بابا!فاطمه كيست؟!دخترم!او را نه از من، كه از «او» بايدت شنيد!«او»؟!او كيست؟ بابا!دخترم!او، هموست، كه از اوست، و با او ، همه چيز، همه كس ، همه جا، همه حال! و هر جامد، و جنبنده ، دلش، به دنبالش! و جوياى كويش، و پوياى راهش، و گويايش، ثناء را!بابا!نكند «خدا» ى را مى گويى؟!آرى، دخترم!خداى را مى گويم!«او»!از فاطمه مى گويد؟!آرى، دخترم! او، مى گويد اين را:آن زمانى كه زمان ياد ندارد، چه زمان ، در مكانى كه مكان ياد ندارد، چه مكان ، نه «شبى» بود ، نه «روزى» و نه «چرخى» نه «جهان» نه «پرى» بود نه «جبريل» و نه «دوزخ» نه «جنان» دل من در پى يك واژه بى «خاتمه» بود اولين واژه كه آمد به نظر «فاطمه» بود ز طفيل «گِلِ» ا و ساخته ام «دنيا» را جبرئيل و فلك و آدم و هم حوا را ز ازل، تا به ابد ، هر چه و هر كس هستند ، همه مديون رخ «فاطمه» من هستند در ميان همه آثار كه از من برجاست همه ى دار و ندارم ، گل روى زهراست! [ حيدر توكلى. ] بابا!آنچه گفتى، همه زيبا ، همه نغز ، اما ، من، نتوانم فهميد!دخترم!نه تو، كه «من»، و «همه» ، در اين «وادى» ، چونان «تو» ، «طفلان» رهيم!
تيره و تار
را ستى، دخترم!«فاطمه» را ، از كه، و از كجا شنيدى؟!تو را كه تا كنون ، از اين نام ، نشانيت نبود، و نه آشنائيت! و من، نيز شنيدم بابا!از آن عفيف مادر رئوف ، همانكه تكيه اش به ديوار است، و در برابر سوخته هاى درب ، زانوهاش در بغل، و نشسته، و مى گريد! و چادرش نيز سياه!آرى، دخترم!آرى ، اما، رويش چه «سپيد» بابا!همينكه ديدم، صورتش را، و چادرش ، يادم آمد «ماه» را ، در آسمان سياه «شب»، و ه! كه چه «زيبا» ست!شود آيا ، مرا نيز ، روزى ، چادرى باشد، بر سر؟!دخترم!چه مى گويى؟!كجاى كارى؟!مى دانى، چه «كس» را، ديده اى؟!فداى چشمانت دخترم!لياقتم نيست، و رنه مى بوسيدم «چشم» هايت را، كه به «دامش» انداخت!بابا!مگر او كيست؟!از كجاست؟!او، «اسماء» است، دخترم! و از «آسمان»!«كنيز» ش بود ، كنيز همان ، همان كه تو مى خواهيش فهميد!بابا!«فاطمه» را مى گويى؟!آرى، دخترم! و چه راحت نامش را مى برى!مى دانى كه «ملك» هاى آسمان ، همان «فرشته» هاى نزديك خداى ، سالهاى سال بايدشان «عبادت» داشت، تا اجازت يابند ، بردن «نامش» را!بابا!نگاهش كن!مى بينى!هنوز هم مى گريد!مى بينم!آرى، و چرا نگريد، دخترم!آه! اى اسماء!اى تكيده درخت!پرستوى حيران!سرگردان گردون!قامتت خميده مى بينم! و چرا؟ نبينم!بميرم!بميرم! كه اندوهت كم نشود، و نه كهنه! و هر روزيش فزونى! را ستى كه «طاقت» مى طلبد! و داستان تو ، داستانى است كه بى پايان است!بابا!مى دانى چه مى گفت!چه مى گفت دخترم!مى گفت:با فاطمه!بى همگان بسر شود ، بى تو بسر نمى شود!داغ تو دارد اين دلم ، جاى دگر نمى شود!بانوى من!ديگر از همه چيز، نيك به تنگ آمده ام ، پيش چشمم دگر اين ملك جهان افق تيره و تارى دارد! [ ر. ك: اى شمع ها بسوزيد. ] و من دردكش سوخته جان را، ديگر به چه كارم آيد ، اين عمر طاقتم سوز!دريغا و درد! كه همه جاى مرا سنگلاخ است، و كويرى خاموش! و نه اَبرِ مُرادى، تا شوم منتظر بارانى! [ ر. ك : اى شمع ها بسوزيد. ] خسته ام كردند، چشم هايم ، چكنم بهانه ات مى گيرند، و حق هم دارند، كه عادتشان بود ، ديدن، تو را! و ديگر هيچ چيز نمى خواهند كه ببينند! و من ، همچو كورى، كه بجويد راهى ، دست بر سينه ديوار كشم! و چه خون ها كه از ديده ام مى بارد، و اگر مى بارد ، جام صبرى است كه لبريز شده است! [ ر. ك: اى شمع ها بسوزيد. ] و اى، نفرينش! كه تو را، اى سحرم را شمع ، در رهگذر بادت داشت! و مرا در سايه اى سنگين ، از ظلمت و بى نورى ، تنها گذارد!تنهاى تنهايم بانوى من! و ديگر نه آنم كه:حديثم نكته هر محفلى بود! و هيچكس نيست، تا بداند ، غم دلتنگى و تنهايى من!آه! چه تلخ است!سرگذشت دربدرى هاى من!بانوى من!پاك دارم از دست مى شوم!جان به هواى كوى تو خدمت تن نمى كند!عزيزا!به «تصدق» مرا رحمت آور! كه اميد ساحلم نيست، و دامنگيرم چه روزهايى تلخ، و سياه را!اى داد!ياد باد آنكه سر كوى توام منزل بود!بابا!بروم ، پايش را بوسه دهم؟! و ضوئيت هست؟ دخترم!مى گيرم!پس چشمانش را نيز ببوس!مى بوسم!