گزارههاي الاهياتي و اخلاقي تجربي نيستند، معناي شعري يا عاطفي دارند، در حالي كه تجربي بودن اخص از اخباري بودن است. بنابراين، با نفي اخص، يعني تجربي بودن نمي توان اعم، يعني اخباري بودن را نفي كرد.
5 - كاري كه فيلسوفان مابعدالطبيعه و الاهيات انجام مي دهند استنتاج نتايج از مقدمات است، كما اينكه كار عالمان علوم تجربي تشخيص خواصي است كه در اشياي جسماني وجود دارد و هر دو فرآوردههايشان را مطابق با واقع مي دانند، با اين تفاوت كه فيلسوفان فرآوردههاي اصلي شان را از اوليات استخراج مي كنند و عالمان علوم تجربي از حواس ظاهري ، اما هر دو در اين نقطه مشتركند كه فراوردههاي فلسفي و علمي آنها بر پايه اصول عقلاني استوار است. به همين دليل، آنها را معتبرمي دانند.
فرض كنيد در مورد صفحه كاغذ سفيد، عالم علوم تجربي ِ دقيقالنظري اعلان كند كه «اين صفحه كاغذ به گونهاي است كه در من سفيد مي نمايد»، خواهيم گفت اين قضيه مطابق با واقع است، زيرا اگر در عين حال كه اين صفحه كاغذ سفيد مي نمايد، سفيد ننمايد، متناقض و ناپذيرفتني است. فيلسوف هم دقيقاً پژوهشهاي فلسفي اش را اين گونه به كرسي مي نشاند، منتها در مسائل اصيل فلسفي از تجربه و حس كمك نمي گيرد و از بديهيات اوليه استفاده مي كند و وجود خدا را به اثبات مي رساند. در اينجا او مدعي است كه نپذيرفتن وجود خدا مستلزم تناقض است، همان طور كه عالم علوم طبيعي نپذيرفتن فلان گزاره تجربي را مستلزم تناقض مي داند. اگر فيلسوف از حس كمك بگيرد و وجود ممكن را اثبات كند و از راه برهان امكان و وجوب وجود خدا را اثبات كند، دقيقاً از همان الگويي بهره مي برد كه عالم تجربي استفاده مي برد.
ويتگنشتاين گرچه خود از پوزيتيويستها نبود، ولي در بي معنا دانستن گزارههاي متافيزيكي با آنها هم عقيده بود. او بي معنا بودن گزارههاي متافيزيكي را با دو اصل بيان مي كند:
اگر گزارهاي معنادار باشد نقيض آن نيز معنادار است. ديديم كه ويتگنشتاين قائل بود به اين كه «فهم يك گزاره يعني دانستن اين كه وضع از چه قرار خواهد بود، اگر آن گزاره صادق باشد». (4.024) من براي تشخيص وضعي كه اگر گزاره صادق باشد، بر قرار است بايد بتوانم ميان اين وضع و وضعي كه اگر گزاره صادق نباشد، بر قرار است، فرق بگذارم. بنابراين، بايد بتوانم كذب آن را تصور كنم؛ يعني بايد نقيضش به آن معنا، معنادار باشد.... با توجه به اين مطلب، اشكال احكام ما بعدالطبيعي اين است كه آنها را نمي توان، بدين شيوه به نحوي معنادار انكار كرد.
فرض كنيد كه درباره واقعيت نهايي - يعني آنچه ويتگنشتاين «اشيا» مي خواند - حكمي مابعدالطبيعي كنيم، مانند «اشياي A ، B و C وجود دارند». نقيض اين حكم اين است «چنين نيست كه اشياي A ، B و C وجود دارند». اين نقيض، اگر معنادار باشد، مي تواند صادق يا كاذب باشد. اما اگر صادق باشد، الفاظ به كار رفته در آن، يعني «A»، «B» و «C» نمي توانند از اشيا حكايت كنند، زيرا صدق گزاره به اين است كه چنين اشيايي وجود نداشته باشند. بنابر اين، بر اساس نظريه ويتگنشتاين در باب معنا، اين الفاظ - «A»، «B» و «C»، - بي معنايند و گزارهاي هم كه حاوي آنها است بي معنا است. پس به حكم اصل اول كه ويتگنشتاين بر مبناي آن مابعد الطبيعه را ردّ مي كرد؛ يعني اصل انكارپذيري معنادار، گزارهاي كه اين گزاره بي معنا (يعني «اشياي A ، B و C وجود ندارد») نقيض آن است (يعني «اشياي A ، B و Cوجود دارند») هم بي معنا خواهد بود [چرا كه] اگر نتواند به نحو معناداري انكار شود، معنادار نيست. جان كلام ويتگنشتاين اين است كه گزارههاي مابعدالطبيعي همه مدعي اند كه درباره واقعيت نهايي اند (يعني درباره چيزي اند كه ويتگنشتاين آن را «اشيا» مي خواند) و از اين رو، با اين اشكال مواجه مي شوند (بسنجيد با: 4.1272).(1)
اين استدلال در الاهيات هم به كار مي آيد، زيرا وجود خدا يكي از مسائل
1. همان، ص 53 - 54.