پوزيتيويستهاي منطقي مدعي بودند كه احكام مابعدالطبيعي - كه الاهيات و اخلاق را نيز در عِدادِ آنها محسوب مي داشتند - بي معنايند، زيرا (I) دعوي تحليلي بودن ندارد، (II) با تجربه حسي اثبات يا نفي نمي توانند شد. مِن باب مثال، «خدا هست» را در نظر بگيريد. بيشترِ خدا باوران خوش ندارند كه اين حكم را تحليلي و صرفاً بر اساس تعريف «خدا» به عنوان «كسي كه هست» صادق بدانند، حتي اگر اين حكم را به مَدَد چنين تعريفي از «خدا» صادق سازيم، باز جاي اين پرسش هست كه آيا، در عالم واقع، مصداقي براي اين واژه «خدا» هست يا نه. اما اگر «خدا هست» را چيزي بيش از يكحكم تحليلي تلقّي كنيم، قابل آزمون تجربي هست يا نه؟ اگر خداباوران «خدا» را بهعنوان كسي تعريف كنند كه فراتر از عالَمِ تجارب ما است، آن گاه، مادام كه همين خدا را در مدّ نظر داشته باشند، ظاهراً «خدا هست» را (منطقاً) نمي توانيم به مَدَد تجاربمان اثبات يا نفي كنيم، پس به حكم اصل تحقيقِ «خدا هست» حقيقتاً بي معنا مي نمايد.... اِير، البته قبول داشت كه آنچه دقيقاً لازمه اصل تحقيق است بيش از اين نيست كه گزارههاي مابعدالطبيعي ، الاهياتي يا اخلاقي ، از حيث معنا، با گزارههاي تجربي يا تحليلي فرق دارند، نه اين كه لزوماً بي معنايند. در اينجا، سخن گفتن از معناي شعري يا عاطفي ، در مقابل معناي حقيقي ، مي تواند وجه معقولي داشته باشد. اما مي افزود -وكاملاً حق داشت كه بيفزايد - كه عالمان مابعدالطبيعه، الاهيدانان و عالمان اخلاق فريب خوردهاند، اگر خيال كنند كه خودشان نيز همان كاري را كه عالمان علوم تجربي مي كنند، با ژرف كاوي ِ بيشتري ، انجام مي دهند؛ و پاي مي فشرد - و باز حق داشت كه پاي بفشرد - بر اين كه اگر اين كاري نيست كه متعاطيانِ ما بعدالطبيعه، الاهيات، واخلاقمي كنند، در اين صورت، بر آنان فرض است كه گزارش پذيرفتني اي از آنچه انجام مي دهند ارائه كنند. علي الخصوص بايد توضيح دهند كه مرادشان از اين كه احكامخود را «ناظر به واقع» مي خوانند يا مي گويند كه به معرفت [بشري ] مَدَد