مادرتان را دريابيد! و او را به داورى خوانيد! و اين از آن رو بود كه اگر در داورى يكى را نگرانى پيش آيد، با عاطفت مادرى جبرانش بدارد!
اجابت نمودند، و مادر را به داورى خواستند، و مادر بگفت:
انا ماذا اصنع؟! و كيف احكم بينهما؟!
من چه توانم نمودن؟! و چگونه ميانه دو كودكم را به داورى بنشينم؟!
اما راهيش در پيش نبود ، به ناگاه چنينشان گفت:
يا قرتى عينى!
انى اقطع قلادتى على رأسكما، و انشر بينكما جواهر هذه القلاده ، فمن اخذ منها اكثر ، فخطه احسن!
اى ديدگانم را نور!
من رشته اين گردن بند را پاره خواهم نمودن، و دانه هاش بر سرهاى شما خواهم ريختن ، هر كدام از شما دانه هاى بيشتريش بود، خط او زيباتر است [ بحارالانوار، ج 45، س 190 و ج 43، ص 309 به نقل از نهج الحياه. ] و آنگاه دانه هاى بيشتر را بر سر آن ريخت كه خطش زيباتر مى نمود!
خانم!
سپاس شما را، و ستايش فاطمه را، كه دانستمى چه بايد نمودن!
بيش از اين به مزاحمت نخواهم بود ، اما، يادتان باشد ، فردا ، بايست ، از على گوئيد، و انكه چرا به خلافت...!
دخترم!
من كه باشم، كه توانم، از على گفت!
على دست خدا بود ، على مست خدا بود ، على را چه بنامم؟ على را چه بخوانم؟ ندانم، ندانم ثنايش نتوانم، نتوانم!
خدا خواست كه خود را بنمايد ، در، جنت خود را به رخ ما بگشايد ، على را به همه خلق نشان داد ، على رهبر مردان صفا بود ، على آينه پاك خدا بود ، على مرهم دل هاى خراب است ، ره كوى على راه صواب است ، على گر چه خدا نيست، و ليكن ز خدا نيز جدا نيست ، برو سوى على تا كه وفا را بشناسى ، ببر نام على تا كه صفا را بشناسى ، اگر آينه خواهى كه ببينى رخ حق را ، على را بنگر تا كه خدا را بشناسى ، چه گويم سخن از او؟ كه نگنجد به بيانم!
ندانم كه سخن را به چه وادى بكشانم؟!
ندانم، ندانم!
دخترم!
يهود را، و مسيحيت را ، دانشمندانى است، كه آنان را، «راهبان» نيز بنامند، و راهبان، پاره اى شان تارك دنيايند، و نيز دنيائيان را! و هماره در «انزوا»، و به «عبادت» شاغل، و با چه «رياضت» ها! كه كمترين حاصلش، «توان» است ، توان پيش بينى، و پيش گويى ، اينكه آينده چه خواهد شد و آيندگان نيز چگونه؟!
«عمر»، و «ابابكر» ، همين دو، كه بنچاق بودند، فتنه را، و فساد، و انديشمندان مصلحت، و طالبان فرصت ، دست در دست هم داشتند، و با يك انديشه مشئوم به راه افتادند، تا ببينند راهبان را، و بدانند كه در آينده چه خواهد شدن! و اين پيامبر را چگونه اش سرنوشتى است! تا اگر آن باشد كه خواهند ، «تظاهر» به ايمانش كنند! و آن را كه آنان مى خواستند چيزى نبود ، جز «قدرت» ، جز «حكومت»! و راهبان بگفتند:
او «جهانى» است، و «جهان» را خواهد گرفت! و چه با شتاب كه بيامدند!
به پيشگاه پيشواى جهان، و بگفتند:
ما نيز به «ايمان» باشيم! و تو را اى پاك!
پيامبر مى دانيم خداى را! و با او بودند، تا آنجا كه «خطر» ها جدى نمى شد، و «منفعت» ها به جد در خطر نمى افتاد! [ اثبات الهداة: ج 7 ص 57، فصل 7، حديث 137، بحار الانوار: ج 52، ص 78، به نقل از ره آورد مبارزات فاطمه زهرا (س)، محمد دشتى. ] و بر آن شدند تا نزديكتر باشند ، نه پيامبر- ص- را ، بل، قدرتش، و حكومت!
اين بود كه به خواستگارى آمدند ، فاطمه را! و يكى بود ، پاسخ هر دو، و آن اينكه:
اختيارش نه با «من» است!
با «خداوند» است! و اوست كه اجازت نمى دهد! و بديدند نيز كه بيامد به خواستگارى ، همان ، همانكه «اولين» ها هميشه به نامش رقم مى خورد!
اولين كس كه ايمان آورد ، اولين كس كه نوشت، قرآن را ، اولين كس كه قرآن را حافظ آمد، و ...، و پيامبر- ص- پذيرفت ، يعنى كه خداى پذيرفت، و بدين سان على- ع-، شوى شد فاطمه را! و همين ها!
چه «كينه» ها، كه در «سينه» هاى سياه آن سيه روزان بكاشت! و تا آسمان برگرفت، شعله هاش ، در همان روز كه «كوچ» بود پيامبر را، و «ارتحالش»! و آسمانيان چه سوختند تا كه شنيدند ، خليفه نه آنست كه بايست! و مسلمانان را ابابكر است، خليفه!
خانم!
مردم چه؟!
مردم چه كردند؟!
دخترم!
«بيعت».
«تبعيت»!
با كه!
از كه؟!
ابابكر!
ابابكر؟!
مردم ديگر چرا؟!
نشنيده بودند آيا كه پيامبرشان مى گفت:
على مع القرآن، و القرآن مع على، و لن يفترقا!
فانوس قرآن به دست على است، و على است كه آن فانوس را بدست است! و اين دو از هم جدايى شان نتوان!
يعنى كه ديگرها فانوسى شان نيست بدست ، پس هدايت را نيز نتوانند، و ندانند. كه خود نيز پايشان در «گل» نشيند!
آرى، دخترم!
شنيده بودند، و چه خوب هم!
پس، چرا؟!
چرا؟ چنين نمودند!
دخترم!
فردا!
فردا، خواهمت گفت.