نقد برهان ناپذیری نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
ما بعدالطبيعي است.صرف نظر از اين كه صدق و كذب در اين استدلال نظير بينايي و كوري به عنوان ملكه و عدم در نظر گرفته شده، نه به صورت ايجاب و سلب، آنچه براي معناداري و در نتيجه، صدق يا كذب داشتن يك گزاره در نظر گرفته شده، اين است كه براي گزاره و نقيض آن بتوان اوضاع و احوالي در نظر گرفت كه آن گزاره يا نقيض آن در آن اوضاع و احوال برقرار باشد يا نباشد. همچنين صرف نظر از اين كه اين معيار براي معناداري و صدق و كذب درست باشد يا نباشد، در استدلال بر اساس اين معيار نتيجه گرفته شد كه گزارههاي مابعدالطبيعي بي معنا هستند! به تعبير ديگر، هليات بسيطه كه محمول در آنها «موجود» است بي معنا هستند، گويا نمي توان اوضاع و احوالي را تصور كرد كه هليات بسيطه موجبه يا نقايض آنها صادق يا كاذب باشند. دليل استدلالكننده بر اين مطلب اين است كه وقتي مي گوييم: «A مثلاً موجود نيست»، A حاكي از شي ء نيست، زيرا اگر حاكي از شيئي بود آن شي ء مي بايست موجود باشد. بنابر اين، لب استدلال اين است كه واژههاي دال بر اشيا، دال بر اشياي موجودند و وقتي وجود از اشيا سلب شود، ديگر آنها وجود نخواهند داشت تا واژهها حاكي از آنها باشند، از اينجا روشن مي شود كه صرف معيار معناداري براي بي معنايي گزارههاي مابعدالطبيعي كافي نيست، زيرا مي توان اوضاع و احوالي را در نظر گرفت كه گزارههاي مابعدالطبيعي صادق يا كاذب باشند و چون در استدلال تمام گزارههاي مابعدالطبيعي بي معنا اعلان شدهاند، ارائه نمونهاي از اوضاع و احوال براي معنادار بودن بعضي از گزارههاي مابعدالطبيعي كافي است. فرض كنيد مي خواهيم بدانيم در اين اتاق شيئي كه زرد مي نمايد، وجود دارد يا خير. اگر آن شي ء در اتاق موجود باشد، اوضاع و احوال به اين صورت است كه هرگاه اتاق داراي نور كافي باشد و شخصي كه داراي چشم سالم است وارد اتاق شود و قوه باصره را به كار گيرد و در جست و جوي آن بگردد مي تواند آن را بيابد و آن شي ء در نظر او زرد مي نمايد، لذا مي تواند بگويد: «آن شي ء موجود است» و اگر بعد از جست و جو در همه جاي اتاق چيزي كه براي او زرد بنمايد نيابد، مي گويد: «آن شي ء موجود نيست». پس استدلال بر بي معنايي گزارههاي مابعدالطبيعي پايه و اساس ندارد.حدّ و مرز زبان در قيد حدّ و مرز جهان ويتگنشتاين با اصلِ «حدّ و مرزهاي زبان حدّ و مرزهاي جهان است»، گزارههاي متافيزيكي را بي معنا جلوه مي دهد، زيرا زبان در متافيزيك از حدّ و مرز جهان فراتر مي رود، در حالي كه زبان در حد و مرز خود با معنا است. هادسون اين استدلال را چنين بيان مي كند:حد و مرزهاي زبان حد و مرزهاي جهان است و بالعكس (بسنجيد با: 5.6) چون زبان فقط مادام كه واقعيت را تصوير مي كند، معنادار است؛ نمي تواند، به تعبيري ، به آن سوي ِ واقعيت، يا بيرون از واقعيت برسد، زيرا آن گاه چيزي در اختيار ندارد تا تصوير كند. به قول ويتگنشتاين: «پس در منطق نمي توانيم بگوييم كه "جهان حاوي اين و آن، هست، اما حاوي آن نيست"» چرا؟ «زيرا اين گفته ظاهراً پيش فرضش اين است كه ما پارهاي از امكانها [يا ممكنات] را نفي مي كنيم و حال آن كه چنين نمي تواند بود، چرا كه لازمهاش اين است كه منطق از حد و مرزهاي جهان در گذرد، زيرا فقط بدين نحو مي تواند آن حد و مرزها را از سوي ديگر ببيند». (5.61) با فرض صحّت نظريه ويتگنشتاين در باب معنا، اين دليل كاملاً معتبر مي نمايد [چرا كه] بر اساس اين نظريه ما نمي توانيم درباره چيزي كه نمي توانيم تصوير كنيم سخن بگوييم و ما نمي توانيم چيزي را كه در آن سوي واقعيّت است تصوير كنيم. پس نمي توانيم بگوييم «X در آن سوي واقعيت است (يعني واقعيت نيست)».(1)در اين استدلال ابتدا مابعدالطبيعه و متافيزيك بي معنا و نفي مي شود و سپس به تبع آن الاهيات، زيرا الاهيات بخشي از متافيزيك و يا دستكم اثبات وجود خدا مسئلهاي از مسائل متافيزيك است.در بررسي اين استدلال، ابتدا بايد مراد ويتگنشتاين از واژه «جهان» روشن شود.