فاطمه (سلام الله علیها) واژه بی خاتمه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فاطمه (سلام الله علیها) واژه بی خاتمه - نسخه متنی

محمدرضا رنجبر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اى بانوى بزرگ!

من نيز آرزومندم ، با تو باشم، و با ديگرها، و در اين يك شب، كه شب شادى توست ، من نيز شريك!

اما چكنم ، جامه اى نيست مرا!

اگرت هست جامه اى كهنه، مرا ارزانى بدار!

گفت چنين زهره افلاك جود پيرهن كهنه اش آرند زود و آورديم!

همگان به آن گمان كه خواهدش ببخشايد، آن كهنه جامه را، اما شنيديم كه بگفت:

به گرد من گرد آئيد! و گرد آمديم، و بديديم:

جامه تو را از بدن دور كرد خاطر آن غمزده مسرور كرد و جامه كهنه اش را خود به تن داشت!

آرى، خاندان كرم اند، اينان، دخترم! و در اين خاندان ، هميشه ، ديگرها ، به «تقدم» باشند! و از اين نمونه ها چه بسيارم كه به ياد است! و هنوزم در ياد كه:

روزى پيامبر- ص- ، پس از پايان نماز ، نماز عصر ، در محراب بنشست ، روى به مردم ، در همان حال بيامد ، پيرى از اعراب مهاجر ، جامه اش كهنه، و تا آنجا فرتوت بود و ضعيف، كه بر پاى نمى توانست ايستاد!

پيامبر- ص- ، به «تفقد» احوالش را جويا شد، و آن پير گفتش ، اى پيامبر خداى!

گرسنه ام ، برهنه ام، و تهيدست!

سيرم كنيد! و بپوشانيد! و نيز مرحمتى!

پيامبرش فرمود:

خود، چيزى ندارم ، اما آنكس كه كسى را به خير راهنمايى مى دارد ، به مانند است آن را، كه انجامش مى دهد!

برخيز و روى را سوى آن سرايى دار، كه خداى و رسولش را دوست دارد، و خداى و رسولش نيز دوستش مى دارند!

آنگاه بلال را گفت:

اين مرد را به خانه اش مى رسانى ، خانه فاطمه را!

آرى، و آن بيابانى مرد به راه افتاد، و همراهش بلال ، همينكه به خانه فاطمه رسيدند ، آن مرد ، فرياد برآورد:

سلام بر شما خاندان پيامبر- ص-! و حضرت پاسخش را بگفت:

السلام عليك!

كيستى تو؟!

او گفت:

از باديه نشينانم! و از سرزمين هاى دور مى آيم! و گرسنه ام، و برهنه، و بى چيز! و حوالت داشت مرا ، به اين بارگاه ، پدرت، آن سرور انسان ها! و فاطمه كه سومين روز گرسنگى خود و شوى خويش را پشت سر مى گزارد، پوستينى از گوسفند، كه دباغى شده بود، و حسن و حسينش شبها بر آن مى آرميدند، بياورد، و بگفت:

اى ميهمان ما، اين را بگير!

اميد است خداوند بهتر از اين تو را نصيب دارد، و آن بيابانى گفت:

اى والا دخت!

گرسنه ام ، تو مرا پوستين گوسپند مى دهى؟!

با اين، چه توانم كرد؟!

حضرتش تا كه اين حرف را شنيد ، دست بر گردن داشت، و هديت دخت عمويش را باز كرد، و به آن بيابانى بداد، و بگفتش: اين را بگير! و بفروش!

اميدمندم كه خداى بهتر از اين تو را نصيب فرمايد! و آن بيابانى گردنبند را بگرفت، و به مسجد روانه، و به نزد رسول خدا- ص- آمد، و ايشان در ميان بود اصحاب را، و بگفتش ، اى رسول خداى!

فاطمه دخترت مرا اين گردنبند بداد! و مرا گفت كه: آن را بفروش!

پيامبر تا آن گردنبند را بديد بگريست!

عمار نتوانست كه طاقت آرد ، برخاست! و بگفت:

اى رسول خدا!

آيا مرا اجازت باشد تا آن را خريدار باشم؟!

فرمودش:

خريدارى كن!

گفت:

اى بيابانى!

آن را به چند خواهى فروخت؟!

گفت:

به يك نوبت غذاى سير ، از نان و گوشت، و يك برد يمانى كه خود را با آن توانم پوشانيد، و بتوانم نماز گزارد، و به يك دينار، تا مرا به خانه ام و خانواده ام برگرداند!

در همان هنگام ، عمار به او گفت:

«بيست» دينار، و «دويست» درهم، و يك «برد» يمانى، و «مركب» خود را، به تو مى دهم، و نيز از «گندم» و «گوشت» تو را سير مى دارم!

بيابانى گفت:

تو چه «سخاوتمندى» اى مرد! و به همراهش برفت، و عمار آنها را به او بداد!

بيابانى به نزد رسول خدا- ص- آمد ، حضرتش پرسيد:

«سير» شدى آيا؟ «لباس» پوشيدى آيا؟ بيابانى گفت:

آرى ، پدرم ، مادرم ، فدايت باد! و آنگاه عمار ، گردن بند را برداشته، و با «مشك»، خوشبويش نمود، و در «بردى» يمانى پيچيدش، و آن را به غلامش داد، و گفتش: اين را به نزد رسول خدا- ص- خواهى برد، و خودت نيز غلام آن حضرت باش! و آن غلام آمد به نزد رسول خدا- ص-، و گفته هاى عمار را بگفت ، رسول خدا- ص- فرمود:

به نزد فاطمه- س- مى روى، و اين را به او تقديمش ميدارى، و تو خود نيز از اين پس غلام او باش! و غلام، گردن بند را به نزد حضرتش آورد، و فرمايش رسول خدا- ص- را باز گفت، و فاطمه- س- گردن بند را بگرفت، و غلام را گفت كه از اين پس آزاد باشى! و غلام خنديد!

حضرتش فرمود:

چرا؟ خنده! و غلام گفت:

«خنده ام» نيست جز از بركت همين گردن بند ، «گرسنه» اى را سير نمود، و «برهنه» اى را پوشانيد، و «تهيدستى» را بى نياز داشت، و «بنده اى» را آزاد نمود، و سرانجام نيز به نزد «صاحب» آمد! [ فاطمه الزهراء (س) به نقل از بحارالانوار، ج 43، ص 58- 56. ] خانم!

يك جامه، تا كجا برد ، شما را ، به ياد داريد كه امروزمان وعده گفتار در چه بود؟ آرى دخترم!

به ياد دارم ، اما ديگر فرصتمان رفت ، اين زمان بگذار تا وقت دگر، و آن وقت دگر، فرداست، مگر نه؟!

آرى، دخترم!

همان فردا ، اگر توفيق رفيق آيد، خواهمت گفت كه چرا «شد» آنچه «نبايست»، و خليفه خداى، آنكه بفرموده پيامبرش فانوس قرآن به دست او بود، نه ديگر هيچ! چرا به خلافت نتوانست رسيد؟! و چرا «ابوبكر» تكيه اش داشت بر آن مسند!

خانم!

پس يك سوال است مرا ، مى توانمش پرسيد؟!

آرى، دخترم! تا به اذان كمى وقت باقى است، مى توانى.

خانم!

مرا دو برادر است، و كوچكتر ، آنها نيز به مكتب مى روند، و خواندن را، و نوشتن، مى آموزند ، امروز هر دوى آنها بر يكى كاغذ، خطى بنوشته بودند، و مرا گفتند: داورى كن، كه كداميك زيباتر است!

به يقين زيباترها هميشه «يكى» بيش نباشند، و اگر مى گفتم، يكى شان را نگرانى بود، و من در اين ماجرا بماندم كه چه بايد نمودن؟!

گفتمشان: تا شب مرا مهلت بايد بود!

حال، مرا راهنما باشيد چه بايد بگويمى؟!

دخترم!

تو را آفرين باد اين همه دقت را! و من چه زيبا راهى، پيش پايت خواهم نهاد! و آن را نيز مديون فاطمه- س- باش!

فاطمه؟!

آرى، دخترم!

يك روز، حسن و حسين- ع-، هر دو خطى را بنوشتند، و بياوردند پيش پيامبر- ص-، و او را بخواستند، داورى را، كه كدامينش زيباتر؟! و پيامبر خداى نيز ننمود ، داورى را، و بگفت:

/ 22