فاطمه واژه ى بى خاتمه - فاطمه (سلام الله علیها) واژه بی خاتمه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فاطمه (سلام الله علیها) واژه بی خاتمه - نسخه متنی

محمدرضا رنجبر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فاطمه واژه ى بى خاتمه

پيشگفتار

يا...!

معذورم بدار!

اگرت نامى به ميان آمد ، به، «ضرورت» بود، و رنه، اينقدرم عقل و كفايت باشد، كه نامت را ، همچو منى ، نبايد برد!

فسوسا و صد دريغ اين «مُركب» ها كه «مَركب» معانى شده اند، همه، از «فاطمه» مى گويند، آن يك «گل» سرخ! كه شميمش آكنده داشت جان و جهان را، و عصر و مصر ما را ، سلامش باد روزى كه بيامد، و روزى كه برفت! و نيز بر همگانى كه ره پويند راهش را، و چه بسيارند! و از آن بسيار آن پر فروغ «مادر» است، كه همچنان مى تابد بر دلبند فرزند ماهوار خويش، و براستى كه جوادش «ماهواره» اى است، و بايدش «بالا» برد!

ماهواره ى «خداى» ، يعنى كتابش ، آرى، «قرآن» را مى گويمى. و مى تواند چه «تهاجم» ها كه بدارد، «فرهنگ» فرنگ را ، اگرش دريابند!

بارى ، اين نوشته ام را هديت مى دارم به مادرش؛ سركار، خانم فروغى، كه بس سرافراز است ، آنهم به پاس تعليم ادب و كرامت مر فرزند خويش را. و نيز اخلاص، صفا، و مردم انديشى خويش، و از ياد نبردنش بى بضاعت مردمان را!

نصرت حق ناصرش!

گل!

ديد، و در خشت خام!

اى تو!

تو كه با منى!

بى تعارفت گويم:

نه «من»، و نه «تو» ، در «آينه» ، آرى ، در آينه «حتى» ، نتوانستيم ديد!

اما او بديد! و چه خوب!

خوبتر از اين، آيا؟!

آيا نه چونان «گل» است؟!

«فاطمه» را مى گويمى ، آنسان كه پدر مى ديدش ، همان پيرش، و پيامبرش؟! [ پيامبر فرمود فاطمه گل است. ] اگر نيست ، پس چرا بشكست؟! و چه «راحت»!

اگر نيست ، پس چرا پرپر؟! و چه زود!

اگر نيست ، پس چرا به دامان نشست، «آتش» را؟! و اگر نمى نشست ، اين دل من ، آن دل تو، كه بس عفن بارند ، با كدامين «عطر» ، عطرآگين توانند شد؟!

جانان من!

گل تا به آتش ننشيند ، عطر نخواهد شدن، و تا نشود ، آن «بقاء» را، و «بهاء» را ، چگونه اش ارزانى بدارند؟!

فاش مى گويم، و از گفته خود دلشادم، كه:

اگر نبود «عطر» فاطمه ، نبود ، «عالم» را مى گويم ، جز يكى «گنداب»، و نيز «آدم»! و اگر ، عطر فاطمه مى باريد ، بر سر و روى دل ها، همه ، همين تعفن باقى نيز، باقى نبود! و نيز گفته ات باشم:

شستشويى بايد، كه در پى اش «عطر» ها چه به كار آيد! و رنه ، به چه كار آيد؟!

تذكارى چند:

1- آنچه مى آيد يك سخن است ، اما با دو روى ، يك رويه اش «تاريخ»، و آن ديگر «اعتقاد»، و نيز در دو قالب ، يكى «داستان»، و آن ديگر «تمثيل». و هم با صبغه اى «ادبى» [ به عمد به چنين قيدى روى آوردمى ، باشد كه دنبالش «تهييج» آنانى باشد كه به دست دارند فلوت «قلم» را، و من در انتظار تا كه بنوازند بر تار سطور، آهنگين كلماتى چند ، آنهم در اين وادى، كه بس به نيازيم!. ] 2- داستان است، و آن نيز فضال «فرض» و «خيال»، كه خود نيز جهانى است بى هيچ «بايد»، و يا «مانع»، و نيز همين بود راز آنكه بتوانستمى حافظ را در همان عهد بيافرينم، و او نيز دوانش را، تا مكتبخانه هاى آن روز را كتاب تعليم باشد، و مكتب نشينان را نيز درس آموز! و قهرمان نخست اين داستان نيز در زمره ى آنان!

3- قهرمان ديگر اين داستان با نام «اسماء» است ، در نقش «كنيز» ، كنيز والا دخت پيامبر مكرم- ص- ، آرى ، هم نام با «كنيز» آن حضرت كه وى نيز به همين نام بوده است. و در خاتمت نيز همت، و حمايات وافر عزيز مكرم جناب حجه الاسلام و المسلمين سيد محمد جواد هاشمى را همچنان سپاس مى گذارم.

«محمدرضا رنجبر»

نروى از يادم

بابا!

بابا!

آن «ديوار» ، همانكه «چشم» هات، به آن است، و دوخته اى بر آن ، چه «كوتاه» است!

چرا؟!

آه!

دختركم!

«به فلك بر شده ديوار بدين كوتاهى» بابا!

از اين هم، «كوتاهتر» ، «ديوار» ى ، هست؟!

نه...!

نه...!

نيست، دخترم!

يعنى، نبود!

نبود؟!

بابا!

مى گريى؟!

از چه؟!

گريه نكن بابا!

دختركم!

پاك كن!

چهره بابا به سر زلف ز اشك و رنه اين سيل دمادم بكند بنيادم!

بابا!

چرا؟!

چرا گريه؟!

دختر بابا!

چه كنم!

گر نكنم ناله و فرياد و فغان!

آخر، چرا؟!

«چند پوشيده بماند سخن پنهانى» بابا! مرا بازگوى!

دخترم!

دلم ، «خون» است!

خون؟!

از چه بابا؟!

آخ!

ماجراى دل خون گشته نگويم با كس و اى واى، بابا!

اينجا كجاست؟!

مى بينى، آن «يكى» را؟!

او هم رويش به ديوار است!

او چرا ديگر؟! و چه مى گريد!

«حرف» هاش، مى شنوى؟! و چه جانسوز مى گويد:

«جان فداى تو كه هم جانى، و هم جانانى» آى!

دردانه!

در گرانمايه!

«سرسرى از سر كوى تو نيارم برخاست» اى تو!

دلرفته ام!

دلشده ام!

مباد! تا نروى از يادم! تا ندهى بر بادم! تا نبرى بنيادم! تا نكنى ناشادم!

«سرمكش! تا نكشد سر به فلك فريادم»!

/ 22