خانم!فاطمه كيست؟!دخترم!«عيسى» را مى شناسى؟!آرى، مى شناسم!از او چه مى دانى؟!مادرم مى گفت:او «معجزه» خداوند بود!كور را بينا، و كر را شنوا مى كرد!مرده را زنده، و از گل، مرغ ها مى ساخت، و آنگاه بر آنها مى دميد، و آنها نيز جان مى گرفتند، و پرواز!اين را هم مى دانى كه او فرزند كه بود؟!نه!نمى دانم!او فرزند مريم بود ، همان كه سوره اى از قرآن به نامش آمده است؟!آرى، دخترم!سوره اى از قرآن با نام اوست ، همو ، روزى به «حمام» بود ، به ناگاه، كمى آنسوى تر، چشمانش بديد ، زيبارويى را، و چه جانفزا چهره اش! را ستى، اگرش «يوسف» مى ديد ، به سان «زنان» مصرى ، «دست» از ترنج نشناختى، و دستان خويش را مى بريدى!آرى ، با ديدنش بر اندام مريم چه لرزه ها آمد! و چه نگران!در همان حيرت و بهت با خودش مى گفت: بهتر آنست كه خداى را به پناه آيم! كه جهان ملكى ناپايدار است، و مردمان با حرم، او را حصارى حصين دانند، و از اوى بهتر، سراغى شان نيست! و آن زيبا جوان تا بديد كه مريم چونان ماهى بر خاك فتاده به اضطراب است، گفتش:از من به «واهمه» مباش!من، «امين» حضرت اويم!جبرائيل باشم من!انما انا رسول ربك!يا مريم!از سرافرازان عزت، و چنين محرمانى خوب، كناره مگير!آرى، دخترم!همين جبرائيل كه مريم را بى آنكه او بخواهد، و بى اذنش ، حتى، در «حمام» مى ديدش ، آنگاه كه از سوى خداى، با فاطمه كاريش بود، به «خانه» اش حتى، سر زده وارد نمى شد ، درب را مى زدى، و اذن را مى خواستى، و آنگاه وارد مى آمدى!حافظ را به خير باد ياد!گويى كه يكى از همان شب ها را مى گويد:دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند!خانم!در ميخانه كه باز است چرا حافظ گفت دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند اين درب كه بسته نيست!دخترم!در ميخانه نبد بسته و لى حرمت مى و اجب آورد ملائك در ميخانه زدند
نشاط خاك!
خانم!فاطمه اگر نبود چه مى شد؟!دخترم!«زيبايى» اگر نبود چه مى شد! [ رسول خداى فرمود: لو كان الحسن شخصا تكان فاطمه.../ فرائد السمطين، ج 2، ص 68 به نقل از فاطمه الزهراء. ] تا زه!اگر فاطمه نبود ، نيز، «پيامبر» نبود ، «على» نبود! كه خداى فرمود: يا احمد!لو لاك لما خلقت الافلاك و لو لا على لما خلقتك، و لو لا فاطمه لما خلقتكما! [ كشف اللالى، صالح بن عبدالوهاب بن العرندس به نقل از فاطمه الزهراء. ] خانم!اگر «پيامبر» نبود ، اگر «على» نبود ، چه مى شد؟!دخترم!اگر «خورشيد» نبود ، اگر «ماه» نبود ، چه مى شد؟! و اين «خاك» چه خاك، بر سر مى نمود؟!آيا «حياتى» بودش؟! و «نور» ى؟! و «طراوت»، و «نشاطى»؟!دخترم!اين خاك، سرزمين «حيات» است ، اگر «خورشيد» ى باشدش، و «ماه»! و «دل» هاى خاك نشينان نيز، كم از «خاك» نتواند بود، و به «حيات» باشد، و «نشاط»، اگر «خورشيديش» باشد، و «ماه»، نيز! و رسول خداى كه درود خداى بر وى باد! مى گفت:الشمس انا و القمر على ، من «خورشيدم»، و «على» ماه!دخترم!دلى كه «پيامبر» بر آن نتابد ، «على» بر آن نتابد ، چونان خاكى است كه «خورشيد» ش نتابد، و نه «ماهش»! و چه دل باشد آن دل؟!نه يك «بيغوله» است، آيا؟!نه سرايى است پر «ظلمت»، آيا؟! و چه وهمناك! و چه هراس آور! و چونان ليل مظلم، همه لاش وحشت ، اضطراب ، دلواپسى!زمستان در زمستان!ظلمت در ظلمت!بى هيچ خبر، از رشدى و رويشى! و در يك كلام، «قبرستانى» متروك ، «دالانى» تاريك، و خاكروبه دانى سرد، و زشت!نه! نمى شود دخترم!دل، «پيامبر» مى خواهد ، «على» مى خواهد ، آنچنانكه:آسمان، خورشيد، و اندام، روح، و چشم، نگاه، و آتش، گرما، و چراغ، نور، و دريا، آب.
خاموش!
خانم!رود به خواب ، دو چشم از خيال او؟ هيهات!بود صبور ، دل اندر فراق او؟ حاشاك!بايدش، به نظاره بنشينم ، جمال جميلش را ، چه كنم؟