دخترم!اندك بودند ياران على- ع-، و همين اندك نيز «مختلف»! و هر كدام راهى در پيش ، يكى «سكوت»!يكى «فرياد»!يكى «انزوا»!چونان دانه هايى از تسبيح، كه رشته اش را كشيده باشند!و اما «بيشتر» ها، كه بيشترين شان نيز نا آگاه ، همه در خيال «خويش» بودند، و «تسليم»! كه هر چه پيش آيد ، خوش آيد!به شرط آنكه:حاجاتشان رفع، و يورش ها دفع، و ماهيانه هاشان دريافت، و در يك كلمه اوضاعشان همواره «هموار» و به «سامان» باشد! و ديگر ، «كه» بيايد، مهم نيست، و «چه» بشود، نيز نه! و اينها را گفتند:همه آنچه را كه خواهيد ، خواهد شدن آنهم به يكى شرط: و آن اينكه:ز عامت يكى را باشد، و زمام امور نيز يكى را بدست، و آن نباشد جز ابابكر!همه گفتند:ما نمى خواهيم ، ما نمى خواهيم ، جز همين را!يعنى ابابكر را! و از ديگر سوى چه انبوه بودند آن تبهكاران فاسد كه بدست على بر گرده هاشان، چه شلاق ها كه فرود آمده بود! و نيز آنانكه در جنگ ها كشته ها داده بودند، و يا صدمه هايى جانى، و يا مالى كشيده بودند! و يا كسى شان اعدام! و ديگر نيز، كسانى كه «منفعت» هاشان همه شيطانى بود، و در معرض مى ديدند همه را در دست فناء! و نيز ديگرها، همچون يهوديان، و مسيحيان كه روزى از خوف ، فوج فوج به اسلام روى آورده بودند، [ ر. ك: ره آورد مبارزات فاطمه زهرا (س)، «محمد دشتى». ] و ... و... و...آرى، دخترم!باعث، همين بود، و همين ها، كه كوچه ها، و پس كوچه هاى شهر مدينه را پشت در پشت انبوه مى ساخت ، از جماعتى كه به انتظار بودند تا خليفه را ببينند، و بيعتشان را اعلام!افسوس، و صد دريغ! كه اين مردمان ناآگاه ، قدموا من اخره الله، و اخروا من قدمه الله ، آن را پيش داشتند، و پيشوا، كه خدايش به كنارش زد، و آن را به كنارش بردند، كه خدايش پيشوايى اش مى خواست!هيهات!بسطوا فى الدنيا امالهم، و نسوا اجالهم ، فتعسالهم، و اضل اعمالهم ، فسوسا! كه آن نابكاران ، اهواء، آمال، و اميال خويش را پيجور بودند، و از مرگ و فرداى اين روزگار در غفلت، خدايا!نابودشان گردان! و حيران، در كارهاشان! [ اسمى المناقب، ص 32، به نقل از نهج الحياة. ] خانم!على پس از اين ماجرا چگونه بود؟! و چه كرد؟!سكوت كرد، دخترم!سكوت!چرا؟ سكوت!چرا؟ حق خود را نگرفت!دخترم!با آنهمه كه تو را گفتم ، نه «مقدور» بود، و نه «مقدّر»، و از اين كه بگذريم ، رسول خداى مى فرمود:مثل الامام مثل الكعبه ، اذ توتى، و لا تاتى!«امام» كعبه را مى ماند، و آن كعبه نيست كه مى آيد به سوى مردمان ، بل، مردمانند كه به سويش روان! و ديگر آنكه فاطمه مى گفت:عميت عليكم، انلز مكموها و انتم كارهون [ هود 28. ] بر ما تاوان نيست، و نمى توانيم ، شما را به كارى واداريم كه خوش نداريد! را ستى، خانم!در اين ماجرا، فاطمه چه مى گفت؟!مى گفت:به خداى سوگند آنچه نبايد، نمودند! و نگذاشتند حق در مدار خويش قرار يابد!شگفتا! كه اين روزگار چه ها كه در پى دارد! و چه بازيچه ها در پس، كه يكى پس از ديگرى برون آيد!لبئس المولى! و لبئس العشير! [ الحج 13. ] و بئس للظالمين بدلا [كه ف 50. ] چه بد سرپرستى، و چه بد دوستانى را برگزيدند! و ستمكاران كه به جاى خداوند شيطان را اطاعت داشتند چه بد مبادله كردند!استبدلوا و الله، الذنابى بالقوادم، و العجز بالكاهل!بگذاشتند «سر» را، و «دم» را بگرفتند!پى «عامى» رفتند، و «عالم» را رها نمودند!فرغما لمعاطس قوم «يحسبون انهم و يحسبون صنعا» [كه ف 104. ] اى! به خاك مذلت سوده باد بينى آن قوم تبهكار را كه «نيكوكارى» انگارند «تبهكارى» خويش را!خانم!چه تلخ بود اين ماجرا!دخترم! و تلختر آنكه بگفتند على نيز بايست چون ديگرها بيعت نمايد!بيعت؟!آرى، دخترم! و اين را خود ماجرايى است كه فردايت بگويم.
شگفتا!
نخست بارى بود، كه چوبين درب خانه فاطمه ، آن چنانش ، مى كوفتند!!! و هم، بارى نخست بود، كه بالا مى گرفت ، منفور نفيرى ، آن چنان ، از شريرى شرور!آرى ، فرياد ، فرياد همان لا يعقل شياد بود ، «ريشه ى» هر تباهى ، هر سياهى!اما، چه بايد نمودن كه پاسخ ريشه را از ريشه بايد شنود!ريشه ى همه آنچه مى بايد، و مى شايد!اين بود كه هواى «نسيم» وار، اما غم انگيز فاطمه، از روزن و شكاف درب خانه اش به بيرون مى نوازيد ، اما، نه بر «غنچه» ها، تا كه واشكفند ، بل، بر چوبك هاى خس گون خشك و خشن! و مى گفتشان:نديده ام، تا كنون، كه حضور آيند كسى را ، اين سان! را ستى كه چه خشم آگين! و خشونت باريد شما! و آن «شما» يكى شان همان... بود ، آرى، عمر! و آتشيش در دست!شگفتا!آتش در دست آتش!فاطمه اش گفت:يابن الخطاب!اجئت لتحرق دارنا؟!پسر خطاب!آمده اى براى «آتش»!آتش كشيدن «خانه» مان؟! و آن... گفت:نعم ، آرى ، آمده ام...!او تدخلوا فيما دخل فيه الامه!جز آنكه شما نيز گردن نهيد ، آنچه را كه اسلاميان به گردن نهادند!يعنى كه، همدست بايد شويد، و همداستان ، ما را، و بيعت داريد، و تبعيت ، خليفه مان را ، ابوبكر را! و رنه ، به خدايم سوگند به آتش خواهم كشيدن ، «خانه» را ، با «ساكنانش» ، هر «چه» باشد ، هر «كه» باشد! و احسرتا!عزتمند آن همه روزها ، به ديگر بار ، بخواست ، خسته ى حنجره اش را، تا كه بگويد، و گفت، و چه آرام ، اما پر بغض:اى عمر!ما را كه با تو كارى نيست!ما را رها كن!با ما چه كاريت هست؟! و ايم و صد واى! كه آن پر پناه سنگين دل، كه به دنبال داشت دجالگان ناغيرتمند را، بسى ،