دِير آشنا - فاطمه (سلام الله علیها) واژه بی خاتمه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فاطمه (سلام الله علیها) واژه بی خاتمه - نسخه متنی

محمدرضا رنجبر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گر رود از پى خوبان دل من معذور است درد دارد ، چه كند ، كز پى درمان نرود زودا مرا بازگوى كه:

«او»، كجاست، بارگاهش؟!

«فاطمه» را مى گويم.

دخترم!

عود افروخته يى بود كه آرام بسوخت!

يعنى چه؟!

يعنى:

همه از سوى خداى آمده ايم، [ مهدى سهيلى. ] باز هم ، رهسپر كوى خداييم همه! [ مهدى سهيلى. ] خانم!

هيچ فهم نتوانم نمودن!

كاش مى فهميدمى كه چه خواهيد گفتن!

دخترم!

او را نمى گويى مگر؟ همو كه ، شامش بدى دلگير ، همه صبحش بدى دلتنگ! [ مهدى سهيلى. ] پشت سر را مى ديد ، دشت تا دشت ، غم و غربت و سرگردانى! [ مهدى سهيلى. ] پيش رو مى ديد ، كوه تا كوه ، پريشانى و بى سامانى!

سينه اش سنگين بود ، قوت آه نداشت ، جز غم و رنج توانكاه نداشت، [ مهدى سهيلى. ] نه، همان فاطمه را مى گويى؟!

دخترم!

او رفت، «خاموش»!

يعنى كه رخت بربست!

زندگانى را در نوشت!

جامه تن را بگذاشت! و جاده آخرت را پيمود! و در زاويه لحد آرميد! و از قيد آب و گل بياسود!

خانم!

ضريحش كجاست؟!

مزارش كجاست؟!

دخترم!

پوشيده است!

ناپيداست!

پنهان است!

پنهان؟!

چرا؟!

از چه روى؟!

دخترم!

مگر نه آنست كه، گنج ها، همه ناپيدايند!

از اين هم كه بگذريم، گفتمت:

اگر نبود، «او» ، «پيامبر! نبود، و نه «على»، و نه «هستى»!

يعنى كه او «ريشه» را مانندست، و ريشه ها مگر نه آنست كه همه «پنهان» اند؟ و بايدشان بود نيز.

دخترم!

از يك بوته گل، چه توانى ديد؟!

چه توانم ديد؟!

معلوم باشد ، «ساقه ها» را ، «برگ» ها را ، «گل» هاش را! و ديگر چه؟! و ديگر؟!

هيچ!

هيچ؟!

آرى، يكى چيز ديگر نيز باشد ، اما نتوانم ديد! و آن؟!

«ريشه» است. و همان «ريشه»، دخترم!

اگر نمى بود، نه «ساقه» ها را خبرى مى بود، و نه «برگ» ها را، و نه «گل» ها! كه اينان همه هر چه دارند ، از آن دارند ، از همان ناپيدا ، همان ريشه!

دِير آشنا

خانم!

پدرم مى گفت:

«آدم» ها به فانوس ها مى مانند! و فانوس ها، همه از براى «روشنى» ، ليك زمان روشنايى شان كم، و پاره اى شان بسيار ، يعنى كه يكسان نباشد زمان ضياءشان، و هر كدامشان به ميزانى معلوم باشد ، روشنايى شان ، جز آنكه پيش آمدى پيش آيد، و رويدادى روى دهد، و رخدادى، رخ! كه در آن صورت پيشتر از موعد موعود، و زمان محتوم، تا ريك خواهند شدن، و خاموش!

حاليا، مرا مسئلت اين است كه:

آن اختر بخت، آن فانوس آسمانى، چگونه اش «خاموشى» گرفت ، آيا در همان زمان كه مى بايد؟ و به گونه اى طبيعى؟ يا كه حادثه اى رخ داد، و در آن رخداد حادث، جان را ، جانانه ، به جانان بخشيد؟ دخترم!

تلخ انجام و تلخ آغازيست ، چيست دنيا؟ چيست اين دير آشناى زود سير؟ سرد مهرى ، زشترويى ، از وفا بيگانه اى [ مهدى سهيلى. ] آه ، خانم!

مى گرييد؟!

چرا؟!

يادم نمى رود كه پدرم مى گفت:

«چشم» ها، «شمع» ها را مى مانند، و شمع ها تا مى بارند ، «اشك» ها را ، يعنى كه، روشنند، و تا روشن ، در پناه پرتوشان، مى توانى كه ببينى ، آنچه را كه بايد! و نيز «چشم» هايى كه مى بارند «اشك» را ، چه روشنند! و من از چشمان روشن شما كه اينگونه مى بارند مى بينم، و چه خوب! كه اين حادثه نه آنسان است كه ، به تصوير آيد!

هزار اندوه!

هزار افسوس!

نمى دانم ماجرا چون است؟! و چگونه؟!

خانم!

اى قامت خميده ى درهم شكسته ات ، گوياى داستان ملال گذشته ها!

بعد از خداى ، خداى دل و جان من تويى مرا بازگوى ماجرايش را، كه مى بينم، و مى دانم كه دور از او، هر چه هست ، «سياهى» است ، «نور» نيست!

دخترم!

چه مى شنوى؟!

خانم!

چيزى نيست ، قرآن پيش از اذان است!

آهنگ كلام خداست كه مى گويد: و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون آرى، دخترم!

كنون به نماز بايد رفت، و اگر به فردايى رسيديم ، همين گاه ، همين جا ، بازت خواهم گفت، تا خدا چه خواهد!

فانوس بدست

خانم!

در مشت من چيست؟!

اگر گفتيد!

نمى دانم!

نمى دانم، دخترم!

بگوييد!

چه بگويم، دخترم!

يك چيزى بگوييد!

چيزى بگويم!

باشد، مى گويم:

دخترم!

يكى از امامان كريم ، در يكى از روزهاى خوب خدا ، ما را مى گفت:

اگر، در «مشت» هاتان باشد ، مثلا گردويى، و ديگرها، همه گويند شما را، كه آن سنگريزه است ، بر حال شما تفاوتيش باشد، آيا؟ آيا همان خواهد شدن كه مى گويند؟ همه گفتيم: نه چنين نخواهد شدن! و گفت نيز: اگر به عكس باشد چه؟!

مثلا سنگريزه اى باشد اما بگويند گردو است؟!

گفتيمش: سخن همان است!

يعنى كه تفاوتى، هيچ، حاصل نيايد! و آنگاه بگفت: «حقيقت» شما همان است كه هست، و با گفت مردمان تغييرى هيچ، رخ ننمايد!

«خوب» باشيد شما اگر ، «بد» نخواهيد شدن ، گو همه، شما را بد بدانند، و «بد» باشيد اگر ، «خوب» نخواهيد شدن ، گو همگان شما را خوب بدانند!

هميشه نگاهاتان به «مشت» هاتان باشد ،

/ 22