عُمْرٍ وَ كانَ حِلّاً اَبابَكرِ
    وَ اِنَّ عَلِيَّاً كانَ اَجْدَرُ بِالْاَمْرِ
    لَاَهْلٌ لَها يا عَمْر و مِنْ حَيْثُ لا تَدرِى
    لَاَهْلٌ لَها يا عَمْر و مِنْ حَيْثُ لا تَدرِى



«و گفتيد نصب سعد بن عباده براى خلافت حرام است، ولى شما نصب عتيق پسر عمرو را كه ابابكر بود، حلال دانستيد، ابابكر را فردى شايسته و بهتر براى برپائى خلافت دانستيد با اينكه على (ع) سزاوارتر و شايسته تر به مقام رهبرى است. و اين سخن يكنوع توهين به على (ع) است، و تنها آن حضرت است كه شايستگى اين مقام را دارد، اى عمروعاص كه راه نادانى را مى پيمائى».

طرفدارى على از انصار و اشعار حسّان

عالم مذكور، صاحب كتاب «اَلْمُقنِعُ فِى الْاِمامَةِ» مى گويد: هنگامى كه خلافت ابوبكر استقرار يافت، و از سقيفه به خانه هاى كنار مسجد آمد، «عمروعاص» (به عنوان طرفدارى از ابوبكر) به سرزنش انصار پرداخت، و آنان را فرومايه و زبون خواند و تحقير كرد، او آنچه از عناد و كينه اى كه در زمان پيامبر (ص) نسبت به اسلام داشت، پنهان مى كرد، در اين هنگام از فرصت، سوء استفاده كرده و آن دشمنى ها را آشكار نمود، اين موضوع به اطّلاع امير مؤمنان (ع) رسيد، برخاست و وارد مسجد شد، و بالاى منبر رفت و فضائل انصار، و نزول آيات قرآن در شأن آنها را براى مسلمين بيان كرد، و فرمود: بر همه لازم است كه حق انصار را بشناسند و احترام آنها را حفظ كنند.

مردم به «حسّان بن ثابت» (شاعر معروف انصار) تأكيد كردند كه بايد فضائل على (ع) و سبقت او در اسلام را بيان كنى، و همچنين جماعت انصار از مخالفت خود با على (ع) در سقيفه، اظهار پشيمانى نمودند، آنگاه حسّان بن ثابت اشعار زير را سرود:




  • جَزَى اللَّهُ خَيْراً وَ الْجزاءُ بِكَفِّهِ
    سَبَقْتَ قُرَيْشاً بِالَّذِى اَنْتَ اَهْلُهُ
    تَمَنَّتْ رجالٌ مِنْ قُرَيْشٍ اَعِزَّةَ
    و َ اَنْتَ مِنَ الْإسْلامِ فِى كُلِّ مَوْطِنٍ
    غَضَبْتَ لَنا اِذْ كانَ عَمْروٌ بِخُطْبَةٍ
    و َ كُنْتَ الْمُرَجّى مِنْ لَوِىّ بْنِ غالِبٍ
    حَفِظْتَ رَسُولَ اللَّهِ فِينا وَ اَهْلَهُ
    اَلَسْتَ اَخاهُ فِى الْهُدى وَ وَصِيِّهِ
    فَحَقِّكَ ما دامَتْ بِنَجْدٍ وَ شِيحَةٍ
    عَظِيمُ عَلَيْنا ثُمَّ بَعْدٍ عَلَى الْيَمَنِ



  • اَبا حَسَنٍ عَنّا وَ مَنْ كَاَبِى حَسَنٍ
    چ فَصَدْرُكَ مَشْرُوحٌ وَ قَلْبُكَ مُمُتَحَن
    مَكانِكَ، هَيْهاتَ الْهُزال مِنَ السَّمْنِ
    بِمَنْزِلَةِ الدَّلْوَا الْبَطِينِ مِنَ الرَّسَنِ
    اَماتَ بِها التَّقْوى، وَ اَحْيى بِها الْمَحَن
    لِما كانَ فِيهِ، وَ الَّذى بَعْدُ لَمْ يَكُنْ
    اِلَيْكَ وَ مَنْ اَوْلى بِها مِنَْكَ مَنْ وَ مَنْ
    وَ اَعْلَمُ مِنْهُمْ بِالْكِتابِ وَ بِالسُّنَنِ
    عَظِيمُ عَلَيْنا ثُمَّ بَعْدٍ عَلَى الْيَمَنِ
    عَظِيمُ عَلَيْنا ثُمَّ بَعْدٍ عَلَى الْيَمَنِ



يعنى: خداوند جزاى خير، از جانب ما به ابوالحسن على (ع) بدهد، و جزاى خير در دست خدا است، و كيست مانند ابوالحسن (ع)؟!

تو از قريش سبقت گرفتى، به خاطر آن صفاتى كه شايسته ى آن بودى، پس سينه ى تو، باز و وسيع، و قلب تو آزموده شده است.

از قريش، افرادى آرزوى مقام تو را كردند ولى چقدر دور است كه مرد لاغرى هماوردى با فربهى كند (و كم مايه اى، خود را به مقام آنكه در كمال علم و فضيلت است جا بزند؟!) و تو در حمايت از اسلام در هر جا و مكان بسان دلو پر و طنابى براى كشيدن آن بودى (اسلام همچون آب چاه پر از كمالات بود و تو دلو و طنابى بودى كه آن را مى كشيدى و مردم را از آن بهره مند مى ساختى).

تو براى ما انصار، نسبت به مخالفان ما خشم كردى، آنگاه كه عمروعاص با خطبه اش، فضائل و تقوا را كُشت، و دردها را زنده كرد. و تو از دودمان لوّى بن غالب، اميد مردم هستى، هم در امور حاضر و هم در امور آينده.

تو رسول خدا (ص) و اهلبيتش را حفظ كردى، و عهد او با ما را نگهدارى نمودى، و عهد آنحضرت با تو بود، و كيست كه شايسته تر به اين عهد (مقام رهبرى) باشد؟ و باز كيست كه سزاوار آن باشد؟!

آيا تو برادر رسول خدا (ص) در راستاى هدايت مردم هستى؟ آيا تو وصّى آن حضرت، و آگاهترين مردم به قرآن و سنّت پيامبر (ص) نمى باشى؟!

بنابراين تا وقتى كه در سرزمين نجد و يمن، ريشه اى باقى است، حقّ تو بر ما بزرگ و مورد احترام است.

اشعارى از اُمّ اَيْمَن

دانشمند مذكور صاحب كتاب «اَلْمُقْنِعُ فِى الْاِمامَةِ» پس از گفتارى مى گويد: سيره نويسان از اَبُوالْاَسْوَد دُئَلى نقل مى كنند كه گفت: مردى براى من نقل كرد كه «اُمّ اَيْمَنْ» (بانوى بسيار محترم در محضر رسول خدا و زهراى اطهر) گفت: در همان شبى كه روز قبلش با ابوبكر بيعت كردند، از هاتفى اشعارى شنيدم، ولى شخص آن هاتف را نديدم، آن اشعار چنين است:




  • لَقَدْ ضَعْضَعَ الْاِسْلامَ فِقْدانُ اَحْمَدٍ
    و َ اَحْزَنَهُ خُزْناً تَمالَوْا صُحْبَةَ
    و َصِىُّ رَسُولِ اللَّهِ اَوَّلُ مُسِلمٍ
    اَخِى الْمُصْطَفى دُونَ الَّذِينَ تَأمَّرُوا
    عَلَيْهِ وَ اِنْ بَزُّوهُ فَضْل التَّقَدُّمِ



  • وَ اَبْكِى عَلَيْهِ فِيكُمُ كُلَّ مُسْلِمٍ
    الْغُواةِ عَلَى الْهُدى الرَّضِىِّ الْمُكَرَّمٍ
    وَاَعْلَمُ مَنْ صَلّى وَ زَكّى بِدِرْهَمٍ
    عَلَيْهِ وَ اِنْ بَزُّوهُ فَضْل التَّقَدُّمِ
    عَلَيْهِ وَ اِنْ بَزُّوهُ فَضْل التَّقَدُّمِ



«تحقيقاً رحلت پيامبر (ص) موجب پريشانى و تزلزل اسلام گرديد، و همه ى مسلمين را به گريه درآورد، پريشانى تا آنجا كه بسيارى (مثل افراد گيج) به همراهى و همكارى با گمراهان متمايل شدند و آنها را بر مرد هدايت كننده و پسنديده و بلندمقام و گرامى، ترجيح دادند، آن مرد، على (ع) است كه وصّى رسول خدا (ص) و نخستين مسلمان و آگاهترين مردم، آنكه نماز خواند و (در نماز) زكات داد، برادر مصطفى محمّد (ص) مى باشد، نه آنانكه با زور مى خواهند بر حضرت على (ع) رهبرى كنند، و گرچه برترى تقدّم او را ربودند». تا اينجا مطالبى از نثر و شعر نقل شد كه هر انديشمند خردمندى اگر به اين مطالب توجّه كند به خوبى درك مى كند كه مردم، بعد از رحلت رسول خدا (ص) چگونه با على (ع) رفتار نمودند، و درمى يابد كه همانگونه رفتار نمودند كه بنى اسرائيل در غياب موسى (ع) با هارون، برادر موسى (ع) رفتار كردند، كه جريان برخورد مردم با على (ع) عيناً مانند جريان برخورد بنى اسرائيل با هارون (ع) است. و در اين باره، «محمد بن نصر بن بسّام» چقدر زيبا سروده، آنجا كه مى گويد:




  • اِنَّ عَلِيّاً لَمْ يَزَلْ مِحْنَة
    اَنْزَلَهُ مِنْ نَفْسِهِ الْمُصْطَفى
    صَيَّرَهُ هارُونَ فِى قَوْمِهِ
    فَارْجِعْ اِلَى الْاَعْرافِ حَتّى تَرى
    ما فَعَلَ الْقَوْمُ بِهارُونِ



  • لِرابِحِ الدِّينِ وَ مَغْبُونِ
    مَنْزِلَةٍ لَمْ تَكُ بِالدُّونِ
    لِعاجِلِ الدُّنْيا وَ لِلدِّينِ
    ما فَعَلَ الْقَوْمُ بِهارُونِ
    ما فَعَلَ الْقَوْمُ بِهارُونِ



«على (ع) به خاطر نفع دين، همواره در رنج و زحمت مى زيست، ولى خود مغبون بود (و از نااهلان به او آسيب مى رسيد) پيامبر (ص) او را همچون جان خود معرّفى مى كرد، و او را در مقامى بس عظيم قرار داد كه چنين مقام براى ديگران نبود، او را همانند هارون (برادر موسى) در ميان قومش قرار داد، هم براى دنياى آنها و هم براى دين آنها (او را منصوب كرد).

به سوره اعراف مراجعه كن، تا بنگرى بنى اسرائيل با هارون چه كردند، تا دريابى كه قوم بعد از رسول خدا (ص) با حضرت على (ع) چه كردند، و با اين مقايسه، مطلب را درياب.

نامه ى ابوبكر به اُسامه و پاسخ آن

يكى از دلائل بر صحّت ادعاى كسانى كه مى گويند مقام امامت مخصوص على (ع) بعد از پيامبر (ص) است، و حق او را غصب كردند، نامه اى است كه ابوبكر براى «اُسامة بن زيد»، پس از جريان بيعت در سقيفه، نوشت (اسامة بن زيد از جانب رسول خدا (ص) فرمانده لشكر شده بود تا به سرزمين شام حركت كنند و جلو تجاوز دشمن را بگيرند، و پيامبر (ص) فرموده بود هر كس از فرمان اُسامه تخلّف كند مجرم است با توجه به اينكه اُسامه هنگام رحلت پيامبر (ص) و بروز جريان سقيفه، در مدينه نبود بلكه همراه لشكر در سرزمين «جُرفْ» (نزديك مدينه) بود تا روانه ى شام شود).

نامه ى ابوبكر به اُسامه، چنين است:

از ابوبكر خليفه رسول خدا (ص) به اسامة بن زيد، امّا بعد: مسلمانان به من پناه آوردند، و مرا براى سرپرستى امر خلافت، انتخاب كردند و مرا رئيس خود بعد از رسول خدا (ص) نمودند (نامه طولانى است تا آنجا كه مى گويد) وقتى نامه ى من به تو رسيد و آن را خواندى، تو نيز مانند مسلمانان بيا و با من بيعت كن و به عمر بن خطّاب

اجازه بده كه از تحت فرماندهى تو تخلّف كند (و نزد من باشد) زيرا من از او بى نياز نيستم، بلكه به او نياز دارم و سپس به سوى همان جبهه كه رسول خدا (ص) تو را به جانب آن حركت داده است برو. و قتى كه نامه بن اُسامه رسيد و آن را خواند، پاسخ آن را چنين نوشت:

«از اسامة بن زيد، بنده ى آزاد شده ى رسول خدا (ص) به ابوبكر بن ابى قُحافه، امّا بعد: نامه ات به من رسيد، ولى آغاز آن با آخر آن متناقض بود، در آغاز نامه نوشته اى كه من خليفه ى رسول خدا (ص) هستم سپس چنين ادعا كرده اى كه مسلمانان در اطراف تو اجتماع كرده و تو را امير خود نموده اند، اگر چنين باشد، لازم بود كه آنها در مسجد با تو بيعت كنند، نه در سقيفه ى بنى ساعده. و انگهى از من تقاضا كرده اى كه به عمر بن خطاب اجازه ى تخلّف از سپاه را بدهم به خاطر اينكه به او نياز دارى، ولى بدان كه او پيش خود، بى آنكه من به او اجازه بدهم تخلّف كرد، و براى من روا نيست كه به هيچكس اجازه ى تخلّف بدهم زيرا رسول خدا (ص) فرمان بسيج و حركت تحت فرماندهى مرا داده است، و در اين جهت فرقى بين تو و عمر نيست كه هر دو تخلّف كرده ايد، و تخلّف از فرمان رسول خدا (ص) بعد از رحلتش با تخلّف در حال حياتش فرقى ندارد، و هر دو يكسانند، و تو مى دانى كه رسول خدا (ص) به تو و عمر فرمان داد كه تحت فرماندهى من به سوى جبهه حركت كنيم، و رأى و فرمان رسول خدا (ص) درباره ى شما از رأى خود شما در مورد خودتان، بهتر و مقدّمتر است، موضع گيرى شما بر پيامبر (ص) مخفى نبود، آن حضرت مرا سرپرست شما كرد، ولى شما را سرپرست من نكرد، و مخالفت با پيامبر (ص) نفاق و دوروئى است...».

مؤلّف گويد: ما مشروح نامه ى ابوبكر و پاسخ اسامه را بطور مشروح در كتاب «عيون البلاغه فى انس الحاضر و نقلة المسافر» خاطرنشان ساخته ايم، و در اينجا به همين مقدار اكتفا مى شود.

تحقيق و بررسى پيرامون جريان سقيفه

/ 21