خانم!به مزاحمت نيستم؟!نه! دخترك ناز من ، اى به فدايت ، كاريت هست؟!شما اينجائيد؟!بودم، دخترم!اما ديگر...ديگر نيستم!يعنى، نيستند تا باشم!آه!كجاييد اى در زندان شكسته پرنده تر ز مرغان هوايى نيست مى شدم، اى كاش!يادش بخير!مرا روزگارى زمان رام بود زمانم شد و روزگارم گذشت رزهايى بود، دخترم!نه آسمان غم داشت، و نه بى قرار بود، دل من!من بودم، و او ، او بود، و خداى، و همه، با شويش ، با بچه هاش!خلوت، نبود اين «كوى» ، خلوتى مان بود، با «او» ى جز نقش او هر چه مان از دل دور جز نام او هر چه مان بود فراموش اين كوچه ى كوچك، نبود مشئوم ، مغموم نبود ، گرفته نبود ، آسمان عبوس نبود ، چهره درهم نداشت ، كرانه هاش اينقدر گردآلود نبود ، اين سيه فام ابرهاى تاريك نبودند ، «شب» ها كه از راه مى رسيدند، چه سبك پا بودند، و لطيف! و اين خانه، در قلب سكوت آن همه شب ها ، چه رازها كه در دل داشت!آه! آنچه ديدم بر قرار خود نماند!دخترم!آبادى اينجا به باد رفت! و گرنه، آن ديوارها كه خراب نبود، و نه آن خانه، خرابه! و نه آن درخت، شاخه هاش بر روى آن ديوار ، اينگونه «خشك»!اينجا، كوچه نبود ، «دريا» بود! و آن، خانه نبود ، «كشتى» بود! و من نيز پيشكار كشتى نشستگان!باشد كه باز بينم ديدار آشنا را!خانم!منظورم نه اين بود! و رنه مى دانم، كه شما رزوى، «كنيز» بوديد ، آرى، دخترم!كنيز بودم ، كنيز كنز خداى ، دخت مكرم اسلام، و احسرتا!خانم!منظور اين بود مرا، كه لحظه هايى چند، هستيد؟!هستيد تا بازگردم؟ و چه زود مى آيم!هستيم!دور هم بيايى اگر، هستم!كجا بروم؟!جايى ندارم!پيش پايت بود كه با خود مى گفتم:گريزى نيست از كوى تو ايدوست چسان برگردم از كوى تو ايدوست دخترم!من، هستم!به انتظار، تا تو بيايى ، خدايت، به همراه!
اشك
دخترم!چرا با اين شتاب!گفته ات بودم، كه مى مانم، و به انتظار ، «عرق» هات را ببين! كه بر صورتند، و دست ها!خانم!اينها، «عرق» نباشند، كه رطوبتند!رطوبت؟!آرى، رطوبت ، رطوبت آب ، آب وضوء!دخترم!غروب است، و تا به مغرب هنوزت وقت باقى است ، تو را چه تعجيل!!خانم! و ضويم، نه از براى نماز است!بر آن بودم تا پايتان را بوسه دهم ، پيش خود گفتمى:بى وضوء نبايد بود! كه اين پاها بر خاك خانه فاطمه- س- بنشسته اند!دخترم!شنيدم، كه عرشيان ، كنون، تو را «مرحبا» گفتند!آفرينت باد!خانم!حرف هاى پدرم را ، هميشه آوازه ى گوش دارم!از آن روزى كه حرف هاش همه حرف هاى خوب خداست!او مرا آموخت، و من نيز، آموخته ام! كه چشمانم به چشمان آنكه با او به سخن باشم ، دوخته مدارم! و من نيز همين موعظت را چون ديگرها، به كارش بسته ام، و خواهمش بست!اما، امروزش بكار نمى بندم! و بر مى دوزم بر چشمان شما، و چرا نه! كه اين «چشمان»، فاطمه- س- را ديده است!اى واى!خانم!گذشت با شماست ، مى دانم، نبايست «نامش» را مى بردمى ، آه! چه حسرتبار است، و پراندوه، اشك هاتان!دخترم!آنچنان كز برگ «گل» ، «عطر» و «گلاب» آيد برون، تا كه «نامش» مى برند ، از ديده «آب» آيد برون!«رشته» الفت بود ، در بين «ما» ، كز قعر «چاه» ، كى بدون «رشته» ، «آب» بى حساب، آيد برون؟ تا نسوزد «دل» ، نريزد «اشك» و «خون» ، از «ديده» ها ، «آتشى» بايد، كه «خوناب» كباب ، آيد برون!گر نباشد «مهر» او ، دل را نباشد «ارزشى» ، برگ بى «حاصل» شود گل ، چون «گلاب» آيد برون! [ حسان. ] گذشته از اين دخترم!تو را به گوش نامده است كه: همه چيز «زنده» است از آب!آرى شنيده ام!دخترم!يكى از آن «چيز» ها «دل» باشد، كه آن نيز بى «آب» زنده نتواند بودن، و آبش، همين «اشك»!دل، بى «اشك» خواهد مرد ، آنسان كه تن، بى «آب»!«بوته» اى را، اگرش آب ندهند ، مى خشكد، و خواهد مرد! و ديگرش نه سايه اى، و نه ثمرى، و نه سبزى، و نه طراوتيش ، بايدش بريد! و به آتشش بايد برد! كه «هيزم» خواهد بودن!آرى دخترم!مايه ى «حيات» است، اين «اشك»! و ديگر آنكه با آمدنش ، چه «راحت» كنده خواهد شدن ، اين دل چسبيده ، چسبيده به اين عفن بار منجلاب دنياوى!نديده اى «بوته» ها را، كه سخت «ريشه» هاشان در زمين آويخته است، و جدايى شان كم امكان ، نخست آبشان مى دهند، و آنگاه، چه «راحت» جدا خواهند شدن!